سینماسینما، منوچهر دینپرست
«رضا» از آن دست فیلمهایی است که دقیقا نمیتوانی بگویی که چه بر سر رضا آمده و او چه میخواهد و چرا اینگونه میکند. «رضا» را میتوان فیلمی پر از ابهام و ایهام با شیبهای تند و ملایم تصور کرد که مخاطب را در مسیر فهم سرنوشت «رضا» دستبسته رها میکند. قصه رضا شاید قصه این روزهای ما باشد. قصه مردی در پی پرسشهای مختلف که میخواهد بداند اساسا چرا اجداد او به اصفهان کوچ کردند و او چرا در این زندگی باید به این تیپ و هیبت بزککرده مبتذلشده متافیزیکی سر بر آورد. از سوی دیگر، «رضا فیلمی» غریزی و پر از تکانهها و هیجانات است. هیجانی کاذب در میان زنانی که گویی دوستش دارند و میخواهد دوستشان داشته باشد.
همچنین جنس فیلم عاشقانهای شوریدهوار است. گویی رضا سیر و سلوکی را طی میکند که میخواهد در دنیای پر از آشفتگی و التهاب، جنون غیرمنطقی خود را بصیرتی دلگشا جلوه دهد. او با زنانی جوان صحبت از عشق و دوستی میکند و سر بر آستان تخیلات آنها میگذارد و با چهرهای آرام و دلنشین دلمشغولیهای آنها را گوش میکند. اما سرانجام چه میشود؟ «هیچ». شاید تلاقیگاه فیلم همین «هیچ» باشد. هیچی که رضا در پی آن است. او نمونه انسان لاابالی یا نهلیسم هم نیست، چراکه به دنبال اصالت و معناست، اما اصالتی که او از آن یاد میکند، در دنیای رضا «هیچ» است. رضا در میان «هیچ»ها سردرگم است. او فضای یخزدهای را میخواهد بشکافد که اساسا در بطن آن یخی وجود ندارد. بر این اساس او دچار بحران میشود. با همسرش به دلیل هیچی جدا میشود. با دختری در کافیشاپ آشنا میشود، بی هیچ دلیل واضح و مبرهنی دعوا میکند. یا بر سر یک اتفاقی در اسبسواری با دختری آشنا میشود و غیره…
اساسا دخترانی که در «رضا» گرد او و سرنوشتش قرار میگیرند، در همین منظومه «هیچ» قرار دارند. رضا دائما شوکهای بیحاصلی را تحمل میکند که نشان از عرفان مدرن او دارد. او میخواهد در قامت عارفی باشد که سر به عالم بالا دارد. اما عالم بالای او در گذشته و هویتش معنا مییابد و اساسا او در زمان حال «هیچ» بیش نیست. رضا از همین معنویت کاذب و بیسروته و قدسیت ابتذالشده ناراحت و سردرگم است. او به دنبال محیطی در خانههای قدیمی و سنتی است که بتواند آنها را دوباره بیافریند. او آفرینش را در همین مرمت خانهها میبیند. میان رضا و مرمت خانهها، پیوندی نامرئی نهفته که رضا را نسبت به گذشته به تردید و تفکر وادار کرده است. رضا برای او نمادی از همین وضعیت است.
با چنین دریافتی از فیلم متوجه میشویم خط قصه سرراست و همگن نیست. بلکه در جایی او ادعا میکند از آخرین اعضای قبیلهای است که قرنها پیش به شهر مقدس اصفهان مهاجرت کردهاند. او را میبینیم که در آپارتمان دلباز و نورگیرش که با میراث آبا و اجدادیاش پر شده، میخوابد. او وقتی از خواب بیدار میشود، لباسش را عوض میکند و دوباره به تخت بازمیگردد. همین سیر و سلوک او اگر دلیلی بر وضعیت هیچ او ندارد، دلیلی بر چیست؟!
او دچار رویارویی و بحرانهای احساسی زیادی هم هست. ما در فیلم دائما روایت رضا را میشنویم. به طور مثال در سکانسی موقع آش خوردن با دخترخالهاش از گذشته میگوید و حس کاذبش را ارضا میکند و نهایت چیزی برای او ندارد. او نسبت به خودش و دختران اطرافش دچار تردید است، بر همین اساس رضا بهشدت احساس تنهایی میکند و مسیر خود را گم کرده است.
فیلم «رضا» روایت نویسندهای هم هست. نویسندهای که مینویسد، اما مشخص نیست چه مینویسد و چه در سر دارد و چه باید بگوید و چه کار باید کند. آشفتگی جذاب رضای علیرضا معتمدی شبیه هامونِ داریوش مهرجویی است. هر دو در هیچستان خود سردرگم هستند و موقعیت هستیشناسی آنها به اضمحلال کشیده شده است. زیبایی «رضا» در همین سیر و سلوک او در هیچستان است. جهانی لطیف پر از رویارویی با هستی و معنا. شاید اگر کارگردان قدری فیلم را به فضای ملودرام یا قصهای هیجانی سوق داده بود، تمام هیچستان او متلاشی میشد و چیزی جز دلقکی در بیابان نبود. کارگردان توانسته با منش رئالیستی مدرن فضای فیلم را به سویی سوق دهد که از میان فردی که نویسنده و معمار و عاشق و دارای اصالت و جذابیت بصری برای دختران است، به مردی نزدیک شود که گویی در این دنیا پرتاب شده تا اینکه آمده باشد. کارگردان بهخوبی پرتاب شدن رضا را دیده و سعی کرده او را روایت کند. برای همین است که «رضا» داستان آدمهایی است که هر یک به نحوی تنها هستند و در تلاشاند به این تنهایی خاتمه بخشند، اما از آن جهت که انسان ماهیتا تنهاست، پایان قطعی برای این تنهایی وجود ندارد؛ به عبارتی، عنصر «تنهایی» مضمون اصلی «رضا» را شکل داده است.
منبع: ماهنامه هنروتجربه