سینماسینما، نگار اسکندرفر:
سلام آقای کیارستمی عزیز
آن درخت ۴۰، ۵۰ ساله روبهروی ساختمان قدیمی باغ را خاطرتان هست؟ دو سال پیش که باغبان به دلیل کهولت و پوسیدگی درخت را از خاک درآورد، گفتید حیف شد. گفتم سال آینده بهجایش درخت دیگری با دست شما خواهیم کاشت. پارسال فصل درختکاری شما به بیمارستان رفتید. بنا بود که چهار، پنج روز بعد مرخص شوید. قرار گذاشتیم که در باغ ساکن شوید برای استراحت بعد از بیمارستان. گفتید برادرم بهرام از کانادا به ایران میآید. چندروزی به دیدار فامیلی خواهد گذشت، بعد از آن خواهم آمد. آن چند روز کذایی چند ماه به درازا کشید و شما نیامدید. ما ماندیم و انتظاری تلخ و دلهره و اضطرابی حاصل از ناز طبیبان… و بهار از راه رسید.
درختان باغ به امید بازگشت شما شکوفه دادند. من از طراوت بهار گذشته همان چند شاخه گیلاس نصیبم شد که برایتان آوردم و عکسی از درختان پرشکوفه که برای بهمن عزیز فرستادم و نوشتم: شکوفههای باغ گیلاس زردبند در انتظار…
جواب داد: «عباسآقا میگه تا گیلاسها رنگ ننداختن میام انشاءالله». ما و درختان همچنان منتظر ماندیم و گیلاسها در حسرت حضور شما با شرم رنگ انداختند. آخرین تکدانههای گیلاسهای باغ را در سبدی برایتان آوردم، اما فرصت نشد که بپرسم آیا از آن گیلاس خوردید؟
بهار تمام شد و اوایل تابستان شما سفر طولانی خود را آغاز کردید.
ما همه میدانستیم که درختان نامتان را میدانند. در لحظههای دلتنگی سراغتان را از آب و باد و درخت گرفتیم. پاییز که رسید، از باد و باران قصههای شما را شنیدیم و پرواز کلاغها بر فراز کوههای سفید پوشیده از برف زمستانی، هزار تصویر از شما را به ذهنمان کشاند.
«زردبند» همیشه شما را بهخاطر خواهد داشت. شاگردان شما به یاد «کارگاههای فیلمسازی»، دیروز اینجا جمع شدند تا به یاد چهارشنبههایی که میآمدند تا با شما جهان را معنا کنند، به نام شما و بهجای آن درخت گیلاس، نهال گیلاس تازهای بکارند. آنها «زردبند» را مکانی به یاد شما میشناسند.
شما هرگز از یادها نخواهید رفت. من، شاگردان شما، دوستان شما و هزارانهزار نفر در سراسر جهان به خود میبالیم که زندگیمان در عصر «کیارستمی» گذشت و باور دارم که نسلهای بعد از ما نیز شما را به یاد خواهند آورد. این نهال گیلاس را میکاریم که «طعم گیلاس» آن، همچنان خاطرهای باشد از شما که هرگز فراموش نخواهید شد.
منبع: شرق