اختصاصی/ گفت‌وگو با آنا کارینا (بخش اول)/ نوجوان دانمارکی که در فرانسه به رویاهایش رسید

سینماسینما: ترجمه: شهرزاد سلحشور: آنا کارینا را در ژوییه ی ۲۰۰۱ ملاقات کردیم. جوانی و مهاجرتش به فرانسه، اولین بازی هایش در سینما در نقش های فرعی ساده، سپس ملاقاتش با ژان-لوک گدار. رقص، ترانه، نگاه دوربین و نگاه گدار. همچنین دویل، رائول کوتار، ویسکونتی و کوکر…آنا کارینا، یا گذران زندگی، تمام و کمال. (این گفتگو در ۱۶ دسامبر ۲۰۱۹ و ۲ روز پس از مرگ کارینا منتشر شد.) 

با دیدن دوباره ی فیلم هایی که شما در آنها با ژان-لوک گدار همکاری کرده اید، حس می کنیم که مشغول تماشای کمدی های موزیکال هستیم، موسیقی و رقص در هر یک از آنها از اهمیت زیادی برخوردار است.

حق با شماست، ولی چطور این را توضیح بدهم؟ وقتی چهارده سالم بود اولین فیلمم را بازی کردم، یک فیلم کوتاه بود: دختر با کفش هایش. کارگردان من را در خیابان دیده بود. تست دادم و از مادرم اجازه گرفتم، چون به هر حال زیر سن قانونی بودم. او پذیرفت، و من انتخاب شدم. مادرم مجبور شد بپرسد”چرا او، و نه کس دیگری؟”. کارگردان از پنجاه یا صد دختر تست گرفته بود! کارگردان پاسخ داد که مرا انتخاب کرده چون وقتی راه می رفتم، حس می کرده که در حال رقصیدنم. حقیقت این است که از سن خیلی کم، همیشه می رقصیدم و آواز می خواندم. وقتی از من می پرسیدند که بعداً می خواهم چه کاره شوم جواب می دادم”ماجراجو”! ساده دلانه بود، چهار پنج سال داشتم! نمی دانم این کلمه را کجا شنیده بودم. ماجراجو بودن برای من، رقصیدن و خواندن بود، و بازی کردن در فضاهای عمومی، تا حدودی مثل مولیر! این حرف از جانب من کاملاً ساده دلانه بود، ولی از طرفی هم در مسیر حقیقت بودم چراکه این تا اندازه ای همان چیزی بود که بعدها انجام دادم.

آیا در کودکی محرکی داشتید، فیلم یا نمایشی که شما را تحت تاثیر قرار دهد؟

من عاشق تمام چیزهایی بودم که با آواز و خواندن همراه بود. این را پیش از آن هم نشان داده بودم وقتی یک سال و نیمم بود لی لی مارلین را می خواندم، این چیزی در درون من بود. عاشق ورزش هم بودم، به هر حال پدربزرگی داشتم که ورزشکار بود. مادرم برای تئاتر لباس می دوخت.

مادرتان خیاط لباس های گرترودِ دریر بود؟

دقیقاً. او لباس های نینا پنس، بازیگر نقش گرترود را دوخته بود. از اینجا نبود که با دریر آشنا شدم، من او را از طریق پسرش شناختم. چون وقتی در ۱۷ سالگی به پاریس رسیدم، او نویسنده ی ستون سیاسی نشریه ی بزرگی در کپنهاگ بود. آنها از من خواستند در ازای دریافت دستمزدی ناچیز، برای این نشریه مقاله بنویسم. در آن زمان پولی در بساط نداشتم و از دست مادرم عصبانی بودم. خوب مدرسه را در ۱۴ سالگی رها کرده بودم، نه بی سواد ولی فقط خواندن و نوشتن می دانستم و بسیاری غلط های نوشتاری داشتم. به این ترتیب اریش دریر مجبور بود ایرادات نوشتاری ام را تصحیح کند.

