سینماسینما، حسین عیدیزاده:
«سرزمین خیالی» ساخته یهئو سیو هوآ، برنده جایزه یوزپلنگ طلایی جشنواره فیلم لوکارنو سال ۲۰۱۸، فیلمی است که داستانش در مرز خیال و واقعیت رخ میدهد و تمایلش به سیر کردن در دنیای خواب و خیال بیشتر است تا دنیای واقعی که البته بخش و سویه انتقادی فیلم را شکل داده است. این تجربه دلنشین و چشمنواز، از آن دست فیلمهایی است که در نقطه آغازش حس میکنی مشابهش را دیدی. فیلم داستان کارآگاهی است خسته و در آستانه بازنشستگی در سنگاپور که مسئول پرونده مفقود شدن کارگری چینی شده. کارگری که به همراه تعداد زیادی کارگر مهاجر دیگر در شرایطی غیرانسانی برای شرکتی کار میکنند که کارش پیشروی در آب دریا و بدل کردن دریا به زمین خاکیِ قابل سکونت و ساختوساز است. همین قصه دوخطی نشان میدهد فیلم در دست اغلب فیلمسازهایی که حرف و پیام اجتماعی و انتقادی برایشان مهمتر از جادوی سینماست، به چه فیلم تکراری و قابل حدثی بدل میشد، اما سیو هوآ در دومین گام فیلمسازیاش، رویکرد انتقادی/ اجتماعی خود را کنترل و محدود کرده و به جایش در حرکتی جسورانه در فضایی مالیخولیایی و رویاگون از کالبد شخصیتی به کالبد شخصیتی دیگر رخنه میکند، در میان رنگها و نورهای نئونی نقبی به گذشته میزند و با قطعات موسیقی به زبانهای گوناگون پا به دنیای آرزوها و حسرتهای شخصیتهایی میگذارد که هر کدام به شکلی از سرزمین خیالی خود دور افتادهاند و گرفتار زمینی شدهاند که تعلقی به آن ندارند، چون مثل کالایی مونتاژشده هر گوشهاش متعلق به جایی و تصوراتی دیگر است.
هر چقدر هم که دنیای «سرزمین خیالی» انتزاعی میشود، اما سیو هوآ بندهای روایتش را از دنیای واقعی و رئالیسم جدا نمیکند. سکانسی در اواخر فیلم هست که کارآگاه همراه با کارفرمای موذی به جزیرهای میرود و با دوستِ کارگر چینی روبهرو میشوند؛ همان کارگر بنگلادشی که با وجود فقر زبان با کارگر چینی دوست و دمخور شده بود. این رویارویی از جنس همان تصاویر آشنایی است که در سینمای اجتماعی خودمان بهوفور دیدهایم. جایی که کارفرما با چشم و ابرو و سوالهایی از پیش مشخص، در ظاهر به کارآگاه ثابت میکند همه چیز خوش و خرم است و کارگر بیچاره، با ترس و لرز و از روی اجبار پاسخهایی میدهد که دل کارفرما را شاد میکند و مامور قانون را اغنا نمیکند. هنر سیو هوآ در این است که چنین فصلهای کلیشهای و تکراری در فیلمش کم است و اگر هم به ضرورت روایت چنین صحنههایی میبینیم، فیلمساز بهسرعت از آنها میگذرد. از همین فصل سفر به جزیره مثال میآورم؛ قطعه مهم سفر به جزیره همین مکالمه است، اما پس از تماشای فیلم چیزی که در ذهن از این سفر به یاد میماند، پرسه کارآگاه است در میان شن و ماسهها و فوتبال بازی کردنش با بطری خالی. انگار سیو هوآ میخواهد به ما بگوید همه شماها از جفایی که در حق کارگرها، مخصوصاً کارگرهای مهاجر میشود، آگاهید؛ پس اجازه دهید روی دیگری از این جفا را نمایش دهم؛ از بین رفتن رویا و خیال.
