سینماسینما، زهرا مشتاق-این گفتوگو روی یکی از نیمکتهای پارک هنرمندان، در خیابان ایرانشهر انجام شده است. با چاشنی صدای ماشینها، آدمها و گربهها و سگهای در حال دعوا. کنار مرد کارتنخوابی که گویا آخرین روزهای گرم شهریور را پیش از آغاز پاییزی سرد، برای دمی خفتن غنیمت دانسته بود. در هیاهوی شهری که سیاهی غلیظی آن را تنگ در آغوش فشرده بود. چیزی شبیه به حس گمشدگی و گم شدن. همان حسی که میتوان در «دو لکه ابر» مهرشاد کارخانی تجربهاش کرد. صحبتهای او را درباره این تجربه در این گفتوگو بخوانید.
من سالها پیش، وقتی «اکباتان» را ساخته بودید، با شما گفتوگو داشتم. فکر نمیکنم یادتان بیاید.
خب خیلی گذشته. فیلم اولم «گناه من» بود. دومی «ریسمان باز». سومی «کوچه ملی» بود که همچنان پخش نشده، چهارمی «اکباتان» بود، پنجمی «دربست آزادی» و این آخری هم «دو لکه ابر». حالا ما در چه زمینهای باید صحبت کنیم؟
طبیعتا در رابطه با همین فیلم «دو لکه ابر» میخواهیم صحبت کنیم. موضوع فیلم برای من جالب بود که راجع به گمشدگان است. اتفاقا من بهتازگی یک فیلم دیدم که خانم فرحناز شریفی ساخته بود. آن فیلم هم راجع به گمشدگان بود. البته حالوهوای آن فیلم، کاملا با فیلم شما فرق داشت. اما در مجموع راجع به گمشدگان بود.
مستند بود؟
بله. آن فیلم مستند بود.
مستند در ایران قبلا هم کار شده.
بله. بههرحال جالب است. در یک فاصله کوتاه دو فیلم اکران میشود با یک موضوع مشترک؛ گمشدهها. یکی مستند و دیگری داستانی. ابتدای فیلم فکر کردم فیلم درباره گمشدگانی است که در روند انقلاب ناپدید یا کشته شدهاند. در وقایعی مثل ۱۷ شهریور، ۲۲ بهمن. ولی جلوتر که میرویم، ماجرا تغییر میکند. اصلا چرا به موضوع گمشدگان پرداختید؟
به هر صورت مسئله گم شدن و گمشدگان، یک دوره طولانی روی من و همنسلانم تاثیر داشته است. نسلی که بعد از بهمن ۵۷ آن حوادث تاریخی را میبیند، به هر صورت تاثیر میگیرد و تاثیرپذیری از آن فضاها، که در نوجوانی برای ما اتفاق افتاد و تمام چیزهایی که از نزدیک شاهدش بودیم، به این شکل نشانههایش را بروز میدهد. به عقیده من، مدت هاست که مردم ایران گم شدند. نه یک عده، یا یک گروه از یک جایگاه اجتماعی-سیاسی خاص، نه. همه ما گم شدهایم. هنوز هم گمشده ماندهایم. هنوز همچنان در یک بلاتکلیفی و گمشدگی قرار داریم. و سال به سال هم، شدت آن بیشتر شده و آمار گمشدهها بالاترین آمار است. حالا شاید جایی اعلام نشود. ولی اعتقاد دارم که بیشترین آمار گمشدهها را کشور ما دارد. به دلیل اینکه ما از نزدیک شاهد این اتفاقات بودهایم. این حوادث معمولا بعد از جنگها به وجود میآید. بعد از انقلابها. و در کشور ما شدت این قضیه همچنان باقی است و کم نشده است. بدتر از آن، در کشور ما، هیچ انجیاُ یا نهادی برای پیدا کردن و پیگیری این مسئله که اگر کسی گم شود، وجود ندارد. معلوم نیست به کجا باید مراجعه کرد؟ یا به چه کسی باید گفت؟ به نظرم درد خیلی خیلی ریشهداری است. آدمی که گمشده دارد، زندگیاش شبیه مرگ است، درست مثل مُردن است. یعنی در واقع کسی که گم میشود، میگویند نباید دیگر دنبالش گشت. حداقل در جامعه ما گشتن به دنبال آن بیفایده و بیحاصل است. چون هیچ مرکزی نیست که از خانواده گمشدگان حمایت کند. حالا به هر دلیلی که گم شده باشد. به دلیل سیاسی، به دلیل آلزایمر، به دلیل پیری. ممکن است یک کودک از خانه خارج شود و مثلا در پارک گم شود. یا آدمهایی که در جنگها و انقلابها گم میشوند. من خیلی در این زمینه مطالعه کردهام. و بارها و بارها با آدمهایی که گم شده و تک و توک پیدا شده بودند، صحبت کردهام. با خودشان، با خانوادههایشان. شاید پنج درصد پیدا شوند. حتی گم شدن یک دختر با یک پسر تفاوت دارد. در فیلم «دو لکه ابر»، گمشده ما یک دختر است. ضمن اینکه فیلم در واقع مسئله گم شدن را میخواهد ارجاع بدهد به همه گمشدهها. یک جوری به همه آدمهای شهر. میخواهد بگوید آنها هم گم شدهاند و درگیرند.
بلاتکلیفی آدمها مسئله اصلی فیلم است؛ اینکه تا چه زمانی قرار است در این کشور بلاتکلیف باشی! و ندانی که آیندهات چه میشود! اصلا در چنین شرایطی به آینده نمیشود فکر کرد. برای من که این شکلی بوده، هر روز با خودم فکر میکنم یکی از این گم شدهها هستم! با این آدمها که صحبت میکردم، طبیعتا هر کسی از زاویه دید خود میگفت. ولی آن کسی که خواهر یا دخترش را گم کرده بود، صحبتهایش با دیگران تفاوت داشت. فضای آن آدم، ذهنیات، بلاتکلیفی هایی که آن مادر، آن پدر، برادر یا خواهر دارد، نسبت به دختر، زن یا خواهری که گم شده، خیلی فرق دارد. اولین چیزی که به ذهنشان میرسد، انجام میدهند؛ رفتن به کلانتری. اما بعد از هفتهها جستوجو ممکن است ماموران بگویند گشتهاند و پیدا نکردهاند و بعد دیگر به آنها مربوط نمیشود. بعد از آن، این آدم و خانوادهاش شخصا میروند دنبال گمشدهشان. تا زمانی هم که زنده هستند، این پدر و مادر منتظر این بچه هستند و چشمانتظارند. یعنی امکان ندارد یک شب از زمانی که گم میکنند، بهخصوص اگر دختر باشد، اینها خواب آرامی داشته باشند. گاهی در جستوجوهایشان ممکن است آدمی را شبیه گمشده خود ببینند، آنها همیشه بیدارند. همیشه با چشمان باز انتظار آمدن او را میکشند تا خبری برسد. این واقعا مصیبت بزرگی است. یعنی آدمی که گمشدهای دارد، مرگ خودش را به صورت تدریجی میبیند. آدمی که خواهر یا دخترش را گم کرده، اولین چیزی که به ذهنش خطور میکند، تجاوز است. یعنی سریع، به هیچ چیزی فکر نمیکند جز اینکه به آن زن تجاوز شده و حتما در یک نقطه کور، خارج یا حاشیه شهر، این اتفاق رخ داده، و این بیشتر آن شخص را آزار میدهد.
و شاید هم آرزو کند که ای کاش گمشدهاش زنده نباشد. چون از خیلیها این را شنیدهام.
بله. اگر مرده باشد، تکلیف روشن است و دیگر انتظار نمیکشد. کسی که به جنگ میرود، اگر کشته شود، بالاخره جسدش برمیگردد. یک جوری اثری از او پیدا خواهد شد. ولی درباره ناپدیدشدگان، معمولا کمتر اثری از آنها پیدا میشود.
