تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۶/۰۸ - ۱۳:۴۴ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 95215

 شهلا لاهیجی در ایران نوشت :

از همان روزی که فیلم «نرگس» را در یک نمایش اختصاصی در سینما کانون دیدم، درجا به فیلم و فیلمسازش دل باختم؛ همه ماجرا با «نرگس» آغاز شد.
تا پیش از آن، فقط نامش را شنیده بودم. می دانستم فیلمساز است. خارج از محدوده و زردقناری را هم دیده بودم اما هیچ کدام مرا نگرفته بود. آن روزها سخت درگیر و گله مند نقش زنانِ «سینی چای به دست» و «سبزی پاک کن» یا زنان «نق نقو» و زیادخواه و بی منطق، در سریال های تلویزیونی و فیلم های سینمایی بودم و به تلافی این وضعیت خفت بار و این دیدگاه غیرواقعی، تند و تند فیلمنامه های بهرام بیضایی را که هرگز مجوز ساخته شدن نمی گرفت، اما زنان در آنها آبرویی و جا و مکانی به قاعده داشتند، منتشر می کردم.خوب به یاد دارم، روزی با دوستی که بیشتر از من با دست اندرکاران فیلم و سینما دمخور بود، نشسته بودیم و گپ می زدیم؛ صحبت از ضعف فیلمنامه نویسی و ناتوانی سینماگران ما از ارائه چهره واقعی مردم و جامعه پیچیده و هزارتویمان بود. از او پرسیدم: «این خانم بنی اعتماد چه جور فیلمسازی است؟ (تازه زردقناری را دیده بودم) چرا در فیلم هایش هیچ نشانه ای از زن بودن فیلمساز را برملا نمی کند؟» گفت که کار اصلی بنی اعتماد مستندسازی است. در صدا و سیما کار می کند و برای بخش اقتصاد فیلم می سازد. گفتم: «این چه جور مستندسازی است که زنان را نادیده می گیرد، با این همه مشکلات و نارسایی ها؟»گفت: طفره می رود… می دانی که در این سرزمین اگر زنی بخواهد پا از خط کارهای مجاز زنانه فراتر بگذارد، اول باید جنسیت خود را نفی کند. باید با زن بودن وداع گوید و خودش هم فراموش کند که «زن» است. باید موجودی فاقد جنسیت و خنثی بشود. رخشان بنی اعتماد هم از این قاعده مستثنی نیست. او سعی دارد به همه بفهماند که یک فیلمساز است و نه یک زن فیلمساز. او باید خودش را به جامعه مردانه ساخت ایران تحمیل کند. نخستین تاوان این کشمکش که باید فوراً پرداخت شود، زدودن «انگ» زن بودن و زنانه نگریستن از کارهایش است».عاقبت به دعوت یکی از بستگانم که در ساخت فیلم نقشی داشت به تماشای فیلم نرگس رفتم.«نرگس» نفسم را بند آورد. آن همه جسارت، آن همه شجاعت، آن همه دانایی و توانایی و آن همه ظرافت و آن همه زنانگی… آن هم در حال و هوای روز سینمای وطنی، برایم باورنکردنی بود. انگار که این رخشان بنی اعتماد که نرگس را ساخته بود، مثل افسانه های خدابانوان یونانی، در کمال بلوغ تازه متولد شده بود.خوب به خاطر دارم، فیلم تمام شده بود و من تلوتلوخوران و هق هق کنان خودم را از صندلی کنده بودم و به سمتی که رخشان در احاطه تحسین کنندگانش ایستاده بود، رفته و او را در آغوش گرفته بودم و زار زار گریه می کردم. و باز خوب به یاد دارم که همان وقت و همان جا و در همان حال به او گفتم که فیلمنامه را برای چاپ آماده کند. او هم با بغضی در گلو و اشکی در چشم گفت: «باشد»، اما به جایش نوار ویدیویی فیلم مستند «شهرک فاطمیه» را برایم فرستاد.با دیدن این فیلم مستند نسبتاً طولانی و نفسگیر، پاک از خود بی خود شدم. فیلمی بود، تلخ، بسیار تلخ و کوبنده، بسیار کوبنده و مایه شرمساری هر تهرانی که آنجا در آن محله در آن شهرک نبوده و نیست. اما بیش از همه، بایستی مایه شرمندگی کسانی می شد که چرخ های حاکمیت و قدرت را در دست های پرزور خود دارند و مدعی حمایت از «مستضعفان عالم» هستند.بعد از مدتی به جای فیلمنامه نرگس، کارت دعوتی برای حضور در نمایش خصوصی فیلم «روسری آبی» که در همان فضای «شهرک فاطمیه» ساخته شده بود، برایم فرستاد. به تماشای فیلم رفتم. دوباره همان شگفتی، همان شور و حال و همان دلباختگی که با دیدن نرگس گرفتارش شده بودم، تکرار شد.
