سینماسینما: دیروز دهم شهریور، مسعود مهرابی مدیر مسئول ماهنامه فیلم درگذشت. به همین مناسبت همکاران، مدیران سینمایی، سینماگران و دوستان مهرابی یاد او را با انتشار نوشتهها و پیامهایی در اینستاگرام، گرامی داشتند. بخشی از این نوشتهها را در زیر میخوانید:
هوشنگ گلمکانی/ سردبیر ماهنامه فیلم
مرگ مسعود مهرابی، برایم شوکهکننده و غمانگیز بود، هرچند که متاسفانه نامنتظر نبود. چهلوپنج سال آشنایی و همکاری زمان کمی نیست. و این سیوهشت سال مجله فیلم؛ با همه فرازونشیبها در رابطهمان. حتی در میانه غبارها هم ذرهای در سلامت ذاتش شک نکردم. کمالگرایی و نکتهبینیاش غبطهبرانگیز بود. مرگ مسعود را به قول دوست مشترکمان جهانبخش نورایی باید آینه عبرتی کنیم در اثبات این حقیقت که همه فقط یک بار زندگی میکنیم و باید قدر آن را و قدر همدیگر را بدانیم. مسعود مهرابی یکی از سه پایه محکم ماهنامه فیلم بود. میکوشیم میراث او را حفظ کنیم. روحش شاد و یادش گرامی.
شماره ۴۵۰ مجله که داشت منتشر میشد، پیشنهاد کردم اسم هر سه نفرمان را به این شکل درهم زیر سرمقاله این شماره بگذاریم. چند نفری تصور کردند که غلط تایپی رخ داده اما اکثر خوانندگان، پیام این امضا را گرفتند. میخواستیم بگوییم که ما اگر اختلافهایی هم داریم (مگر آدمهای زنده با هم اختلاف ندارند؟) دست کم در یک هدف متحدیم و هیچ اختلافی نداریم: تداوم انتشار ماهنامه «فیلم».
عباس یاری/ دبیر هیات تحریریه مجله فیلم
افسوس… افسوس
باورم نمیشود، مسعود عزیز، یکی از ستونهای اصلی مجله فیلم هم رفت. چه بگویم؟ چه بنویسم…؟ این چندمین عضو پیکر من است که بخاطر سکته از این جهان خداحافظی میکند و من را با کوهی از غم تنها می گذارد. وای مسعود…
پیام تسلیت حسین انتظامی رئیس سازمان سینمایی
درگذشت ناگهانی چهره نامآشنای رسانه و سینما، مسعود مهرابی، صاحبامتیاز و مدیر مسئول ماهنامه سینمایی فیلم موجب تألم دوستدارانش شد.
انتشار بیوقفه مجلهای معتبر -که معدود مجلات سینمایی با چنین قدمتی در دنیا وجود دارند- نشان از عشق او و دوستان همراهش به هنر هفتم و ژرفای نگاهشان به نقش مؤثر سینما در آگاهیبخشی جامعه دارد.
فقدان این روزنامهنگار، مدیر رسانهای، کارتونیست و پژوهشگر عرصه سینما را به اهالی فرهنگ و هنر و رسانه، همکاران و خانواده آن عزیز تسلیت میگویم.
پیام تسلیت علیرضا تابش مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی
انالله و انا الیه راجعون
یکی دیگر از پیشکسوتانِ وزین و معتبرِ عرصه رسانه، کتب سینمایی و نقدِ علمی دعوت حضرت حق را لبیک گفت و جامعه هنری و رسانه کشور را در نهایت تألم و اندوه فراوان، به سوگ نشاند.
درگذشت مرحوم مغفور «مسعود مهرابی» را که در ثبت تاریخ سینمای ایران، کولهباری ارزشمند از تألیفات و مکتوباتِ ماندگار از خود به یادگار گذاشت، به خانواده ارجمند، همکاران ماهنامه فیلم و دوستداران شریف ایشان تعزیت و تسلیت عرض نموده، از درگاه پروردگار لطیف، برای روحش علو درجات و آرامش ابدی مسئلت مینمایم.