این گمشدگی که شما میگویید، به نوعی در آدمهایی که در فیلم نیز حضور دارند، هست. این حالت تعلیق مثلا در نیما رئیسی در نقش منصور، آشا محرابی در نقش آذر، یا امید علومی در نقش کسری که نقش اول فیلم است، در آنها هم این سرگشتگی دیده میشود. آنها هم یکجوری گم شدهاند. حضور فیزیکی دارند، اما آن سرگشتگی و تعلیق آنها را نیز تبدیل به انسانهایی گمشده کرده است.
تم فیلمهایم مشترک است. تم اصلی آنها جستوجوی آدمهای تنها و فرودست در فضای خیابانی است. سینمای خیابانی. آدمها در فیلم «ریسمان باز» یا «کوچه ملی» و فیلمهای دیگرم، در یک جستوجو و پرسهزنی هستند. شخصیتها یا ضدقهرمانهایی بالقوه که در جستوجوی جایگاه اجتماعی خود میگردند و به شکل غیرفیزیکی از درون گم شدهاند. ولی در «دو لکه ابر»، پررنگتر به موضوع گمشده پرداختهام. مثلا در «کوچه ملی» هم یک جستوجو وجود دارد. یک جستوجو در فضای سینمایی، فضای لالهزار، به دنبال فیلم، فیلمهایی که در واقع مربوط به تاریخ سینمای گذشته و دوران طلایی سینما ما هستند و به نوعی گم شدهاند! یا کاراکترهای فیلم «ریسمان باز» که در تلاش و حرکت برای به دست آوردن یک مسئله مالی هستند. در «اکباتان» و «دربست آزادی» هم همینطور است. مشکل پول و بیکاری مطرح است. این داستان بلاتکلیفی و دور باطل در آن فیلمها هم وجود دارد و تم اصلی همین است. ولی اینجا پررنگتر میشود. در واقع ضدقهرمان یک ضدقهرمانی است که میشود گفت، هم منفعل است و هم برای شروع یک جرقه آمادگی دارد.
ضدقهرمان شما در این فیلم چه کسی است؟
همین شخصیت اصلی، کسری. کسری ضدقهرمانی است که فقط منتظر یک جرقه است. مثل خاکستری است که هر لحظه ممکن است فوران کند. مسئله گم شدن خواهر، خیلی روی او تاثیر گذاشته و مستاصل مانده است. امید علومی خیلی خوب در این نقش فرو رفته، بازی در سکوت و کمدیالوگ از سختترین بازیها در سینماست. خیلی روی او کار کردم که برسد به آن آدمی که یک خشم فروخورده در او وجود داشته باشد و یک بلاتکلیفی. نمیداند باید چه کار کند و خیلی جاها به دوستش منصور (نیما رئیسی)، یا به آن دختری که اسمش مروا است، میگوید همه جا را گشتهام. مرحله آخر خودش دیگر نمیتواند برود پزشک قانونی. کاملا ناامید است و به نقطه تاریکی رسیده. همه بازیگران فیلم خوب بودند، به همان اندازه که انتظار داشتم، ظاهر شدند.