کارِ دشوار است که باعث شده کارگر چینی شبها خوابش نبرد و برای همین پایش به کلوب بازیهای کامپیوتری باز میشود که شبانهروز باز است و آدمهای حاضر در آن، با گوشیهایی که بر گوش گذاشتهاند و در پسزمینه رنگ صورتی، بیشتر یادآور موجوداتی هستند که به خواب مصنوعی رفتند. محیطی که در آن دوستی و رفاقتی شکل نمیگیرد و تنها ارتباط مجازی که کارگر چینی برقرار میکند، آیندهای سیاه برایش رقم میزند. در همین کلوب اما کارگر چینی با دختری که مسئول آنجاست، همکلام میشود. دو آدمی که خواب از چشمانشان فرار کرده، همانطور که رویاها و آرزوهایشان از چنگشان گریخته است و برای همین هم میتوانند بدون اینکه پیوندی میانشان شکل بگیرد، با هم بروند هواخوری، بروند در ساحل قدم بزنند، ساحلی که هر قطعهاش خاک یک کشور است و در خیالشان به گوشه گوشه دنیا سفر کنند.
سیو هوآ با همسانسازی آنچه بر کارگر چینی گذشته و آنچه برای کارآگاه رخ میدهد، دنیای رویاهای آنها را به هم پیوند میزند. کارگر چینی جوان و کارآگاه خسته میانسال هر دو از بیخوابی رنج میبرند؛ بیخوابیای که به آنها امکان میدهد با چشمان باز در دنیای یکدیگر سیر کنند، با هم حرف بزنند و از آینده خبردار شوند. چیره شدن دنیای خالی بر واقعیت و باور کردن دنیای رویاگون فیلم در سکانس رفتن کارآگاه به کلوب بازی، صحبت کردنش با گیمر (بازیباز) مرموزی که به نظر میرسد قاتلِ کارگر چینی است و همراهی این فصل با صدای خارج از قاب و فرازمینی کارگر چینی درباره تجربه مرگ و شباهتش به بلعیده شدن و فرو رفتن در تاریکی به اوج میرسد. سکانسی که نگاه سیو هوآ درباره چیستی تجربه زندگی و مرگ را خلاصه میکند؛ دو اصل انکارناپذیر زندگی که تنها با رویا میشود از آنها گریخت و وقتی امکان رویا نباشد، بیخوابی شاید تنها راه فرار باشد.
برخلاق جی وایزبرگ، منتقد ورایتی، که ترجیح میدهد فیلم دوباره تدوین شود تا هیجانانگیزتر شود و دیوید الدریچ، منتقد ایندیوایر، که به صِرف حضور دنیای رویا و واقعیت در کنار هم فیلم را «دیوید لینچی» خوانده، به نظرم «سرزمین خیالی» در همین نسخه موجود که در لوکارنو به نمایش درآمده، فیلمی است حسابشده و فکرشده با جزئیات دلپذیری که دوست داری بعداً آنها را به خاطر بیاوری، مثل آن دیزالو سحرآمیز طولانی در لحظات پایانی فیلم. جایی که در مرز رهایی، کارآگاه بالاخره بدل جوان خودش را میبیند و قطعه «شب خوش، چراغ سبز» گروه «گیف» اوج میگیرد و ما میمانیم در آستانه رویا دیدن در بیداری و گرفتار بیماری خواب شدن.
پینوشت: نزدیکترین دنیای سینمایی به «سرزمین خیالی» که در چند سال گذشته دیدم، دنیای فیلم «کایلی بلوز» بی گان است که دو سال پیش در جشنواره لوکارنو ستوده شده. دو فیلم از شرق آسیا از دو فیلمساز بسیار جوان و اهل شعرِ سینمایی. دو فیلمی که انگار خواهرخوانده یکدیگرند و شباهت آنها فقط در طراحی مشابه پوسترهایشان خلاصه نمیشود، که میعادگاه آنها، پناه گرفتن در دنیای خیال و رویاست .
منبع: ماهنامه هنروتجربه