رخشان مثل یک چشمه زلال می جوشید و سیراب می کرد. آن شب دستش را محکم تر فشردم اما اشکم را مهار کردم که جدی تر به نظر برسم. با لحنی محکم و طلبکارانه گفتم: «حالا باید فیلمنامه هر دو فیلم را آماده کنی؛ هم «نرگس» و هم «روسری آبی». رخشان با همان لطافت و نرمی همیشگی، نگاه مهربان و پر از شیرینی چشمان عسلی رنگش (به قول باران) را آرام به من دوخت و به نشانه رضایت چشم بر هم نهاد و گفت: «باشد».اما باز این بار در یک پلان کوتاه در بخش مستندِ فیلم «بانوی اردیبهشت» مرا جلوی دوربین نشاند. تا مدت ها نام فیلم «بانوی اردیبهشت» مرا به یاد آن تصویر ناخوشایند خودم روی پرده (به رغم تک گویی های شاعرانه و به قول رخشان تاثیرگذار) می انداخت. اما جدا از واکنش شخصی من، «بانوی اردیبهشت» فیلمی موفق از آب درآمد و بحث های داغ روز را به خود اختصاص داد.اینک رخشان «بانوی سینمای ایران» لقب گرفته بود. عنوانی به حق و شایسته برای فیلمسازی که با دانش، استعداد و نگاهی بی همتا به مردم، به انسان و به خودش، همراه با صبوری و ایستادگی و وقار، بر تارک سینمای ایران می درخشید.
بانوی اردیبهشت مرزها را درنوردید و تحسین جهانیان بویژه اهالی سینما را برانگیخت. من نیز به عنوان یک زن ایرانی، همچون زنان دیگر خود را در این افتخار شریک یافتم. چون «او» از جنس «من» بود.او را «بانوی اردیبهشت»، لقب داده اند. اما من با «نرگس» شناختمش و با «شهرک فاطمیه» او را به جا آوردم.رخشان دوربین به دست را که در بیغوله های پایین و حاشیه شهر بزرگ، «شهر ما» راه افتاد و به دنبال یک وجب آسمان آبی، یک نشان از زندگی، یک روزن برای نفس کشیدن، روزها و روزها، وجب به وجب «شهرک فاطمیه» این قربانگاه شرف و حیثیت انسان ها را کاوید و شکافت و افشا کرد و به ما نشان داد آن مسلخ جان و آبرو و انسانیت انسان را؛ جایی که آدم تا مرز حیوان، کاستی یافته است. جایی که بچه ها، مثل کرم در جوی های آلوده به کثافت و مدفوع و چرکابه رخت های هرگز صابون به خود ندیده، می غلتند و بازی و «آب تنی» می کنند.جایی که ۱۲ انسان بالغ و نابالغ در یک فضای ۱۲ متری که با حلبی و مقوا و چادر نماز پاره زن ها، حریم یافته، می خورند و می خوابند و دفع می کنند و همان جا تکثیر می شوند، تا یک فضای ۱۲ متری دیگر که شوربختی و فقر و استیصال ۱۲ انسان بالغ و نابالغ دیگر را در خود جا دهد و این دایره نحوست و اِدبار، تا ابد بسته بماند و تداوم یابد.رخشان در «شهرک فاطمیه» با دوربین فیلمبرداری، به کشف زشتی ها رفت تا تمامی تلخی و نابسامانی این فلک زدگان را که نه در دورهای دور، که تنها در چند قدمی، در پایین پای برج های سر به فلک کشیده جردن، الهیه، فرمانیه، و… نفس می کشند (و فقط نفس می کشند)، برملا کند. تا شاید «ما» ببینیم و تکانی بخوریم و از خود بپرسیم: «کجا بودند این آدم های از «آدمی زیستن» دستشان کوتاه. این تلخکامان بی قسمت، که «ما» نمی شناختیم شان.«ما» هرگز خبر نداشتیم در گوشه های این شهر دنگال بی قواره که به مناسبت و بی مناسبت، با گل سرخ و گلایل و محمدی، قدم های «ما» را گلباران می کند، جاهایی این چنینی با آدم های این چنینی وجود دارد که از زیستن، تنها دم و بازدم سهم ایشان است و دیگر هیچ! زندگی، هیچ. خوراک، هیچ. آب، هیچ. بهداشت، هیچ. مدرسه، هیچ. برق و تلفن و خدمات شهری، هیچ. گرمای زمستان و خنکی تابستان، هیچ. در عوض، نکبت و مرض و درد و کثافت و ذلت، فَتِ فراوان.