سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
یک سلمانی. سه آدم ازدنیابریده. یک بازپرس که گهگاه آنجا سر میزند و مردی غریب با شمایل ملیکادس دورهگرد داستان «صد سال تنهایی» مارکز که برای خرید موی مصنوعی سروکلهاش پیدا میشود. این همه داستان نیست. زنی هم هست با نام هما که ظاهرا سالها پیش مرده، ولی خیالش در قالب زنی با شکل و شمایل خلبان در لحظههای خیالی فیلم پیدا میشود. به این همه اضافه کنید تکههایی از بهترین صحنههای تاریخ سینما همچون «پاپیون» و «لئون» و «کازابلانکا» یا سریال «هزاردستان» علی حاتمی را که ظاهرا جانمایه فیلم را تشکیل میدهد.
«مسخرهباز» یک فیلم سورئال است. یک داستان خیالی به قول فیلم پر از مو. طنز سیاه تئاترهای ابزورد یونسکو و بکت را تداعی میکند. «مسخرهباز» اما چیزی کم دارد تا این فضای پر از شلوغی ذهنی را به اثری ماندنی تبدیل کند. بگذارید از تک نمای پایانی شروع کنیم.
همه شخصیتهای داستان جمعاند برای یک عکس یادگاری عروسی، درحالیکه آب همه جا را فرا گرفته. در دل خیال محضیم. صحنه زیبایی است، اما به طور مجرد. این صحنه ربطی به فصلهای قبل از خود ندارد. نتیجهگیری خاصی را هم القا نمیکند. پس برای چه آنجاست؟ حسمان این است گویی برای دیدن یک سیرک آمدهایم. قرار است شوخیهای مثلا منحصربهفرد کارگردان سرگرممان کند. به شوقمان بیاورد مثلا وقتی قرار است بازسازی صحنههایی از فیلمهای محبوبمان را میبینیم. این اتفاق اما نمیافتد. مشکل کجاست؟
جانمایهای که این دنیای غریب ذهنی را باید معنا دهد، غایب است. فیلمنامهنویس نیازی به حضورش احساس نکرده. از پیش مرخصش کرده. ترجیح داده متن را بدون ویرایش سروسامانیافته معمول جلوی دوربین ببرد. «مسخرهباز» حسوحال فیلمهای ژرژ ملیس را شاید به یادمان بیاورد، اما البته بدون آن اصالت کودکانه دنیای خاص ملیس بزرگ. کارگردان هر چه دم دستش رسیده، در فیلم جا داده. دنیای فیلم به یک سمساری شلوغ شبیه شده. اگر وقت تماشای فیلم احساس گیجی یا شلوغی کردید، دلیلش این است.
حال و روز ما در مقام مخاطب فیلم، به آن مرغ دریایی بختبرگشته فیلم میماند که به هوای ماهی فلزی زیر پنکه، سمتش هجوم میبرد، اما به جای ماهی، برخورد با پرههای پنکه سقفی نصیبش میشود. دنیای خیالی فیلم همایون غنیزاده مثل ماهی فلزی داخل سلمانی مصنوعی است. با یک تفاوت بزرگ. پیش از پا پیش گذاشتن برای شریک شدن در دنیای اثر، جعلی بودنش را میتوان از فرسنگها فاصله تشخیص داد.
به مغازه لوکسی دعوت شدهایم که اتفاقهای غریب در آن میافتد. اینجا آمدهایم که جادو ببینیم، اما تردستی مشاهده میکنیم. اتفاقی که دقیقا در سیرک میافتد. فلینی هم دنیایش به سیرک میمانست، اما او ما را به عمق شورذهنیای دعوت میکرد که در آن همه چیز به گونهای معنادار وارونه بود. آدمهای مدرن در پسزمینه باستانی به شبنشینیها و عیاشیهای شبانه خود مشغول بودند. تمیز واقعیت و خیال مشکل بود، چون درهمتنیده شده بودند. دلیلش این بود که دنیای سیرکگونه فلینی وسیلهای بود و نه هدف، برای نمایش چیزی که از واقعگرایی ریشه میگرفت. آدمهای فیلم غنیزاده ارتباطشان با واقعیت را از دست دادهاند. ردپایی از واقعیت هست، اما همه به بازسازی و جعل آن محدود شده.
هر چه تردستی ذهنی در فیلم میبینید، برای شگفتی ما تعبیه شده. معنای خاصی ندارد. زمان را میشود پس و پیش کرد. بازپرس دهه ۴۰ شمسی میتواند در دنیای دو دهه بعد هم باشد که در آن سریال «هزاردستان» را از تلویزیون کوچک همراه یکی از شخصیتهای فیلم نشان میدهند. لئون لوک بسون هم میتواند سری به این سلمانی غریب بزند. چه اشکالی دارد! سلمانی کاظم خان درش به روی همه باز است. اینجا همان رستوران ریک فیلم «کازابلانکا» است.
