سینماسینما، ناصر صفاریان:
مثل همیشه به احمقانهترین شکل . مثل همیشه واقعیت تلخی که به ناگهانیترین شکل کوبیده میشود توی صورتت و نفست میان بهت و اندوه بالا نمیآید…
*
لوون را خیلی سال بود میشناختم. خیلی قبلتر از این که روی پردۀ سینمای ایران بیاید و بشود آشنای دوست داشتنیِ همه. عیدِ هشتادویک بود و تورنتو بود و لوونِ دوست داشتنیای که اغلب روزها مرا سوار ماشینش میکرد و در شهر میچرخاند و جاهای عجیبغریب شهر را که همینجوری کسی نمیبیند نشانم میداد و لذت پشت لذت و…
*
توی ماشین لوون خوابم برده بود و جلوی دفترِ سعید آرمند بیدارم نکرده بود و خودش رفته بود تو. وقتی برگشت و هنوز خواب بودم، درِ سمت مرا باز کرد و همان طور ایستاده جلویم کمی تکانم داد و بیدار شدم و با مِنومِن گفت: « ناصرجان متاسفانه باید بهت تسلیت بگم.» خب نیازی نبود به فکر و تامل و… گفتم دارد شوخی میکند دیگر. هنوز خوابآلود بودم که گفت: « کاوه رفته روی مین.» گفتم: «کاوه کیه؟» هنوز نگفته بود که فهمیدم کاوه گلستان را میگوید و نفسم در میانِ بهت و اندوه ماند.
پارسال همین موقعها و در همین وضعیتِ آب و هواییِ بهاری بود که دوستی زنگ زد و پرسید خبر افشین یداللهی درست است یا نه؛ و من اصلا نمیدانستم کدام خبر. فکر میکرد شنیدهام و من که خیلی وقتها گوشیام در دسترس نیست، قبل از این که چیزی بگوید فهمیدم چه شده و بازمن ماندم و بهت، من ماندم و بغض.
امروز هم در میانۀ بادِ بهار و آسمان آبی و درخششِ خورشیدی که انگار مخصوص همین روزهای پراضطراب بهار است و این یکی دو ماه را یکجوری میکند برایم، ناگهان خبر را در اینترنت میبینم و لعنت میفرستم به هرچه چنین روزها و چنین خبرهایی.
*
لوون هفتووان، دوست خوب من که هر بار در ایران بود، حتماحتما همدیگر را می دیدیم، امروز در شرایطی قلبش از حرکت ایستاد که فیلم خوبِ مهمش «پرویز» (مجید برزگر) را روی پردۀ سینماهای سرزمینش دیده بود و دیگر فیلم مهمِ خوبش «لرزانندۀ چربی» (محمد شیروانی)هنوز در قوطی مانده بود و مانده است و با این اوضاع خواهد ماند… لعنت به این روز و روزگار و همۀ واقعیت های تلخ تر از تلخش. لعنت…
عکس:
با ساسان قهرمان، سعید آرمند و لوون هفتوان که آن شب خوابش برده بود، اما بنا به بیدارنشدن و بلندنشدنش نبود
تورنتو، فروردین هشتادویک
.
عنوان مطلب:
شعری از هوشنگ ابتهاج