و رخشان، با دلی سرشار از شفقت و درد، و به خشم آمده از این همه نابرابری در فاصله یک وجب با صداقتی کم نظیر بی بزرگنمایی یا ترحم، شما را و «ما» را در مقابل «شهرک فاطمیه» نشاند و خود حتی داوری هم نکرد. کیفرخواست او برای «ما» صادر شده و امضای مصدق دوربین او را بر خود داشت.شنیدم، عالی مقامان، «شهرک فاطمیه» را دیدند و چون زشت بود، خیلی خیلی زشت بود، فرمان به تخریبش دادند. تا چون کابوسی سهمگین، خواب خوش «شب هایمان» را برنیاشوبد. این لکه ناپاک را از دامن «شهرمان» زدودند تا «وجدانمان» آسوده به «ما» بگوید: «نیست» شد دیگر وجود ندارد…«شهرک فاطمیه» هرگز به نمایش عمومی گذاشته نشده «چرایش» را هرگز نفهمیدیم. درست به همین دلیل من با «تو»ی خواننده، از «شهرک فاطمیه» می گویم. شاید نخواستند «تو» و «من» فیلم را ببینیم تا مبادا «وجدان عمومی» به درد آید و متولیان به چالش گرفته شوند.رخشان بنی اعتماد کار خودش را کرده بود. «شهرک فاطمیه» به تاریخ سپرده شده بود تا به وقتش داوری کند.«روسری آبی» یک فیلم داستانی با مضمونی عاشقانه است و هر چند این عشق در تابستان به بار می نشیند، (می گویند در شب های مهتابی تابستان گوجه فرنگی ها در نور ماه رنگ می گیرند) اما عشق هم در «شهرک فاطمیه» عشق در زمهریر است. و یا روییدن گل سرخ در جهنم.«روسری آبی» یک کف دست آسمان آبی در لابه لای توده های متراکم ابرهای خاکستری بی باران است و رخشان در «روسری آبی»، عشق و زمهریر، گل سرخ و جهنم و یک کف دست آسمان آبی را به ما نشان می دهد و تمام این ها را در همان «شهرک فاطمیه» نشان می دهد. همان «شهرک فاطمیه» که با پول ما ساخته شد و از من و شما پنهانش ماند.رخشان ما خیلی زیرک بود. و من با «شهرک فاطمیه» او را به جا آوردم.فیلمساز خسته ما باید برای مصاف بعدی نفس تازه می کرد. برای به تصویر کشیدن قصه زندگی «طوبا».روایت زندگی یک زن «نان آور»، یک کارگر ساده کارخانه چیت سازی. زنی که تمام آرزوها و امیدهایش را در خانه ای به اندازه یک «غربیل» خلاصه کرده بود تا جگرگوشه های خانواده اش در آن مامن گیرند و این خانه تمام زندگیش بود، اما…
«طوبا» یک دلمشغولی کهنه بود، مال سال های جوانی. از همان آغاز کار سینما، «طوبا» و قصه زندگی او، دغدغه و بازیگوشی ذهنش بود.«اجازه» ندادند «طوبا» را بسازد و او «بانوی اردیبهشت» را ساخت و صحنه ای از زندگی طوبا را هم در آن جا داد. همگان تحسینش کردند و به او، «بانوی اردیبهشت» لقب دادند…اما من او را با «نرگس» شناختم و با «شهرک فاطمیه» به جا آوردم.با پاییز «نرگس»، زمستان «شهرک فاطمیه»، تابستان «روسری آبی» و بهار «بانوی اردیبهشت» امروز بر این باورم که او براستی بانوی هنرمندی برای تمام فصل هاست.پس از سال ها، به این در و آن در زدن، استقامت کردن و پای فشردن، قصه زندگی طوبا در فیلم «زیر پوست شهر» بر پرده سینما، آمد.قصه زندگی طوبا را به روایت تصویر بر پرده دیدید، همچنان که «قصه ها» را، «گیلانه» و «خون بازی» را و «کارستان» امروزش را.
رخشان بنی اعتماد «بانویی برای تمام فصول» است. چنین باد.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها