بازخوانی یادداشت کیوان کثیریان درباره فیلم «مادر» به مناسبت زادروز علی حاتمی
علی حاتمی به دلایل متعدد، ایرانی ترین سینماگر کشورمان است. سینماگری که در جایجای آثارش دغدغه فرهنگ و هویت و تاریخ ایران موج می زند.
نگاه دلنگران حاتمی به حفظ ساختار سنّتی خانواده ایرانی در بسیاری از آثار او هویداست و احساس وظیفه برای دراماتیک کردن زوایای گوناگون تاریخ، به ویژه دوره قاجاریه به این سو، دستمایه بسیاری از فیلم ها، فیلمنامه ها و قصه های او قرار گرفته است. دلبستگی حاتمی به ادبیات و نثر فاخر پارسی و آشنایی او با فرهنگ فولکلور ایرانی موجب شده است که نشانه های ایرانی به وضوح خود را چه در مضمون و چه در ساختارِ فیلم هایش، نشان دهد.
اصرار ارزشمند حاتمی بر نمایش و تائید مفاهیمی چون پاسداشت آئین های ایرانی، حفظ آداب و سنن، اخلاق و منش ایرانی، استفاده وافر از امثال و حِکَم و حکایتهای پارسی در بستر نثر فاخر ایرانی، نمایش هنرهای اصیل ایرانی، ترویج آدابی چون تکریم بزرگان، جوانمردی و پهلوانی، تاکید بر هویت ایرانی، نمایش زیبایی های خط و زبان ایرانی، اصرار بر معماری، دکوراسیون، اکسسوار و لباس ایرانی و بسیاری دقت های ویژه، علی حاتمی را از تمامی سینماگران ایرانی متمایز کرده است.
در چند اثر حاتمی، خانواده، محوریت ویژه ای یافته است و او ساختارهای خانواده مطلوب ایرانی از نگاه خود را ترسیم کرده و البته در کنار آن خانواده های نامطلوب را نیز نشان داده است.
«مادر» در کنار «سوته دلان» دو اثر مشخص هستند که حاتمی خانواده ایرانی را به صورت سیستماتیک در آنها طراحی کرده است.
«مادر» غمخوارانه ترین اثر علی حاتمی است برای خانواده سنتی ایرانی که نفس های آخر را می کشد و ساختار آن در شُرف فروپاشی است. در این فیلم، حاتمی آفت هایی که چون خوره به جان خانواده ها افتادهاند را در کنار آرامش و اطمینانی که تنها در خانواده مطلوب او یافت می شود، پیش چشم می گذارد تا بیننده خود به آنچه این روزها دچار آن شده بیشتر بیندیشد.
حاتمی خانواده فیلم «مادر» را به شکلی تعمیم پذیر و قابل تاویل ترسیم می کند. فرزندان این خانواده از هم جدا و بیگانهاند و از حال یکدیگر بیخبر. هر کدام گرفتار مشکلات روزمره خویشند و در گیرودار مناسبتهای اجتماعی پیرامون خود به اسارت رفتهاند. آنها به اجبار روزگار، مسیرهای گوناگونی را در زندگی برگزیدهاند؛ یکی جاهل مسلک است، به شغلی بیتناسب با اصالت خانوادگیاش تن داده و شده تاجر دل و روده، دیگری که کارمند بانک است و در گروگان هفتوهشت زندگی، با همسرش تنها به وسیله نوار ضبطصوت ارتباط دارد و برادر سوم شیرینعقل است و در آسایشگاه روانی روزگار میگذراند. یکی از خواهران نیز از ناسازگاری سرنوشت، در ازدواج های پیاپی شکست خورده است. هیچیک از برادران و خواهران جز خواهر ته تغاری- که ظاهرا زندگیاش به جنس زندگی پدر و مادر نزدیک است- زندگی آرامی ندارند و تازه مادر پیرشان را هم به آسایشگاه سالمندان سپردهاند. تا اینجای کار تنها چیزی که در فیلم حضور ندارد خانواده است. آدم های تکوتنهایی که روزمرّگی می کنند، رنج میبرند و سرگردانند بی آنکه امیدی برای رسیدن به ساحل امن و آرامش داشته باشند.
آنها اما به درخواست مادر به اجبار در خانه پدری دور هم جمع می شوند. خانه ای که تمام ویژگی های یک خانه ایرانی را دارد؛ جایی برای جمع شدن اعضای خانواده گِرد مادر که منبع بی پایان آرامش است و پشت و پناه فرزندان.
خانه ایرانی
«خانه» جایی است که اغیار را در آن راهی نیست، حتی اگر داماد و محرم خانواده هم باشی تا پشت در، بیشتر پیش نمی روی.
حاتمی جایگاه مادر را فراتر از مفهوم خانه می داند. به قول ماه منیر: «کنار شما هر جا که باشیم اسمش خانه است». خانه ایرانی اگرچه مامن است و محل آرامش ولی بدون مادر کامل نیست. به قول ماه طلعت: «گلستون خونه فقط بوی مادر رو کم داشت».
خانه ایرانیای که حاتمی شیفته آن است هویت معماری مشخصی هم دارد. جایی امن و آرام با در چوبی کلون دار و دیوارهایی بلند و اتاق های زیاد و بزرگ، حیاطی فراخ و دلباز و دراندشت، حوض فیروزه ای در وسط حیاط با ماهی های قرمز، تخت هایی که دور تا دور حیاط چیده شده اند تا اهل خانواده به پشتی های ترکمن تکیه بزنند و در استکان های کمر باریک چای بخورند و محفل انس بسازند.
باغچه سرسبز حیاط و گل های رنگارنگ و گلدان های شمعدانی، هشتی و ایوان و بهارخواب و پنجدری و اندرونی و طاق و کاشی و آینه های رنگی هم که پای ثابت معماری خانه های اصیل ایرانی است.
خانه در «مادر» یعنی اصل آدم ها. بازگشت آنها به خانه به گونه ای نمادین بازگشت شخصیت های دور مانده از اصل خویش است و بازجستن روزگار وصل. بازگشت به گذشته پاک و بی دغدغه زیر سایه مادر که حالا به حسرتی نوستالژیک بدل شده است. به قول جمال، برادر ناتنی: «این اخوان از لطف خانه مادری، حالا صفای طفولیت دارند. اطفال اخلاق محبت از مادر کسب کنند احسن، تا سرِّ عشق از پیران».
در «مادر» تنها جایی که همه در آن احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن، آرامش و امنیت می کنند همین خانه است. حتی محمد ابراهیم که دوست نداشتنی ترین شخصیت فیلم است در می یابد اینجا تنها مکانی است که کسانی می توانند دوستش بدارند.
خانواده ایرانی
خانواده در چنین خانه ای گرد هم می آیند، با دل هایی چرکین از بد عهدی روزگار. خانه اما جادویی دارد که مهر و صفا را به دل های آنها باز می گرداند و خشم و نزاع و متلک پرانی جای خود را به صلح و دوستی می دهد. رابطه دو برادر- محمد ابراهیم و جلال الدین- که سرشار از مخاصمه و گوشه کنایه های تند و تیز است به مدد تمهید برادر ناتنی و به برکت ورود مادر به آشتی بدل می شود، چرا که در خانواده اصیل ایرانی، دو برادر ممکن است گوشت یکدیگر را بخورند ولی استخوان هم را دور نمی اندازند! خواهر بزرگتر هم که کوله بار سنگینی از ناکامی ها را بر دوش دارد در اتاق همین خانه زنگار از آئینه می زداید و برای نخستین با چهره حقیقی خود را در آن می نگرد و کودک می شود.
حتی محمد ابراهیم هم یک «بدمن ایرانی» است. او فرهنگ و ادبیات مشخص و ریشه داری دارد که به او عمق و بعد می بخشد. او روی تمام اعضای خانواده اسم گذاشته و با همین نام های مستعار خطابشان می کند، به خواهر کوچک می گوید زولبیا و به همسرش اوس مهدی، موسیو بامیه. مادر را ترنجبین بانو، ماه منیر را آبجی مربا خطاب می کند و غلامرضا را سنجد. به جلال الدین هم می گوید آبلیموی دست افشار حال بُر. اما همین محمد ابراهیم در جایی از فیلم گلایه می کند از اینکه همسر ولخرج و بهانه گیر و بدخلقش طوبی، علاوه بر همه ناسازگاری ها و آزارها، تحقیرش میکند و او را بوفالو می خواند و مادر به او یادآوری می کند که: «خوبه تو برای برادر خواهرات اسم می ذاری؟»
رابطه تمام برادران و خواهران با غلامرضا از سر مهر است، جز محمد ابراهیم که در برخورد با او به خشونت متوسل می شود و کتکش می زند. حتی وقتی قرار است غلامرضا را برای شست وشو به حمام ببرد نیز دست از خشونت بر نمی دارد. او وقتی با جوانمردی غلامرضا مواجه می شود، بازهم رفتارش را تغییر نمی دهد. (غلامرضا سعی می کند کبودی صورتش را به زمین خوردن در حمام نسبت دهد و برادر بزرگتر را تبرئه کند درحالی که که از محمدابراهیم کتک خورده است).
محمد ابراهیم گرچه با زمختی و خشونتی کریه تصویر می شود و با حضور و سخنانش همه را می آزارد ولی درگیر مشکلات خاص خود است. او معلول شرایطی است که در آن گرفتار آمده و در خلاصی از آن ناتوان است. با این همه اما او توسط خانواده اش دوست داشته می شود. این محبت را بیشتر اعضای خانواده بخصوص مادر و خواهر کوچکتر به صراحت در گفتارشان ابراز می کنند. او با آنکه در اکثر لحظات فیلم جز اذیت و آزار و گوشه و کنایه به برادران و خواهران و مادرش کاری ندارد، اما ذات و نیّتش ناپاک نیست، چرا که فرزند همین خانواده است.
مادر ایرانی
اما کلیدی ترین عنصر فیلم، «مادر» است؛ منبع لایزال مهر و عشق و عاطفه. اوست که همه را دوست دارد و همه به او عشق می ورزند. گرچه جمع فرزندان، خبط مسلمی کرده اند و او را به خانه سالمندان سپرده اند ولی خواست مادر برای جمع شدن آنها دور هم در خانه پدری در روزهای آخر عمر، بهانه ای است برای آنکه فرزندان به خطای فاحش خود پی ببرند، پس از مدت ها دور هم جمع شوند و گمشده خود را در وجود او بیابند. بوی مادر، غلامرضا را مست می کند و آرامش و طمانینه اش همه را مبهوت. همین باعث می شود در بستر مرگ، جلال الدین به نشانه قدرشناسی دست او را عاشقانه ببوسد.
آرامشی که در وجود مادر هست، تکیه گاهی می شود برای تمام فرزندان که یک به یک زیر بار گرفتاری های معمول زندگی شان کمر خم کرده اند.
حتی محمد ابراهیمِ رام نشدنی هم در روزهای آخر عمر مادر، لب به درد دل می گشاید و از ظلم زمانه و همسر و فرزندانش نزد مادر گلایه می کند و مادر می شود سنگ صبور فرزندان در روزهای آخر عمر. و یاد محمد ابراهیم می آورد، مادری که از او غفلت کرده، چه تفاوتی با همه عالم دارد: «همه نمیشن مادر. هر کی آدمو واسه وجود خودش میخواد. رفیق آدم، زن، اولاد، همه».
مادر، قهرش هم توام با مهر است، آنگاه که محمد ابراهیم، غلامرضا را مجبور می کند پای او را بمالد، مادر به او تشر می زند: «محمد ابراهیم بترس از آه مظلوم ، خدا از سر تقصیراتت بگذره!»
مادر، آئین ها و رسوم مقبول ایرانی را به یاد فرزندان می آورد آن هنگام که جلال الدین پس از بی حرمتی محمد ابراهیم به سفره غذا، سفره را ترک می کند و پس از او ماه طلعت و خود محمد ابراهیم، مادر که در بستر غذا می خورد، بر می خیزد، سر سفره می آید تا حرمت سفره حفظ شود و به فرزندان هم اهمیت آئین دور سفره نشستن را یادآوری کند.
مادر دروغ های فرزندانش را نیز به سادگی در می یابد ولی به رسم مادرانه به رویشان نمی آورد: «چشم دروغگو رسواست، اما بچه ها میگن و مادر باور می کنه». او دائم حواسش به ذائقه بچه ها هم هست. یکی را از خوردن باقالی بر حذر می دارد که ثقل سرد نکند، به دیگری یادآوری می کند که سرکه به وجودش سازگار نیست و باید کاهو را با سکنجبین بخورد. نگران قرص های ماه منیر است که سر موقع خورده شود و اینکه بالای بستر غلامرضا غذا بگذارند که نیمه شب ها گرسنه می شود و برای محمد ابراهیم زیرسیگاری و برای جلالالدین آب.
مادر، جوانی پر مخاطره ای هم داشته و همین اورا پخته و پر تجربه کرده است. عشق او به پدر-سلطان حسینقلی خان ناصری- موجب می شود تا با حبس و تبعید او بسازد و یک تنه فرزندان را بزرگ کند. زنی که شوهر در وصف او می گوید: «وقتی یک زن کدبانو در خانه داری هرچه فقیر باشی توانگری».
او خود درباره آنچه در جوانی بر او رفته است می گوید: «با چرخ خیاطی رفتم به جنگ چرخ فلک». زنی است که شرافتمندانه پای مردش ایستاده و تلاش کرده که فرزندانش را با آبروداری بزرگ کند.
مادر پیش از رفتن، برکت حضورش را نثار فرزندان میکند و تلاش می کند دم رفتن بذر عشق و محبت را در دل فرزندانش بکارد. با حضور او صفا و آشتی و مهر فرزندان نسبت به هم افزون می شود، از حال هم باخبر می شوند و مسیر رفته زندگی را مرور میکنند.
مادر پیش از مرگ از رفتناش آگاه است و همین مرگآگاهی به او جلوهای قدسی می بخشد. به قول جلال الدین: «عشق سپر بلاست. مادر نگاه عاشقا رو داره امروز، و امشب امید دیدار یار». وقتی غلامرضا می گوید: «… تازه این پلوام، پلوی عروسیشه نه عزا. مادر میخواد عروسی کنه، عاشقا عروسی میکنن دیگه»، تعبیر مادر از مرگ شنیدنی است: « پُر بیراهم نمیگه بچّم. اینم خودش یه وصلته، وعده من با عزیزم امشبه». یا «موقع بدرقهاس، البته مونده به اومدن قطار. میگه خوش آن کاروانی که شب راه طی کرد. اول صبح به منزل رسیدن عالمی داره. حال نماز صبح، امید روز تازه، گفتم که من با قطار شب عازمم، صدای پای قطار میاد. بانگ جرس، آوای چاوشی، قافله پا به راهه.»
در فیلم، تنها اوست که نماز میخواند و سجادهاش پر از گلهای یاس است. وقتی برق خانه میرود و همه به تقلا میافتند، تنها مادر است که چراغ خانه است و ظلمات را میزداید. او پیش از مرگ، رسوم و سنت هایی را به فرزندان گوشزد می کند که همگی ریشه در آداب و آئین های مذهبی و ایرانی دارد. وصیت ها و سفارش های او مجموعه ای است از رسوم که لابهلای حرف ها به سادهترین شکل، فلسفه وجودی آنها را هم یادآوری می کند. دیالوگ نویسی حاتمی هم در این میان، قند مکرر است: «قاعده پنجاه تا بیشتر وعده نگیرین، راضی نیستم. شب که از سر خاک بر میگردین یه شام بدین، والسلام. خرج و مخارج شب هفت رو بدین خونه سالمندان. خلعتمم که عزیز از کربلا آورده. سفارشم فقط واسه قبره. اون تَه مَه ها نباشه. لب جوب، زیر سایه درخت… سر شام گریه نکنین، غذا رو به مردم زهر نکنین. استکان نعلبکی به قدر کفایت داریم. راه نیفتین دوره دروهمسایه پی ظرف و ظروف. آبروداری کنین بچه ها، نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خّرم میشه نه از مرصّع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین… میمونه یه حلوا هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوب هم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زندهها به مردهاشون میذارن، اجرشم نزول صلوات و حمد و قل هوالله است. فقط دلواپس آردم، میترسم مونده باشه…»
حتی مرگ مادر هم برای فرزندان برکت است. آنها حالا آرامتر، آگاهتر و بههم نزدیکتر شدهاند. حالا قدر هم را بیشتر دانستهاند و بهیمن تمهید هوشمندانه مادر، لحظاتِ پس از مرگ او را پیش از مرگش تجربه کرده اند؛ پیش چشم او آشتی کردهاند و حلوا پختهاند و لباس عزا پوشیدهاند.
مادر در این فیلم نشانههای آشکار مام وطن را هم دارد که خوب و بدِ فرزندان متفاوت و حتی متضاد خود را خریدار است و در حق همه یکسان مادری میکند. چه روشنفکر امروزی باشی و چه جاهل مآب، چه شکست خورده باشی و چه عقب مانده و حتی اگر جای دیگری بیرون این خانه به دنیا آمده باشی و رشد کرده باشی فرقی نمی کند. این خانه از آنِ توست. زیر سایه مادر می شود با همه اختلافات، آرام زندگی کرد و آنگاه که پای مرگ و زندگی او وسط میآید میتوان تفاوتها را فراموش کرد و یکرنگ و یککاسه شد و تا پای آشتی رفت، پیش از آنکه دیگر مادری در کار نباشد.
منبع: خبرآنلاین