اینکه میگویید کل آدمها گم شدهاند، این درست است، اگر مخاطب، یک بیننده بادقت باشد، متوجه میشود که در واقع خود کسری هم گم شده است. یا زن سوار پیکان که نقش آن را خانم شهین تسلیمی بازی میکند، او هم یک گمشده از نسل خودش است. خوانندهای که در واقع نسل او دارد منقرض میشود. میخواهد به عیادت آقای عبدالله بوتیمار برود که یک گمشده تمامشده از ستارههای گذشته سینماست. یا آن مردی که چمدان به دست در پارک با مروا روبهرو میشود، او هم در واقع دنبال یک عشق گمشده قدیمی است. به دختر میگوید: «تو هم اینجا نمان.» یعنی تو هم همین سرنوشت را پیدا میکنی. شاید با فیلمنامه خیلی پیچیدهای روبهرو نباشیم، یا خیلی بار دراماتیکی نداشته باشد، ولی تمام سکانسها و عکسها حسابشده است. به اتفاق دوستان عزیزم آقای مجید رحیمیان و حمید غلامی که خیلی به من کمک کردند تا از هدف اصلی که همان گم شدن تمام آدمها بود، دور نشویم. حتی سکانسهایی است که بیننده باید به آن عکسها عمیقتر فکر کند. بحث قاببندی، میزانسن و عکس هم، نه در این فیلم، بلکه در همه فیلمهایم اهمیت خاصی دارد. شاید اهمیتش از فیلمنامه هم بیشتر باشد. حرفه اول من عکاسی بوده. البته تمام این قاببندیها و نماها به کمک علی اظهری، فیلمبردار باذوق و نوگرا، میسر شد. او راه فیلم را بلد بود و میدانست دوربینش کجا باشد. از طراحی صدای فیلم خیلی راضی هستم. آقای رضا دلپاک همه انرژی خود را برای صدای فیلم گذاشت و حساسیت قابل ملاحظه او ستودنی است. همچنین ستار اورکی عزیز که این پنجمین همکاری ماست. او با درک بالایی توانست موسیقی ثاثیرگذاری بسازد که بیاغراق به نظرم بهترین موسیقی فیلم ستار اورکی است.
نکته دیگر، با اینکه این آدمها در دوره معاصر زندگی میکنند، ولی همه یک جورهایی در گذشته ماندهاند. مثل نوع لباس پوشیدن شهین تسلیمی و…
البته این آدمها با این سر و شکل هنوز وجود دارند. ما خوب نمیبینیم!
همین. اندک هستند. آنهایی هم که میبینیم، آدمهایی هستند که در گذشته ماندهاند.
نه، در گذشته نماندهاند. بلکه تمام حقهبازیهای امروز جامعه را میدانند. ولی دلشان نمیخواهد گذشته خود را خراب کنند! ما ملتی هستیم که حافظه تاریخیمان ضعیف است و به گذشته فقط با حسرت و نوستالژی نگاه میکنیم. سعی میکنیم در هر شرایطی سازش کنیم، عادت کردهایم. در واقع در این روزمرگی و گمشدگی غرق شدهایم. هم حسرت گذشته را میخوریم و هم به نوعی آدمهای بیتوجهی شدهایم و در سطح باقی ماندهایم. نگاهم همیشه روری آدمهایی با همان پوزیشین قدیمی که در جامعه پرسه میزنند، متمرکز بوده و هست. ولی آنها در زمان حال و با آدمهای امروز در ارتباط هستند. این تهران، تهران مزخرفی که الان در فیلمها نشان میدهند، نیست. این تهرانی که الان در فیلمها یک پلان در تجریش میگیرند، یک پلان پارک وی میگیرند و یک پلان منیریه، اینها هیچکدام به هم نمیخورد. وقتی کسی فیلم اجتماعی میسازد، فیلم خیابانی میسازد، باید تهران و جغرافیایش را درست نشان بدهد، که فیلمسازهای ما این کار را نمیکنند؛ یا بلد نیستند یا حوصله ندارند یا… شما کلا در فیلمهای امروز جغرافیا نمیبینی. بیشتر فیلمها داخل یک آپارتمان سرهم میشود. فرض کنید در همین فیلم «دو لکه ابر»، شخصیتها از میدان فردوسی بالاتر نمیروند. از حاشیه تهران که الان خودش شهر شده است و شده جنوب شهر، تا فردوسی بالاتر نمیآیند. دلیل دارم برای نیامدن. چون اینها اصلا کارشان به بالای شهر نمیخورد. با پیکان که نمیشود بالای شهر مسافرکشی کرد. کسی که گم میشود، باید پایین شهر دنبالش بگردی. توی حاشیهها باید دنبالش بگردی، در فاضلابهای پایین شهر معمولا جنازههایشان پیدا میشود. من اینها را دیدهام و قصههایشان را شنیدهام.
کاراکتر اصلی فیلم نوع رفتار و ظاهرش کمی فرق دارد با جوانهای امروزی.
همیشه سعی کردهام کاراکترهای اصلی فیلم آدمهای دمدستی امروزی نباشند. یعنی حتی کسری، با اینکه کمسن است، کاراکتر نامتعارفی دارد. با جوانهای امروزی فرق دارد، نه به خاطر پیکان سوار شدنش. به خاطر اخلاقگرا بودنش، و این اخلاقگرایی در اکثر کاراکترهای اصلی فیلمهایم هست. درحالیکه یکی از نشانههای ضدقهرمان در فیلمهای قدیمی این است که معمولا ضدقهرمانها دست به کارهای ضداخلاقی هم میزنند.
مثل سکانسی به آن دو تا دختر مسافری که برای شهرستان اتوبوس پیدا نمیکنند، کمک میکند یک راننده مطمئن معرفی کند.
این نشانههای کوچکی است که در فیلم میبینیم. آدمی که خواهرش را گم کرده، اصلا یک جاهایی اگر دخترهای همسن خواهرش را میبیند، به نوعی با تعهد و احساس مسئولیت رفتار میکند. ارتباطش با مروا هم همینطور است. یعنی یک ارتباط یک روزه است. که درنهایت آنها هم در پایان همدیگر را گم میکنند.
سکانسهایی فرعی در فیلم هست که خیلی رو است و خیلی توی ذوق میزند. همین سکانسی که آقای افشین سنگچاپ و بقیه مثلا دخترهای روسپی آنجا هستند؛ اصلا باورپذیر نیست. خیلی مصنوعی است.
قرار نیست همه شخصیتهای فیلم عمیق باشند. یعنی شما وقتی یک فیلم سینمایی ۱۰۰ دقیقهای را میبینید، مگر قرار است همه آدمها فیلسوف باشند! مگر بچههای زیر ۲۰ سال و ۲۵ سال، آدمهای عمیقی هستند؟ همه آنها با اینترنت و موبایل و اینجور چیزها سروکار دارند. و خب اکثرا سوادشان هم در حد فضای مجازی است. در حد تیتر و فالوئر قلابی است. مگر چند نفر از این جوانهایی که شما مثال میزنید، کتاب میخوانند. اگر در جاهایی آدمهای فرعی فیلم تو ذوق میزنند، به خاطر اینکه مدل زندگی آنها همین است. چرا از زاویه دیگری به فیلم نگاه نمیکنید؟ این فیلم ابعاد مختلفی دارد.
به نظر من مهمترین تاکیدش جا ماندن آدمها در گذشته و سرگشتگی آنهایی است که جایی میان بودن و نبودن گیر کردهاند.
معلوم است که فیلم را به جز آن بخش گمشدگی، عمیق ندیدهاید. چون در دل همان گمشدگی، خیلی چیزهای دیگری هم مطرح میشود.