بعد از آن به عنوان مدل عکاسی شروع به فعالیت کردید…

این کار را برای پول درآوردن انجام دادم، چون خیلی بد فرانسه حرف می زدم. به محض اینکه پول کمی به دست می آوردم به سینما می رفتم، آن زمان بلیط سینما ۱۰ فرانک بود و می توانستیم تمام روز را در سینما بمانیم. اگر دلمان می خواست ظهر وارد سینما می شدیم  و نصفه شب بیرون می آمدیم. یک فیلم را بسته به زمانش چهار تا شش بار می دیدم. عاشق دیدن فیلم های ژان گابن و ژرار فیلیپ بودم، چون وقتی ژرار فیلیپ می گفت “عصر بخیر خانم! ” و ژان گابن می گفت “سلام، خانم سالخورده”، متوجه می شدم که اینها هم معنا هستند! به این ترتیب موفق شدم همزمان هم زبان فرانسه و هم زبان عامیانه را به خوبی صحبت کنم! وقتی درآمدم کمی بیشتر شد، فرانسه خواندنم را با یک معلم ادامه دادم. 

نهایتاً با آواز خواندن یادگرفتید که فرانسه صحبت کنید!

من همه وقت آواز می خواندم. پیاف، شارل ترنه و غیره. خیلی زود به من پیشنهاد کردند که وارد عرصه ی سینما بشوم، ولی فیلم شکست خورد. اسمش بود هیچ جای دیگر. یکی از دوستان کلود ماکوفسکی، تهیه کننده ی این فیلم، به من فرانسه درس می داد. من تمام ترانه های قدیمی ماری دوبا و فرئل را یاد می گرفتم، آنها را از بر بودم. بعد از آن با خانم دیگری کار کردم، خانم گویو که با تعداد زیادی گربه در خیابان ریوولی زندگی می کرد و علوم سیاسی درس می داد. وقتی در تئاتر زن مذهبیِ ژاک ریوت، خیابان مونتین، استودیو شانزه لیزه، بازی کردم، خیلی به خودش بالید. ۲۱ سالم بود. خیلی به خودش مفتخر بود چون متنش نوشته ای کلاسیک از دیدرو بود. وقتی در دانمارک مدرسه را ترک کردم ۱۴ سالم بود. فقط گواهی نامه ی تحصیلم را داشتم.

چه چیزی باعث شد دانمارک را ترک کنید؟

در خانه با مادر و ناپدری هایم مشکل داشتم. بهترین دوست اولین ناپدری ام به معشوق مادرم تبدیل شده بود. من پدر واقعی ام را نمی شناسم، به هر حال او مرده است. وقتی خیلی کوچک بودم فرار کردم. در کلاس کودن تر از بقیه نبودم، ولی با اینهمه مشکلات خانوادگی، دلم نمی خواست در مدرسه بمانم. در ذهنم می خواستم کمدین شوم! و به خودم می گفتم این اتفاق در مدرسه نمی افتد! ترجیح می دادم بروم قدم بزنم و چیزهایی را که در خیابان اتفاق می افتاد نگاه کنم. بعد از ترک مدرسه، کارهای کوچک زیادی را انجام دادم. بعد همان فیلمی را به من پیشنهاد کردند که برایتان گفتم: دختر با کفش هایش. این همان چیزی بود که دوست داشتم! ولی بعدش، توجه هیچ کس به من جلب نشد، یک فیلم کوتاه بود و من فقط چهارده سال و نیمم بود. می بایست که به کار کردن ادامه می دادم و پول درمی آوردم. استعداد کمی برای نقاشی داشتم، نقاشی آبرنگی از یک دلقک کشیدم و به عنوان شاگرد تصویرگری به استخدام یک نقاش درآمدم. پول خیلی کمی درمی آوردیم، با دو شاگرد دیگر پایه ی کار را می گذاشتیم و نقاش کارهای نهایی و تمام شده را انجام می داد. از آنجا که این کار را از روی عکس انجام می دادیم، به من گفت: چون تو کمدین هستی، می توانی مدل عکاسی هم بشوی! اینطوری مرا برای نقش فرعی و سیاه لشکر به حرفه ای های سینما معرفی کرد. یک شرکت تهیه کننده ی دانمارکی، آسا، بعد از یک تست کوچک استخدامم کرد. نقش های فرعی A، آنهایی بودند که می توانستند کمی صحبت کنند، آواز بخوانند، برقصند و اگر موقعیتی پیش آمد متن کوتاهی را بگویند. گروه B  کمتر از این بود و C  فقط می نشستند و گیلاسی می نوشیدند. من در فیلم های دانمارکی زیادی نقش فرعی بازی کردم و روزانه صد کرون درمی آوردم.