فریدون جیرانی
مرد محترم و بی حاشیه ی مطبوعات سینمایی درگذشت. خبر تلخی بود، به شدت تلخ.
برای نگارنده مسعود مهرابی یادآور یک دوران است. دوران نخستین قلم زنی ها درباره ی سینما در پس از انقلابی که هنوز تعریف مشخص از سینما نداشت. برای نگارنده این دوران با مجله فیلم و گردانندگانش که نخستین پیشگامان این قلمزنی بودند، رقم می خورد.
این گردانندگان ابتدا دوستانه، دور هم نشستند تا مجله ای راه بیاندازند اما کم کم که انتشار مجله جدی تر شد، گردانندگان اصلی هم در پست های مختلف مجله جایی که باید می نشستند، نشستند و مسعود مهرابی شد مدیریت مجله، مجله ای که ابتدا مجوزش را شماره به شماره می گرفت، ماه به ماه.
مسعود مهرابی به عنوان مدیر مجله مجبور بود، هر ماه از دفتر مجله تا ارشادی که تازه شکل گرفته بود مسیری را طی کند و با آدم هایی سروکله بزند که تازه می خواستند مطلب بخوانند و نظر بدهند. وزارت ارشادی که تازه افتاده بود، دست روشنفکران مسلمان، روشنفکرانی که می خواستند، سینما نویسی راه بیافتد، می خواستند سینمای ایران شکل بگیرد اما نمی دانستند حیطه ی خواستن را در رابطه با مخالفانشان در جبهه ی مقابل در چه محدوده ای تعریف کنند.
همین ندانستن محدوده ترس و احتیاطی را برای مجوز دهندگان شماره به شماره ی مجله ایجاد کرد که در نخستین شماره های مجله منعکس شد. به هرحال نخستین قلمزنی ها در پس از انقلاب در حیطه ی خبر ، گزارش ، نقد فیلم و نوشتن درباره ی فیلم های خارجی ـ که به طور زیرزمینی از طریق ویدیو دست به دست می گشت و نوشتن درباره شان تابو بودـ در این مجله اتفاق افتاد.
مسعود مهرابی چندین سال این مسیر را برای گرفتن مجوز طی کرد ، چندین سال با ارشادی ها سروکله زد تا سرانجام ترس و احتیاط برطرف شد و مجوز مجله صادر شد.
آخرین بار من این مرد محترم را در رستورانی دیدم، در قراری که با هم داشتیم ، چند سال پیش درست همزمان با انتشار چاپ یازدهم نخستین کتابش “تاریخ سینمای ایران”؛ کتابی که نخستین تجربه تاریخ نویسی در پس از انقلاب بود.
سالی که مهرابی این کتاب را نوشت سالهای ۶۲ و۶۳ سال هایی بود که چپ و راست مخالف گذشته ی سینمای ایران بودند و نوشتن بی طرفانه درباره ی آن سینما شهامت می خواست.
دیدار من با مهرابی به خاطر مصاحبه ی گلمکانی درباره ی مجله ی فیلم با برنامه ۳۵ بود. می خواست در این دیدار نکاتی از گفته های گلمکانی را تصحیح کند و نقش خودش را در انتشار مهمترین مجله سینمایی پس از انقلاب یادآور شود. اتفاقا بخشی از صحبت های ما رفت به سمت گرفتن مجوز و باری که بر دوش او بود. خاطرات بی نظیری از این طی مسیر داشت که امیدوارم بخشی از این خاطرات را جایی ثبت کرده باشد.
در آن دیدار که دو ساعت طول کشید، قرار شد باهم بنشینیم و درباره ی نکات گفته نشده ی تاریخ مجله ی فیلم صحبت کنیم.(همان موقع وقتی ماجرای این دیدار را برای گلمکانی تعریف کردم، او هم دلش می خواست این نکات گفته شود و خودش هم برای مهرابی احترام بسیار زیادی قایل بود و نقش مهمش را انکار نمی کرد) متاسفانه قرار من و مهرابی انجام نشد و مسعود مهرابی محترم تر از آن بود که زنگ بزند، بخواهد و اصرار کند که این قرار انجام شود. حتی در این دیدار هم اگر از دوستانش دلخور بود، دلخوریش را به زبان نیاورد و فقط برایش نکات گمشده ی یک تاریخ مهم بود. در پایان آن دیدار آخرین چاپ کتاب تاریخ سینمایش را به من هدیه داد و با همان لبخند همیشگی خداحافظی کرد و رفت و حالا کتاب تاریخ سینمایش روی میز جلویم قرار دارد
و دلم گرفته است.
