سینماسینما، ندا قوسی:
به ضرس قاطع «بوف کور» صادق هدایت از مهمترین و بهترین آثار سورئال ادبیات جهان است که علاوه بر تاثیر زیاد بر آثار ایرانی، نشانههای آن را بهوفور میتوان در ادبیات غیرایرانی نیز یافت. این رمان عجیب که به سال ۱۳۱۵ به رشته تحریر درآمده، ویژگیهای منحصربهفردی دارد که خواننده را میان دنیایی واقعی و غیرواقعی به چالش میکشاند؛ شیوه داستانپردازی آن فراواقعگرایانه است و بهخوبی ذهن و دنیای خیال را همپای واقعیت نقل میکند. این شکل از روایت در حیطه ادبیات یا نقاشی دستی باز و فراخ دارد، اما به مرور در سینما نیز جایگاهی قابل اعتنا برای خود یافته است و از طریق آن وهم و خیال که تعلق به ساحت ذهن انسان دارد و در دنیای واقعی امکان ادراک آن نیست، روی پرده جادویی سینما جریان مییابد و به واسطه آن مشاهدهگر جهانی میشویم که منحصرا برای هر فردی معنای خاص خود را مییابد. ازجمله بهترین و مهمترین نمونههای سینمایی ایرانی که اتفاقا نویسنده و کارگردان آن اذعان دارد تاثیر بسیاری از رمان مشهور «بوف کور» گرفته است، فیلم «هامون» داریوش مهرجویی است؛ فیلمی که در آن انسان گمگشته در دنیای مدرن، تلاش میکند با اتصال به عقاید و آرای سنتی و پیشین راهی بیابد برای یافتن خویش، مجالی برای اینکه بداند «به کجای این شب تیره بیاویزد قبای کهنه [و کپکزده] خود را». آثار سینمایی دیگری نیز با تمهای مشابه در سینمای ایران ساخته شدهاند، اما هیچکدام تاثیرگذاری این فیلم را نداشتهاند، چراکه نوع بیان و گویایی چندوجهی «هامون» از هر لحاظ مثالزدنی است.
حسین کندری، کارگردان جوان ایرانی، در سال ۱۳۹۴ فیلمی ساخته به نام «اینجا کسی نمیمیرد». او از همان ابتدا تلاش کرده دنیایی فراتر از واقعیت را در کنار صحنههایی واقعی برای تماشاگر به تصویر بکشد. فیلم که با تصویر جادهای مارپیچ و خاکی شروع میشود، ذهن را به سوی سینمای زیبای زندهیاد کیارستمی میبرد – هنوز خیلی سخت است بپذیریم که نابغه سینمایی کشورمان را با پیشوند «زندهیاد» خطاب کنیم- که شاید همچون بسیاری تاثیر گرفته باشد از بزرگترین مولف سینمای ایران. اما معالاسف این اتفاق نمیافتد و بلافاصله شیوه داستانپردازی به شکلی دمدستی و سهلانگارانه به تصویر درمیآید؛ داستانی کشدار بدون ظرفیت لازم برای کشآمدنهای پیدرپی.
اشکان (هومن سیدی)، جوانی است که باید در بیغولهای ویران در یک بیابان دوران آموزشی سربازیاش را بگذراند، یکه و تنها، تا انتها، نه داستان جذابیتی ایجاد میکند برای آنکه بدانیم این جوان مبتلا به مالیخولیا بوده و هست و نه تصاویر کششی دارند تا پیگیر شویم دیدارهای اشکان با زن تنهای این ناکجاآباد، روژین (بهار کاتوزی)، به سرانجامی میرسد یا خیر. هومن سیدی در هیبتی تکراری که بهترین حالت آن را در فیلم «خط ویژه» دیده بودیم، میخوابد و بیدار میشود و اتفاقاتی را خواب میبیند و اموری را مثلا زندگی میکند و با روژین، زنی که لباس محلی دارد اما چهره و لهجهای کاملا شهری و نامربوط، گاهی مکالمه میکند و گاهی مشاجره. تنها کسی که این میان باورپذیرتر جلوه میکند، مافوق اشکان است (رضا بهبودی)؛ مردی که در ابتدا اشکان را با موتور به آن بیغوله میآورد و در انتها او را از همان جاده بازمیگرداند، کسی که گویی مسیری را که اشکان تازه شروع کرده، پیشتر پیموده است. رفتار دوستانه و در عین حال بالادست مآبانه او قابل تامل است و تنها صحنه فیلم که حسوحال وهم و خیال را بیشتر زنده میکند، صحنهای است که این مافوق با پیشبندی سرخ در حال اصلاح صورتش است و دقایقی بعد هم او را با صورتی تراشیده میبینیم؛ اینبار گویا در واقعیت. در میان پاس دادنها و احوالات بد اشکان، در کلبه روبهرویی اتفاقاتی میافتد نهچندان باربط؛ مثل دختربچهای که ظاهرا فرزند روژین است و ترسیده و هراسان، یا مردی با محاسن که در صحنهای کشته میشود و در صحنهای دیگر میکشد و…
درکل از همان ابتدا تا انتهای فیلم تماشاگرلاجرم به دنبال معنایی است تا بلکه از میان این اثر ملالآور ادراک کند، اما با کمال تاسف به چیز چندان مهمی دست نمییابد و تنها فکری که هنگام خروج از سالن سینما از ذهنش میگذرد، این است: «خب! که چه!»
ماهنامه هنر و تجربه