این مبلغ نشان دهنده ی چه میزان درآمدی است؟

من از نقاش ماهی ۵۰ کرون می گرفتم. زیاد نبود چون من با ۵۰ کرون حتی نمی توانستم برای رفتن به مرکز کوپنهاگ اتوبوس سوار شوم. در هر شرایط آب و هوایی با دوچرخه تردد می کردم. و آنجا، روزی ۱۰۰ کرون درآمد داشتم! یعنی دو برابر درآمد ماهیانه ام پیش نقاش! حتی اگر به ما ناهار هم می دادند. آنجا را ترک کردم. در آن زمان نمی توانستم قبل از سن قانونی خودم را در مدرسه ی هنرهای دراماتیک ثبت نام کنم. و از سن من که ۱۴ سال بود تا سن قانونی که ۲۱ سال بود، ۷ سال باقی مانده بود. باید یک سوم عمری را که تا آن زمان کرده بودم صبر می کردم. پس گفتم”خداحافظ. فلنگ را می بندم!” غلو می کردم، این کار دیوانگی بود. البته به این خاطر بود که با مادرم هم مرافعه می کردم، همدیگر را نمی فهمیدیم و غیره. به هر حال راهی پاریس شدم.

سرنوشتتان را در دست هایتان گرفتید…

بله، کاملاً. ولی در آن زمان می توانست بسیار خطرناک باشد.

خیلی جرات می خواست.

بله همینطور است.

انتخاب پاریس، به خاطر هنر بو؟

همچنین به این خاطر که والدین پدر بزرگ مادربزرگم فرانسوی هستند. در خانواده ام ایتالیایی هم داریم، ولی فرانسه نزدیکتر از ایتالیا بود. آنموقع طرفدار ادیت پیاف، شارل ترنه، فرهنگ فرانسوی و شعر فرانسه هم بودم. قطعاً هنوز چیز زیادی نخوانده بودم، بعد از آن ژان-لوک گدار بود که میل به خواندن و نوشتن را در من به وجود آورد، توجه به چیزهایی مانند نقاشی را، او بود که به من شکل داد و تبدیل شد به پیگمالیون ام. من با موشتِ برنانوسشروع کردم، سپس او کم کم باعث شد سلین بخوانم: گدار فکر می کرد همیشه نباید با سخت ترین  ها و خشن ترین ها شروع کرد، حتی اگر زیباترین ها باشند.

شما به سینماتک می رفتید؟

آه البته! همان جا بود که ارزشمندترین فیلم ها را کشف کردم، فیلم های دریر را مثلاً. آن زمان در کپنهاگ نمی توانستیم آن ها را ببینیم. نمایش داده نشده بودند! اردت، مصائب ژاندارک و … را آنجا دیدم. وقتی با ژان-لوک گدار آشنا شدم ۱۸ سال داشتم، هنوز خیلی جوان بودم… هیجانزده بودم، دلم می خواست یاد بگیرم، بخصوص از افرادی که سن شان خیلی بیشتر از من بود، کسانی که چیزهای زیادی را می دانستند که من نمی دانستم. گوش می دادم، می آموختم. می رفتیم موزه، مکان های پرهیجان، کافه ی روژه لَ فریت بولوار مونپارناس، که دیگر وجود ندارد…مرا برای دیدن کارمن جونزِ پرمینجر که نمایشش در پاریس ممنوع بود، به لندن برد. آن زمان بی وقفه مشغول سینما بودم، حداقل سه یا چهار فیلم در سال! وقتی با ژان-لوک فیلمی نداشتم، با بقیه کار می کردم. حتی فرصت سر خاراندن هم نداشتم!

در ابتدا، قرار بود در از نفس افتاده بازی کنید…

یک نقش خیلی کوچک. همانی که نهایتاً لیلیان داوید آن را بازی کردو من رد کردم.

و گدار بعدتر با شما برای سرباز کوچک تماس گرفت!

بله. و همیشه به خودم می گویم که خوب شد. چون مطمئنم که اگر این اولین نقش را پذیرفته بودم، او هرگز بعد از آن با من تماس نمی گرفت.