گلاب آدینه
در هزارم ثانیه هزاران خاطره و رنگ و بو از سی چهل سال پیش آمد و رفت. مسعود مهرابی مرد پشت صحنه ی مجله فیلم، تاریخ سینما، صد ها مقاله و نوشته و….و حضور فیزیکیاش تمام و آثارش تا همیشه باقی. آه که رفت و آمد خاطرات تمامی ندارد.
فرزاد موتمن
معمولاً یا دیدارى با هـوشنگ گلمکانى در دفترش داشتم یا دوستان منتقدم پوریا ذوالفقارى، آرامه اعتمادى، دامون قنبرزاده و شاهـین شجرى کهـن را در تحریریه ملاقات میکردم و یا مصاحبه اى در کار بود ، بیشتر با نیما عباسى زاده که به اتاق کنفرانس میرفتم و دیدار با مسعود مهـرابى در دفتر ماهـنامه فیلم ، معمولاً از لاى در اتاقش صورت میگرفت که براى هـم دستى تکان میدادیم و یکى دوباره هـم وارد اتاقش شدم تا از نزدیک ، احوالپرسى کرده باشم. چند بارى مفصل تر تلفنى صحبت کرده بودیم، پیگیر بود تا نسخه خوبى از پوستر فیلم “صداهـا” کار ابراهـیم حقیقى را براى چاپ در کتابش ، “پوسترهـاى فیلم” ، بدست بیاورد (خیلى این پوستر را دوسِت داشت) و یکبار هـم تماس گرفت و از من ، اصل نامه اى که مسئول انتخاب فیلم کارلووى وارى، درباره “شب هـاى روشن” نوشته بود و فراستى در یک برنامه تلویزیونى به آن اشاره اى کرده بود را درخواست کرد. میگفت تا نامه را نبینید ، باور نمیکند. پس چندان او را از نزدیک نمیشناختم که بتوانم یادداشتى شخصى تر برایش بنویسم ، اما این را میدانم که گذشته از فعالیتش بعنوان نویسنده و منتقد ، او مدیر مسئول ماهـنامه اى بود که نزدیک به چهـل سال سر وقت گاهـى با یکى دو روز اینطرف و آنطرف منتشر شد و این اصلاً کم نیست. درگذشتش را به هـمکارانش در ماهـنامه فیلم ، منتقدین سینمائى ، روزنامه نگاران و جامعه سینماى ایران تسلیت میگویم.
افشین هاشمی
چرا فکر میکردم کسی که میخواهد سینما کار کند، باید سینمای کشورش را حفظ باشد. پس بهمانندِ درس، دستم را روی توضیحات میگذاشتم، و از روی عکس، نامِ فیلم، کارگردان و سالِ ساخت را میگفتم. گاهی امیر را هم مجبور میکردم حفظ کند، و اگر فیلمی را اشتباه میگفت، پسگردنی میخورد. از روی فهرستِ این کتاب شروع به دیدنِ فیلمهای سینمای ایران کردم. ویدئوهای غدغن را پشت سگکِ کمربند، زیرِ پیراهن میآوردم خانه و البته در فیلمکرایهایهای مجرمانهی دههی شصت، بنا به فهرستِ مندرج در کتاب، هرچه بیشتر دنبالِ «گاو» و «رگبار» و «خشت و آینه» میگشتم، بیشتر «مهدیمشکی و شلوارکِ داغ» گیرم میآمد؛ اما هرچه بود، در کتاب علامت میخورد که یعنی “دیدهام”. بعدن بچهمحلّی – گمانم هومن رنجبر – آن کتاب را با همهی علامتهایش گرفت و دیگر پس نیاورد. گرچه دیگر نیازی به آن کتاب نداشتم و اینترنت مشکل تاریخها و عکسها را حل کرده بود، اما آن کتاب با عطفِ کلُفتش باید در کتابخانه میبود و پس باز خریدمش.