شاید من با جاهایی از فیلم ارتباط برقرار نکردم. البته این یک نظر شخصی است. ولی یک نکتهای وجود دارد که اول صحبتم هم گفتم، وقتی فیلم با پلانهایی از آغاز انقلاب۵۷ و یک تغییر بزرگ در میان مردم آغاز میشود، طبیعی است که شما دارید در بطن فیلم، راجع به تغییری صحبت میکنید که رفته رفته در میان تمام آدمها و یک سرزمین ریشه میدواند و نهادینه میشود. کماکان آن خانمی که نقش مادر آن دختر گمشده را بازی میکند نیز یکجوری انگار از گذشته آمده است. روی یک صندلی کهنه و قدیمی، سوگوار و بیحرکت نشسته و تنها از پنجرهای گشوده به آینده مبهم نگاه میکند. یا مثلا وقتی کسری از مروا میپرسد که معنی کلمه مروا چیست و او جواب میدهد یعنی فال نیک، کاملا در تضاد با متن فیلم است. حالا میخواهم بپرسم چرا فیلمنامه را به اتفاق دو نفر دیگر نوشتهاید؟
به دلیل اینکه شعور آدم بیشتر میشود. آدم وقتی در یک نقطهای یک چیزی را نمیفهمد، نفر دوم یا سوم میآیند و انرژی تازهای دارند. یک دیالوگ میگویند که این دیالوگ باعث میشود مغزت باز شود و تو بهتر ادامه میدهی. ولی وقتی تنهایی مینویسی، یعنی خودخواهی کامل. یک چیزی را مینویسی، توی آن گیر کردهای و کار جلو نمیرود. خب. واضح است که وقتی مغزت کار نمیکند، باید از آدم دیگری کمک بگیری.
«دو لکه ابر» را شما برای مخاطبی ساختید که فکر میکنید شعورش نسبت به آدمهای دیگر بیشتر است و با تعمق و تامل بیشتری به این فیلم نگاه میکند.
واضح است این فیلم برای آدمهایی که فیلمهای شانه تخممرغی میبینند، ساخته نشده است. آنها تماشاگر خودشان را دارند و به من ربطی ندارد. همین فیلمهایی که الان مردم میروند و میلیاردی میفروشد که البته من نمیفهمم. من کاری به آن سینمای مبتذل… واقعا باید گفت مبتذل، ندارم.
می خواهم بپرسم که شما وقتی فیلم را نگاه می کنید، به نظرتان تدوین فیلم خیلی کٌند نیست؟
من ایراد فیلم دیدن شما را همینجا بگویم؟ حتما این را بنویسید. ایراد شما این است که فیلم را روی دیویدی دیدید. این کار را قبول ندارم. اگر میدانستم که شما فیلم را در دیویدی دیدهاید، با شما مصاحبه نمیکردم. بیتعارف میگویم. شما اگر میخواهید فیلم را ببینید، فقط باید روی پرده ببینید. خودم اگر قرار باشد برای بار اول فیلمی را ببینم، میروم روی پرده سینما میبینم.
من خیلی از فیلمها را روی صفحه تلویزیون میبینم. ضمن اینکه الان تقریبا در همه خانهها، تلویزیونهایی با صفحههای بزرگ وجود دارد.
من به تلویزیون علاقهای ندارم. میگویم فیلمی را که شما روی پرده سینما میبینید، زمین تا آسمان تفاوت دارد، تا روی السیدی نگاه کنید. کاری ندارم کجا دیدید، شاید با حوصله نشستید و نگاه کردید و شاید هم نه، گذاشتید یک قسمت از فیلم را یک بار دیدید و یک قسمت را دوباره در فرصت دیگری دیدید.
نه. اتفاقا کامل دیدم. ولی به نظرم خیلی کند پیش میرفت.
ریتم و مونتاژ زمانی قابل تشخیص است که در سالن تاریک سینما بنشینید و فیلم را تماشا کنید. تکان نخورید و به موبایلتان هم توجه نکنید. آنجاست که میشود تشخیص داد چرا ریتم فیلم کند است؟ آیا به مونتاژ ربط دارد یا نه؟ ریتم بر اساس موضوع و تم فیلم تعیین میشود. هر فیلمی هم ریتم خودش را دارد. اگر فیلم «آگراندیسمان» آنتونیونی را دیده باشید، ریتمش کُند است. ولی خب من بارها آن را تا آخر دیدهام. مثلا کیشلوفسکی کُند نمیسازد. یا فیلمهای برسون مگر کُند نیست؟ این سوال غلط است. خواهش میکنم هیچ کجا این سوال را نپرسید.
من نظر خودم را گفتم. چه شما دوست داشته باشید، چه نه.
