سینماسینما، ژینا نیما
برای فرهاد یروان، بیژن ایرانى و فرهاد دماوندى
“عشق” احساسى تجلى یافته از حقیقتِ وجودِ آدمىست. جلوهاى متبلور از احترامِ عاشق به معشوق و اداىِ دینِ انسان به انسانیت، به آب و آتش، به باد و خاک، به وطن و هرآنچه که معناىِ وجودىِمان را تکمیل و تعریف کند.
وقتى داریوشِ مهرجویى پیکرهی دوست داشتنىترین کاراکترِ سینمایىِ خود را مىتراشید، بدونِ شک نمىدانست ده ها سالِ بعد در کشورى چنین مردسالار، حمیدِ هامون و عاشقىهایش رویاىِ بسیارى از دختران و آرزوىِ زنان شود. دیالوگِ معروفِ “این زن عشقِ منه، سهمِ منه” از زبانِ یک مَردِ عاشق پیشه دوستداشتنى، در پسِ رویاىِ شبانه دختران و پسرانِ این سرزمین جا خوش کرد، تا بعدها (به نامِ غیرت) دل بِبَرَد و قلوه بستاند. لیکن کپى و گرته بردارىِ ناشیانه از این دیالوگ (و امثالهم) در فیلمها و سریالها، نه تنها صنعتِ دنیاىِ تصویر را رو سیاه کرد، که ذائقه مخاطبِ خاصِ سینما را نیز تلخ کرد. “جا افتادنِ ادا و اطوارِ عاشقى به رسمِ عاشقى، به جاىِ عاشقى!”
غافل از آنکه حکایتِ زندگىِ اکثریتِ ما حکایتِ سرنوشتِ حمیدِ هامون هاست. حکایتِ نشدنها و نرسیدنها و نتوانستنها و در نهایت متوسل شدن به دیگرى براىِ رهایى. رهایى از خود و از همه آنچه که ناآگاهانه بدان زنجیر شدهایم.
سالهاست که تفکر مردسالارانه بر آن است تا باورِ توانمندى و تفکراتِ زنانه را زیرِ فشارِ زورگویى به کفِ آشپزخانه و قنداقِ نوزادان زنجیر کند. سالهاست که قوانین به صورت نابرابر به نفعِ مردان تصویب مىشود و امورات، ضدِ حقانیتِ وجودِ بارزِ زن، رقم مىخورد. تاسف آن زمانى شدت مىگیرد که در این تنگناىِ زن ستیزى و مردسالارى که عملاً از فمنیسمِ روشنفکر هم کارى برنمىآید، بسیارند زنان و مردانى که لم مىدهند و عنانِ این زنجیر را به دست مىگیرند تا این اسبِ زین نشده سرکش را زودتر به منزلِ مقصود برسانند. غافل از اینکه لگدپراکنىهایش، گریبانشان را خواهد گرفت. بىشک، به دلیلِ همین لم دادنها و بى خیال شدن هاست که با گذشتِ سالها هنوز سینماگرانِ ایرانى مىتوانند به راحتى پا روىِ پا بیندازند و فیلم و سریالهایى بسازند از جنسِ دل و قلوه، که “ناموس پرستىِ افراطى” مبناىِ دوست داشتن باشد و “مالکیتِ اجبارىِ تحتِ سلطه” اساسِ عشق!
در این شرایطِ ناهموار و در این بحبوحه نابرابر، اگر چشم و گوشمان را فراتر از آنچه که هست باز کنیم و عمقِ دید و دانستههایمان را وسعت بخشیم، بدونِ شک خواهیم فهمید آنچه که موردِ نیازِ جامعه است تکرارِ هزارباره مکرراتِ پوچ نیست. نیازِ دختران و زنانِ ما، نیازِ پسران و پدرانِ آینده قرنِ بیست و یک، نمایشِ غیرتِ نامتعارف با غیرتِ انسانى و ناموس پرستىهاىِ کوچه بازارى نیست. بلکه زمانِ آن رسیده است تا راه و روشِ عشقورزى بر مبناىِ احترام و آزادىخواهىِ فردى را فرا گیریم، و خاستگاهِ انسانىِ معشوق را ارج نهیم. مرزِ باریکِ میانِ عزت و ذلت را بیشتر و بهتر بشناسیم تا هرجا که لازم شد به احترامِ “عشق” کلاه از سر برداشته و آگاهانه یک گام به عقب برداریم.
راه باریکهی میانِ درست عاشق شدن و چگونه عاشق شدن، تفسیرِ تربیتِ فهم و درکِ عاشقى را از عاشق پیشگى جدا مىکند تا ثابت کند که عشق باید یک نیازِ معمولِ درونى باشد نه توجیهى براى رفعِ نیازهاىِ روحى روانى و جسمانى؛ حتى اگر بهاىِ عاشق ماندن، بىنصیب ماندن از کامِ خودِ عشق باشد.
شاید به همین دلیل است که باید تمام قد به احترامِ کاراکترهاىِ مردانهاى ایستاد که طىِ سال هاىِ اخیر، عشق را منشا انسانیت و انسانیت را تمام و کمال نثارِ معشوقه شان کردند. “معشوقه چه انسان باشد چه حیوان، چه وطن یا اندیشه، مقدس است و طلبِ آزادى برایش از جانِ شیرین عزیزتر.”
براىِ معشوقههایى که سهم شان از عشق، آواىِ خوشِ آزادى بود:
گیله گُل ابتهاج، لیلى حسام آوا و شهرزاد سعادت