همهی این قصّهها را گفتم تا بگویم «مسعود مهرابی» برای من در مجلهی فیلم تمام نمیشود؛ برای من نامِ او با تاریخِ سینمای ایران و همهی سالهای نوجوانیام گره خورده.
و اکنون که نیست بغضی دور در گلویم پرسه میزند، عینن احساسِ از دست دادنِ آن کتاب با همهی علامتهایش، که حتا با خریدِ نسخهی ویراست جدید هم نرفت.
پینوشت: ایشان را تنها یکبار در مجلهی فیلم دیدم و همین ارادتم را ابراز کردم و تمام
نیکی کریمی
همه ما مدیون سال ها تلاش شما و تیم محترم مجله فیلم هستیم.
غلامرضا موسوی
مسعود مهرابی رفت روزنامه نگاری متعهد ، پژوهشگر ، تاریخ نگاروگرافیست. حیف مسعود، حیف از این هنرمند آرام. مهرابی بواقع شریف، نجیب، کمال گراو بی حاشیه بود. و مهمتر انسان.
همانند درگذشت علی معلم ، دوست نداشتم خبر را باور کنم. به خانواده بزرگش ، به عباس یاری، به هوشنگ گلمگانی ، به همکارانش در مجله فیلم و همکاران سینمایی تسلیت می گویم.
حیف و صد حیف
صفی یزدانیان
یک روز وسط موشک باران تهران بیهیچ قصدی دور و بر خانهمان قدم میزدم که مسعود مهرابی را دیدم که، یک کیسه پرتقال در دست، در پیادهرو میگذرد. همدیگر را از دانشکده میشناختیم و من هنوز در مجلهی فیلم نمینوشتم. گفت از دفتر مجله برمیگردد، و طبعا گفتیم چه دنیای بدیست و جدا شدیم. تا سی سال بعد هر بار در هر دیدارِ دور به دور یا پای تلفن به آن روز جهنمی و به آن پاکت پرتقال اشاره میکردیم. (“گادفادریها”دوگانهگی مفهوم پرتقال را میگیرند.)
مسعود سرِ رفتن مادرم آن رسم دور به دور را کنار گذاشت و نزدیک به نزدیک زنگ میزد و به طرزی، حتی فراتر از انتظار من از رابطهمان، نگران حالم بود.میگفت بند ناف آدم تازه اینجاست که میبُرد، و از اینجاست که دیگر توی این دنیا معلّقیم. بعد هم که “ناگهان درخت”را دید گفت آدم باید خودت را بشناسد تا عمق این درد توی این فیلم را بگیرد.
اگر بلد بودم به جای این حرفها به سبک خودش طرحی از خودش میکشیدم که پاکت پرتقالی در دست در زمان معلّق است.
امروز چه دنیای بدتریست هوشنگ و عباس عزیزم
هومن بهمنش
از سال ۷۰ توسط برادرم فرهید با مجله فیلم آشنا شدم.
هر ماه دکه روزنامه فروشی شهرمان در روزی مشخص تعداد اندکی مجله فیلم می آورد و برادرم حدود ساعت ۶/۵ تا ۷ صبح به آنجا میرفت و پس از یکی دو ساعت با یک مجله فیلم و یکی دو مجله ورزشی و سینمایی دیگر برمیگشت و ما ساعتها و روزها را برای خواندن برگ برگ آنهاسپری میکردیم.همان روزها بود که با نام مسعود مهرابی آشنا شدم.
برای ما که سینمای شهرمان در تسخیر فیلمهای درجه ب و جیم ایرانی و خارجی تجاری بود و گاه گداری در سال یکی دو فیلم الف پخش میکرد و ویدیو هم که قاچاق بود ،مجله فیلم فرصت مغتنمی بود که چیزهایی بیشتری از معرفت سینما بیاموزیم.
