سینماسینما، الناز راسخ
تاروپود انسان گره خورده با رویاهایی که برای رسیدن به آنها باید مجنونوار راه آبادیها و بیابانها در پیش گرفت. آن هنگام که تصمیم به ماندن در راه دستیابی آرزوها میگیری، گاه پیش خواهد آمد که سیاوشوار از میان آتش عبور کنی تا حقیقت و راستی وجودت بر خویش یا دیگری نمایان شود. همانند آنچه برای نِرو و دوستان سیاهپوستش در مسیر شهروند آمریکایی شدن رُخ میدهد.
سرنوشت، نِرو و دوستان رنگینپوستش را در یک بزنگاه به یکدیگر میرساند. همینجاست که عقدههای فروخفته آدمی، تحقیرها و سرخوردگیها همچون زخمی دلمهبسته، سر باز میکنند.
کوچکهایی که قدرت یافتهاند، دست به تحقیر و تمسخرِ کوچکتر و ضعیفتر از خود میزنند. از دیدن ضعف و بینوایی آنان و سکوتی که بهاجبار از روی ترس برای رهایی اختیار کردهاند، شادمانی غیرقابل وصفی وجودشان را فرا میگیرد. انسان و انسانیت، نیچهوار دچار مرگ جسمانی خویش میشود. همانجاست که آسمان به نظاره نشسته و روح جهان تیرهتر و آلودهتر میگردد. این بزنگاه، در یک ناکجاآباد، سرزمینی در میان مرزهای ناشناخته رخ میدهد.
اما ناکجاآباد کجاست؟
اگر نگاهی به رساله «آواز پر جبرییل» سهروردی انداخته باشید، حتما با کلمه ناکجاآباد روبهرو شدهاید.
«آگاه میشود که ایشان جماعتی مجرد هستند از ناکجاآباد. سالک میپرسد: آن شهر در کدام اقلیم است؟ گفت از آن اقلیم که به انگشت سبّابه آنجا راه نبرد.» همانطور که از این سطور پیداست، ناکجاآباد به معنای جایی لامکان است. آنجا که در تصور نمیگنجد.
ما در فیلم «من سیاهپوستم» اثر رفیع پیتز، با یک ناکجاآباد روبهروییم. البته نه آن ناکجاآبادی که سهروردی از تجربه سفر خود به آن میگوید. در واقع مکانی که نِرو، همان جوان مکزیکی، خود را به آب و آتش میزند تا رویاهایش را در آنجا جامه عمل بپوشاند، تنها بهظاهر بهشتی زیباست، اما به کنایت ناکجاآبادی بیش نیست.
ناکجاآباد رفیع پیتز همانجایی است که برای رسیدن به آن باید از دیوار بلندی بالا رفت و در سیاهی شب آن هنگام که توپهای سال نو در آسمان میشکفند، دزدانه از شیبی تند پایین آمد تا مبادا خوابِ تر در چشمان رویاها بشکند.
«من یک سیاهپوستم» در مضمون، راوی یک داستان تکخطی است که از رنج و مصایب شهروند آمریکایی شدن برای رنگینپوستانی چون مردمان مکزیکی میگوید. مردمانی که این روزها به سبب آن دیوار بلند، بیش از هر زمان دیگری نامشان در رسانهها شنیده میشود.
مرگهای دستهجمعی و بیمهریهایی که به مهاجران رنگینپوست تحمیل میگردد، تنها نمونهای از رنجهایی است که انسان (در معنای نمادین آن) در طول تاریخ در مسیر رسیدن به آن بهشت گمشده پس از هبوط به خود دیده است.
پیتز در نشادن دادن نمادین رنج و خواری انسان برای دستیابی به زندگی زیباتر تا حدود زیادی موفق شده است، اما در نظر نگارنده، فیلم میتوانست در زمانی کمتر از آنچه بر پرده شاهد آن هستیم، به نمایش درآید. مطول شدن بسیاری از صحنهها، جز خستگی بیآنکه اطلاعات جدیدی در اختیار بیننده قرار دهد، ماحصل دیگری ندارد.
بهترین لحظات فیلم، همان مدت زمانی است که نِرو برای ماندن در آمریکا، لباس ارتش به تن میکند و چشم از رویاهایش برنمیدارد. همه خصلتهای خوب و بد انسانی را در پشت همان مرزها میتوان یافت. هم صدای خنده و آواز شنیده میشود و هم آوای بازگویی خاطرات تلخی از ناکامیها. یا حتی نگاهمان به انسانی مقهور در جامی تهی میافتد که بی هیچ انگیزهای روزهای گذران در آن بیابان گرم و خشک را به نظاره نشسته است. نمونهای کوچک از آنچه در جوامع بزرگ رخ میدهد. طنز ماجرا در آنچه در جوامع بهظاهر متمدن شهری رخ میدهد، همان است که هر یک از ما در مواجهه با دیگران آینه خویش را به کناری میاندازیم و خود را به قلهای خیالی میرسانیم و از ارتفاع به اطراف مینگریم و با پوزخندی مضحک به موقعیت امروز آدمیان مینگریم و هر آنچه را که از کلام هجو در افکارمان میچرخد، نثار آنان میکنیم.
پوچی ارتباطات شکلگرفته در یک جامعه بهظاهر مدنی و جهانی را که به سوی اوج مدرنیته و پیشرفت میرود، باید در صفهای طولانی کنسولگریهایی دید که مرزهای خود را با دیوارهایی بلند مسدود میکنند. شاید به همین دلیل داریوش شایگان معتقد بود جهان در خوابی فرو رفته که ماحصل مدرنیته است.
«من یک سیاهپوستم» اثری ایدهآل در بیان معضلات مهاجرت نیست، اما در نمایش ایمان به هدف قابل تامل است. گرچه در انتها نِرو باز سرگردان بیابان میشود و بهظاهر در میان نیستی بیآنکه مسیر را بازشناسد، به سوی ناشناختهها قدم برمیدارد، ایمان او به ماندن و امیدش راه را نمایان میسازد.
منبع: ماهنامه هنروتجربه