این سوال در واقع مال کسی است که فیلمهای تجاری ریتم تند را دوست داشته باشد، شما درباره ریتم اشتباه میکنید. ریتم و مونتاژ «دو لکه ابر» بر اساس موضوع فیلم اجرا شده. یک خفقان، یک سرگشتگی، و یک بلاتکلیفی غم بار که در فضا و کاراکترهای فیلم میبینیم. شما در شهر راه برو، همه مردم اسلوموشن هستند. در اتوبوس و مترو هم همینجور است. همه عبوس و نگران هستند، و از طرفی هم با کوچکترین مسئلهای ممکن است یقه هم را بگیرند. فشارهای تلخ اقتصادی میتواند یک ملت را از پای درآورد. این ریتم شهری است که ما در آن زندگی میکنیم.
به نظر من ریتم شهر بیشتر عبوس بودن است تا کُند بودن. و اتفاقا شتاب ترسناکی که از فرط خشن بودن، آدم را دچار هراس میکند.
شتابی که در آن بُهت و سرگشتگی است. شتابی که در آن دعوا و پرخاشگری هم میبینی. ولی چیزی وجود ندارد تو را به وجد و شادی بیاورد. نه رنگی است. و نه شور و نشاط. وقتی اینها را از شهر بگیری، به اضافه آدمی هم که گمشده دارد، خودبهخود ریتم کند میشود. در «دو لکه ابر» بر اساس حالوهوای کاراکتر اصلی ماجرا پیش میرود. او یکی را گم کرده و حالا از طریق او با آدمهای دیگر آشنا میشویم و میبینیم آنها هم کموبیش همین شرایط را دارند، ولی مدلشان فرق میکند.
وقتی آذر و منصور از بین میروند، کوچکترین نقطه امیدی که آدم فکر میکند ممکن است اتفاق بیفتد هم کاملا از بین میرود.
سعی کردم تلخترین فیلمم را بسازم. این تلخترین فیلم من است. اگر چاره داشتم، تلختر هم میشد! به خاطر اینکه جامعه تلخ است و ۴۰ سال است که فضای من و امثال من همینجوری است. به نظرم امید دروغین دادن به مردم و امید خیالی یک کار خیلی مزخرفی است. ناامیدی مطلق خیلی بهتر از امید دروغین است. در ناامیدی ممکن است اتفاقات تازهای رخ دهد. تقریبا در همه فیلمهایم کاملا تماشاگر را ناامید میکنم. هیچ امیدی به تماشاگر نمیدهم. خیلی علاقه دارم ببینم واکنش تماشاگر در آخر فیلم چیست؟
به نظر خودتان، عاقبت مروا و کسری در چنین بستر تلخ و ترسناکی چه میشود؟ آذر و منصور که از بین رفتهاند و آن دختر گمشده چه عاقبتی پیدا میکند؟ نه صرفا در فیلم، آدمهای اینچنینی چه سرنوشتی خواهند داشت؟ «دو لکه ابر» چیز خاصی در این مورد میگوید؟
بله. همه فیلم میخواهد بگوید در این شرایط بحرانزده جامعه هیچکس عاقبت خوشی نخواهد داشت. عاقبت تلختری در راه است.
یعنی دو تا آدم از نسل گذشته به آن صورت از بین میروند و اینها هم که نسل فعلی هستند، هیچ چیزی ندارند.
مروا هم میگوید: اگر من هم اینجا بمانم، گم میشوم. یعنی اگر همینجوری پیش برود، فاجعه است! این سرنوشت آدمهای این نسل است.
آدمهایی که هیچ کسی نیست که از آنها مراقبت کند و آنها در روزهای فاجعهبار خود غرق میشوند. چون فرزندانی بدون والدین. و والدینی بدون فرزند. در این فیلم المانهایی وجود دارد که شما باید از اول تا پایان دنبال کنید که اینها را به هم وصل کنید.