به یادمیآورم چندباری که برادرم فرهید به مجله فیلم ،نامه نوشت ،پرسشی کرد و در کمتر از یک یا دو شماره بعد جواب سیٔوالش را در صفحه نامه های خوانندگان با نام خود دریافت کرد و ما دوتا از سر ذوقِ آن پاسخ ،به طرح سیٔوال دیگری فکر میکردیم و این موضوع که کسانی هستند که ما برایشان اهمیت داریم ما را علاقه مندتر میکرد.
آن روزها تنها روزنه های شناخت از سینما چند جلد کتاب و مجله فیلم و برنامه هنر هفتم استاد عالمی بود
حالا که فکر میکنم میبینم تک تک اسامی ای که در آن مجله مینوشتند و مطلب داشتند استادان دانشگاه مکاتبه ای ما بودند.
تعداد زیادی از هم نسلان من و یا قبل و بعد من بواسطه این مجله به سینما علاقه مند شده و آنرا جدی گرفتند.
آقای مهرابی عزیز
غمگینم نه برای پایان حیات یک جسم
حیات شما در قلب دوستداران شماست
غمگینم که چگونه با دونفر از یارانتان چراغی را ناباورانه روشن نگاه داشتید و قدر ندیدید
مسیر زندگی افراد زیادی را آباد کردید و دیده نشدید
غمگینم
بی آنکه شما را هرگز ببینم!
غمگینم که چرا قبل از دیدار ، یکی دیگر از موثران زندگی ام را از دست دادم.
فکر میکردم که وقت به اندازه کافی هست برای قدر شناسی
اما نشد!
به همین سادگی !
به شما هم بدهکار شدم
بماند برای روز حساب
حسین معززی نیا
باز هم یک خبر مرگ دیگر در این روزگار مرگ آلود: آقای مسعود مهرابی، صاحب امتیاز و مدیرمسئول ماهنامهی سینمایی «فیلم» درگذشت.
آقای مهرابی را اولین بار در تابستان ۱۳۷۱ ملاقات کردم. در دفتر خودش. بهعنوان خبرنگار مجلهی سوره رفته بودم با او مصاحبه کنم دربارهی آزادی قریبالوقوع «ویدئو» در کشور. یکی دو ساعت مهمانش بودم. مصاحبهی بسیار خوبی هم شد. آخرش پرسید تو همکاری مداوم داری با مجلهی سوره؟ گفتم بله، فعلاً آنجا مستقر شدم و راضیام، چون سردبیرمان را خیلی دوست دارم. بدون مکث گفت، بله، اگر همهی آدمهای این کشور مثل آقای آوینی بودند که دنیا گلستان میشد.
موقع خداحافظی گفت اگر فرصتی داشتی میتوانی برای ما هم بنویسی. توجه و لطفش در آن روز، همیشه در خاطرم ماند. نوزدهساله بودم و توجهش برایم غرورآمیز بود.
گذشته از شخصیت حقوقیاش بهعنوان مدیر مجلهی فیلم، جایگاهش بهعنوان یک نویسنده همیشه برایم غبطهبرانگیز بود. کم مینوشت اما وقتی مینوشت نثری درخشان و پیراسته داشت. یکی از بهترین فارسینویسان دهههای اخیر بود. گزارشهایش از جشنوارههای جهانی را بهدقت میخواندم و نوع روایتش را بسیار دوست داشتم. بعداً سفرنامههایم از جشنوارهی کن کاملاً تحت تأثیر شیوهی نگارش او شکل گرفت.
در سالهای بعد که برای مجلهی فیلم مینوشتم دوست داشتم هر وقت سری به دفتر مجله میزنم، آقای مهرابی را هم ببینم. همیشه لطف داشت و میگفت در تو آرامشی هست که من را هم آرام میکند.
تنها یک بار دلخوری در لحنش دیدم. دو روز بعد از انتشار اولین شمارهی مجلهی ۲۴ تلفن زد و بعد از تبریک انتشار مجله، شروع کرد به گله از اینکه تو داری با امکانات موسسهای مثل همشهری یک مجلهی خوش آب و رنگ و تمیز درمیآوری، این وسط، نشریات خصوصی مثل ما نمیتوانند از پس رقابت برآیند. گفتم حق با شماست آقای مهرابی، ولی من که صاحب این مجله نیستم، اگر نمیپذیرفتم سردبیری را، دیگری میپذیرفت. اما دلخور شده بود و وجود مجلهی ۲۴ را تهدیدی میدانست برای آیندهی نشریات خصوصی.
