فصل ِ پایان !
ناگهان ،
پرزدی ،
پرکشیدی ،
– بی خبر –
آخرین روزهای زمستان ،
خسته ،
از کنج بی روزن این جهان ،
میهمانخانه ی همچو زندان !
*****
زود رفتی ، علی جان !
زود رفتی !
داشتی حرف ناگفته بسیار !
شعرها مانده ناخوانده بسیار !
بازهم شعر باید بخوانی ، علی جان !
از غزل های ناب غزل گوی شیراز ،
شاعر پیر و فرزانه ی کوی رندان!
*****
زود رفتی علی جان !
کاش در جمع یاران ،
تا حلول گل وسبزه ،
تا رونق غنچه های بهاران ،
باز هم واله، سر مست ِ ” دنیای تصویر” بودی!
کاش بودی علی جان !
– گرچه از رنج این روزگاران ،
روزگاران پر رنگ و پر ننگ تزویر،
سخت خونین جگر ، سخت دلگیر بودی !
*****
یک نفس بیش تر ، راه باقی نمانده ست،
تا سحر ، تا سپیده دم ِ نوبهاران ،
زود رفتی علی جان !
******
بی تو اکنون ،
در این کنج ِ ویران،
هیچ گنجی نمانده ست پنهان !
علی جان !
سهم ما چیست؟
از آن همه : مهر وشور و غزلخوانی و روی خندان ؟
سهم ما چیست ؟
جز دیده ی تر، علی جان!
سهم ما چیست ؟
جزُمهر ِ داغی جگر سوز بر دل،
با غمی تلخ و جانکاه ،
در واپسین روزهای زمستان،
– در فصل پایان !
عزیزالله حاجی مشهدی