در این موزه سینمایی هر چیزی میتوان یافت، اما ناقص. کاملش را تماشاگر باید در ذهن بسازد. اگر نمیتواند، مشکل خودش است. رسالت کارگردان خلق این آشفتهبازار مثلا پستمدرنیست بوده. هر که آن را نمیفهمد، میتواند به قول کاظم خان تشریف ببرد آرایشگاه دیگر. اینجا سلمانی است. سلمانی آقا. سلمانی کاظم خان.
جالب آنکه طنز فیلم در مورد پیدا شدن مو در قوطی ماهی تن، در مورد خودش مصداق پیدا میکند. این دنیا ظاهرا قرار است ستایشگر چیزی باشد که همه اشتیاق ما به چیزی به نام سینما نام گرفته. مشکلی اما در کار هست. یک تار موی اضافه در این دنیای سراسر پررنگولعاب همه چیز را خراب کرده. این تار مو، غیراصیل بودن دنیای ذهنی کارگردان را لو میدهد. این تار موی ذهنی اما از کجا پیدا شده؟ همه چیز که به ظاهر درست است. تیم بازیگری و فنی قابلی پشت کارند. فیلم سر و شکل سینمایی خوبی هم دارد. با این همه فیلم اذیتمان میکند.
در کپیبرداری از اصل، چیزی هست که دنیای تقلبی سازنده را لو میدهد. چیزی که از چشم میافتد. صورت اثر را میتوان پرزرقوبرق آفرید، اما تا این چیز جادویی نباشد، این دنیا جان نمیگیرد. به سنگ جادویی میماند که بیجان را جاندار میکند. برای هر اثر هنریای لازم است. نمیتوان پیدایش کرد. باید در دل خود کار هنری نهفته باشد. با شکلگیری اثر هنری خود به خود شکل میگیرد. چیز خاص و دیدنیای هم نیست. باید حس شود. نباشد، دنیای فیلمت فرو میریزد.
در «مسخرهباز» این سنگ جادو نیست. تخیلات آشفته کارگردان و فیلمنامهنویس راه به جایی نمیبرد. روشنگر چیزی نیست. خودنمایی محض است. در بهترین حالت تجدید خاطره مولف اثر است با اثری از پیش ساختهشده. به چیز جدیدی شکل نمیدهد که به عنوان اثر هنری تماشایش کنیم و دنیای مولف را در آن بازشناسی کنیم. چیزی در هم ریخته است که عدهای برایش هورا میکشند، اما اثری نیست که ما را به عمق دنیای ذهنی خالقش دعوت کند.
کار هنری مقوله غریبی است. از مجموعهای از آشفتگیها تشکیل شده. از چیزهای غریب که با دنیای واقعی اطراف ما بیگانهاند، اما این همه وسیلهاند تا ما را به چیز دیگری ارجاع دهند که دنیای زیرمتن اثر است. «مسخرهباز» همایون غنیزاده امکان شکلگیری این زیرمتن را که لازم و ملزوم اثر هنری است، گرفته. به همین خاطر است که جعلی بودنش این اندازه به چشم میآید.
این کولاژ شلوغِ آمده از دنیاهای دیگر را چسبی باید به دنیای فیلم سنجاق کند. این الصاق و چسبندگی را در فیلم نمیبینیم. همه چیز به این میماند که درون مایعی شناور در حالتی بیوزنی قرار گرفتهاند. به تک نمای پایانی فیلم ارجاع میدهیم. درون آبی که فضای داخلی سلمانی را فرا گرفته به دیدن یک عکس عروسی دعوت شدهایم. شخصیتها اما همه گویی مردهاند. این بدن بیجان آنهاست که دارد تصور دنیای پیش از این وجود داشته را به ذهن متبادر میکند. یک لحظه حس میکنیم به نمایشگاهی از عکسهای مردگان دعوت شدهایم. همه هنر کارگردان در این خلاصه شده که این دنیای بوی مرگ داده را به عنوان چیزی زنده به مخاطب قالب کند.
اینگونه بازی با احساس تماشاگر را در غرب وحشی، فروشندگان سیار و سیرکهایی با اسمهای دهنپرکن به گونه دیگری انجام میدادند. به نمایشی از غرایب دعوت میشدیم، درحالیکه هنگام ورود به سالن نمایش میشد حس کرد که این همه تردستیای بیش نیست که از ذهن یک هیجان آنی زود فرونشسته گذشته. چیزی است نه واقعی و نه ماندنی. پیشنهادمان این است که نام این پدیده را مسخرهبازی بگذاریم و ارائهکنندهاش را به تبعیت از پیشنهاد کارگردان برای عنوان فیلم «مسخرهباز».
منبع: ماهنامه هنروتجربه