از نفس افتاده را دوست داشتید؟

وقتی بعداً آن را دیدم به نظرم فوق العاده بود، ولی آن زمان هنوز آن را نمی دانستم، من را اینطوری فراخواند، به من گفت”برای بازی در فیلمم است، ژان سبرگ و ژان-پل بلموندو هم هستند”. هیچ کدامشان شناخته شده نبودند. گفت که برای یک نقش کوچک است که باید در آن برهنه شوم: من رد کردم! و سه ماه بعد که دوباره دنبالم فرستاد فیلم هنوز اکران نشده بود. این بار من را برای نقش اصلی فراخوانده بود. پرسیدم چه نقشی است. گفت که برای یک فیلم سیاسی است. من جواب دادم که هرگز نمی توانم در یک فیلم سیاسی بازی کنم! این دیگر چه کاری است؟ چون هنوز زیر سن قانونی بودم، می بایست از مادرم می خواستم که از دانمارک بیاید و قرارداد را امضا کند! در آن زمان برای امضای قرارداد می بایست ۲۱ سال می داشتیم! بعدها ژان-لوک قراردادهایم را امضا کرد. وقتی ازدواج کردیم من هنوز هم زیر سن قانونی بودم.

در زمان ساخت سرباز کوچک کم کم  عاشق ژان-لوک شدید؟

او هم عاشق من شد، وگرنه این اتفاق نمی افتاد! ما متقابلاً عاشق هم شدیم! .مدت زیادی با هم فیلم برداری داشتیم.

و یک روز، برای نیمه شب با شما قرار ملاقات گذاشت…

بله، بعد از شام…من آن زمان با یک نقاش زندگی می کردم. و ژان-لوک چند کلمه برایم نوشت”دوستتان دارم، نیمه شب در کافه منتظرتان هستم، در ژنو…”. ما لوزان بودیم. من مثل خوابگردها بیرون رفتم. از سه ماه قبلش هر روز همدیگر را می دیدیم. و وقتی آن شب ژان-لوک آن چند کلمه را برایم فرستاد چمدان مقوایی کوچکم را برداشتم و روانه شدم…

آیا در سرباز کوچک، ژان-لوک گدار در نمای عکس العمل به شما پاسخ می داد؟

گاهی، دوست داشت این کار را انجام دهد. چون ژان-لوک بازیگری را دوست دارد.

در فیلم کوتاهی که برای کلئو ۵ تا ۷ ساخته شد، خیلی خنده دار بود…

دقیقاً. فوق العاده بود، بدون عینکش. خیلی خوش چهره بود! ورزشکار! در حد عالی اسکی بازی می کرد، در حالیکه روی دست هایش راه می رفت از راه پله پایین می آمد. سرزنش مان می کرد که به اندازه ی کافی ورزش و کار نمی کنیم. می گفت که یک بازیگر باید حداقل سه ساعت مقابل آینه تمرین کند، هر روز، و فعالیت فیزیکی هم داشته باشد.”چرا یک بازیگر وقتی بازی نمی کند، مثل همه، هشت ساعت در روز کار نمی کند؟” شرط می بست که هیچکدام مان قادر نیستیم با صدای بلند صفحه ی اول فرانس-سوار را بخوانیم و اضافه می کرد”آسان ترین نشریه ی فرانسه”، حداقل ده بار بدون اینکه ناامید شود این جمله را می گفت. ولی به هرحال عاشقمان بود، می دید که ما چابکیم و می توانیم  همه ی کارها را همزمان انجام دهیم. آن زمان بازیگران مدرسه ی دیگری بودند. بیشتر وقت ها یک بازیگر چیزهایی برای گفتن داشت، دست نگه می داشت، با کس دیگری حرف می زد، از زاویه ی دیگر دوربین بازی می کرد و …ژان-لوک ازمان می خواست که در اتاق راه برویم، حرف بزنیم و همزمان سیگار بکشیم، در صحنه همان کاری را بکنیم که در زندگی عادی انجام می دهیم.  

دوربین می بایست خودش را با بازیگر مطابق می کرد و نه برعکس…

بله. همزمان، تکرارهای زیادی را می گرفتیم، چون دوربین هایی مثل حالا وجود نداشت. با میچل فیلم می گرفتیم که دوربین خیلی بزرگی بود، حتی اگر کمفلکس، اریفلکس هم وجود داشتند که برای دست گرفتن خیلی سبک تر بودند. کادربندی در فیلم های ژان-لوک همیشه فوق العاده هستند، قاب های لرزان با عقب-جلو رفتن های امکان ناپذیر نیستند. بنابراین تکرار اجباری بود، حتی اگر متن در آخرین لحظه در دسترسمان بود. می بایست که مثل رقص باله عمل می کرد. گدار این استعداد را داشت که دیالوگ ها را آنقدر طبیعی بنویسد که مردم فکر می کردند ما فی البداهه می گوییم، که هر چیزی را به زبان می آوریم، چیزی که مطلقاً اشتباه بود. اگر حین فیلمبرداری جمله ی خوبی را از خودمان می ساختیم، می توانست مورد استفاده قرار بگیرد، وگرنه کلمه به کلمه مانند متن بود.

با اینحال شما المان های شخصی را هم به کار می بستید؟

آه، به هر حال، ما بازی می کنیم، بی خاصیت نیستیم. گدار ابتدا انتخاب می کرد که با چه کسی می خواهد همکاری کند: او هم نمی توانست با بازیگری کار کند که تا حدودی “سخت” و “غیرقابل انعطاف” بود.

برای شما همیشه صدابرداری مستقیم انجام می شد؟

همیشه.

تمام ترانه های یک زن یک زن است، پیرو خله هم…

به خوبی مشخص است که ترانه ها در استودیویی در هالیوود ضبط نشده اند! این هم برایش سرگرم کننده بود که من را وا نمی داشت تا با تونالیته های مختلفی بخوانم…من گاهی غرغر می کردم، چون می خواستم که کمی بیشتر به کمدی موزیکال نزدیک شود!

و در یک زن یک زن است، اشتباه تان را فراموش نکرد!

بله! تنها باری که اشتباه کردم، در ذهنش ماند! غم بزرگی بود! آن زمان رنجیده شدم!

و حالا، دیگر ناراحتتان نمی کند؟

خیر، چون نهایتاً خیلی خوب است. حق همیشه با او بود.

آیا گدار از صحنه های زندگی واقعی تان الگوبرداری می کرد؟ مثلاً صحنه ای که با به کار گرفتن عنوان کتاب ها بحث و جدل می کردید…

خیر، خیر، این ایده ی او بود، حتی اگر این کار را برای کمی تفریح در زندگی انجام دادیم، ولی آنجا انتخاب او نسبت به کتاب ها بود…

و جمله ی معروف”چه کاری می توانم انجام دهم، نمی دانم چه کار کنمِ” پیرو دیوانه؟

قبل از فیلمبرداری اتفاقی این جمله را به این شکل گفتم. صحنه ای بود که پرسوناژ کنار ساحل حوصله اش سر رفته و پیرو مشغول نوشتن است، او همراه طوطی اش است. و ژان-لوک از من خواست که جمله را طی صحنه تکرار کنم.

و آخرین جواب یک زن یک زن است:”تو نفرت انگیزی! نه من یک زنم!“؟

این جمله را او نوشته بود. به علاوه از لهجه ی من هم استفاده می کرد. من ساده لوح نبودم، ولی نکته ی بسیار ظریفی است! جمله ی فوق العاده ای است.

و زمانی که گدار در سرباز کوچک این جمله را در دهان میشل سوبر گذاشت”ورونیکا دهان لسلی کرون را داشت، می توانست از یکی از نمایشنامه ی ژیرودو بیرون آمده باشد…”. او این جمله را در زندگی واقعی به شما گفته بود؟

آن موقع نه، چون هنوز همدیگر را نمی شناختیم…

ولی اینطور فکر می کرد…

قطعاً این فکر را می کرد چون این را نوشته بود.

اینکه سرباز کوچک به دلیل سانسور، خیلی زود به سالن های سینما نرسید، شما را دلسرد نکرد؟

ما بعد از فیلمبرداری شروع به زندگی با هم کردیم، ابتدا در هتل، خیابان شاتوبریان(لاتالا). ژان-لوک مونتاژ فیلم را انجام می داد. سپس در خیابان پاسکیه و بعد از آن شماره ی ۱۳ خیابان نیکولو در خانه ی کوچکی زندگی می کردیم. بمب ها به خاطر جنگ الجزایر تهدیدمان می کردند.

مردم شما را نشناخته بودند، چون فیلم بیرون نیامده بود…

خیر. میشل دوویل بود که با دیدن فیلم در نمایش مطبوعات، نقشی را در اولین فیلم بلندش امشب یا هرگز، به من پیشنهاد کرد. ژان-لوک خیلی حسود بود، می گفت که هرگز نمی توانم در ایفای این نقش و گفتن این دیالوگ ها موفق شوم…

ادامه دارد

منبع: سایت سینما تک فرانسه

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 138539 و در روز چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹ ساعت 04:05:29
2024 copyright.