بله خیلی ساده است. ممکن است به یک عکس مثل پرسه زدن کسری در آن حاشیه شهر توجه نکنید، و یک پلان را از دست بدهید. مثلا این قطار چرا رفت؟ قطار جزو نمادهایی است که در فیلمهایم استفاده میکنم. کجای فیلم قطار هست. بروید دوباره نگاه کنید ببینید کجاها قطار هست. آخر فیلم یک جا قطار میرود و سگ میآید. وقتی قطار میرود، سگ میآید زمین را بو میکشد! پلانهایی که اگر دقت نکنید، معنی فیلم از دست میرود.
دوست داشتید این فیلم در گروهی غیر از هنر و تجربه اکران میشد؟
یک تلاشهایی کردیم، ولی خب… البته فیلمهای قبلی من بیرون از هنر و تجربه پخش شده، غیر از «کوچه ملی» که هنوز اکران نشده و همچنان مشکل پخش دارد. ولی فیلمهای دیگرم را، دو هفتهای اکران میکردند و بعد یک بهانه میآوردند و برمیداشتند. و این هم بلایی است که مافیای پخش سر اینجور فیلمها میآورد. دو هفته نشده، به هر بهانهای یک فیلم جلف جایگزین میکردند و میگفتند این فیلم بیشتر میفروشد و فروش تو آمده پایین، پس فیلم را برمیداریم. حالا وضعیت هنر و تجربه حداقل این است که زمان بیشتری را برای نمایش در اختیار میگذارند.
بههرحال در این گروه، تکلیف مخاطب هم روشن است که به دیدن چه نوع فیلمی میآید.
شما باید زمان بدهید به فیلم. شما اصلا یک فیلم معمولی را اگر میخواهی اکران کنی، باید یک زمانی به تماشاگر بدهی، تبلیغ بشود، دهان به دهان گفته بشود و صدایش به قول معروف دربیاید. همینجوری نمیشود در عرض دو هفته توقع داشته باشی همه بیایند و فیلم را ببینند. به نظر من خیلی بهتر شد که در گروه هنر و تجربه اکران میشود. یک زمان طولانیتری را به فیلم اختصاص میدهند و مطمئن هستم که این فیلم مخاطب خودش را دارد و در هنر و تجربه دیده خواهد شد.
پیدا کردن سرمایهگذار سخت بود؟
خیلی. برای ساختن فیلم مستقل به مفهوم واقعی همیشه جور کردن سرمایهگذار سختترین بخش کار است. باید تشکر زیادی کنم از آقای بهروز دینیاریان، با اینکه برای اولین بار بود وارد عرصه سرمایهگذاری فیلم میشدند، خوشبختانه نگاهشان به این فیلم صرفا اقتصادی نبود و جنبههای فرهنگی و اجتماعی فیلم برایشان اهمیت زیادی داشت. همچنین آشناییام با مجید عباسی به عنوان تهیهکننده فیلم که او نیز همه تلاش خود را کرد تا فیلم به سرانجام برسد. بهسختی فیلمهایم را میسازم. آدمها ظاهر قضیه را میبینند. با کمترین پول سعی میکنم فیلم تاثیرگذار بسازم. فیلمی را که موضع نداشته باشد، دوست ندارم.
شما الان روزهای تلخی را میگذرانید؟
خیلی… سالهاست که روزهای تلخی را میگذرانم. حرف آخر را بگویم؛ سینماگری شبیه من در واقع در سینما دارد مبارزه میکند. این سینما اسمش سینمای مبارزه است! فقط این مبارزه شاید برایم کمی لذتبخش باشد. دیگر هیچ چیز سینمای این روزها لذتبخش نیست و همهاش عذاب است. انگار تنهایی داری فیلمت را میسازی. هر چه سانسور بیشتر میشود، فیلمهایم تلختر میشود. وقتی میگویند اینجای فیلم را بردار و اینجا را درست کن، فیلم بعدی تلختر میشود. این هم شکل مبارزه من است.
منبع: ماهنامه هنروتجربه