یک سال بعد که در دفتر مجلهی فیلم دیدمش، همان ابتدا گفت چند روز پیش داشتم فکر میکردم اگر ما سه نفر تصمیم گرفتیم بازنشسته شویم، به تو پیشنهاد بدهم مجلهی ما را ادامه دهی. اول فکر کردم دارد طعنه میزند و این تداوم همان دلخوری است. گفتم شرمنده نکنید من را. اما لحنش جدیتر شد و گفت واقعاً میگویم. نشان دادی بلدی این کار را و چرا که نه.
به خودم نگرفتم تعریفش را، ولی محبتش در دورههای زمانی مختلف، به من اعتماد به نفس داد و باعث شد کارم را جدی بگیرم. این از سلامت نفسش میآمد و جدی گرفتن حرفهاش.
روحتان در آرامش آقای مهرابی. شما کارهای مهمی برای فرهنگ این کشور کردهاید. چه در جایگاه ناشر مجلهی فیلم و چه بهعنوان نویسندهی کتابهایی همچون «تاریخ سینمای ایران» و آن همه فرهنگنامه و دائرهالمعارف که منتشر کردید.
رضا صائمی
راه شکیبی از مهرابی می گذشت!…اتاقش چسبیده به اتاق شکیبی بود…با درهای همیشه باز…هر وقت که برای دریافت حق التحریر (که همچنان با چک پرداخت می شود) باید نزد آقای شکیبی می رفتم، نگاهم به نگاه مهرابی می افتاد که سرش از پشت مانیتورش پیدا بود…نگاهی که به معاشرت و مصاحبت با او گره می خورد…به آقای شکیبی می گفتم شما چک رو بنویس خدمت می رسم….و بعد گپ و گفت با مسعود خان…از سوژه های نقد و یادداشت گرفته تا فرهنگ و سینما و سیاست….همیشه هم نگران اوضاع معیشتت بود و می گفت با نوشتن که نمیشه زندگی کرد!….چک را که از شکیبی می گرفتم و رسیدش را امضاء می کردم دوباره برای خداحافظی به اتاقش برمی گشتم…آخرین باری که رفتم موقع برگشت تو اتاقش نبود و نتوانستم با او خداحافظی کنم تا امروز که برای همیشه خداحافظی کرد….حالا به این فکر می کنم که این بار که برای دریافت حق التحریر باید به اتاق آقای شکیبی برم دیگر نگاهم به نگاهش نمی افتد…دیگر چشمانش از پشت مانیتور پیدا نیست…و اصلا شاید درِ اتاقش بسته باشد!…اتاقی که فقط اتاق کارش نبود…جغرافیای زندگیش بود…کاش می شد او را در همین اتاق به خاک سپرد تا همیشه در مجله فیلم بماند!
آنتونیا شرکا
بعضی رفتنها، فقط از دست دادن آدمهای مهم و عزیز زندگی نیست.
بعضی رفتنها، کنده شدن تکهای از گذشتهست که تا امروز امتداد پیدا کرده و حالا که نیست، هم در گذشتهات حفرهای ایجاد میشود و هم در حال… با فقدانهای گذشته کنار میآیی، با حال چه کنی؟
مجله فیلم دارد به چهل سالگی میرسد. این اواخر رفتن به دفتر مجله در وجودم دلهره ایجاد میکند، بسکه همهچیزش همانطوری دست نخورده مانده! آدمها، همان مثلث معروف مجله فیلم، عین سی سال پیش سرجایشان نشستهاند، با همان رفتار احترام آمیز و احترام انگیزی که همیشه داشتهاند. شاید با چند تار موی سفید بیشتر یا اندکی اضافه وزن… طبیعی است، سن بالا میرود.
اما چرا دلهره؟ رفتن به دفتر مجله فیلم ، هر بار برای من یعنی ناگهان پرت شدن به سی سال پیش! ترسناک نیست؟!
خب، همه چی در این سی سال تغییر کرده: خیابانها، مغازهها، مترو …. ، ولی مجله فیلم نه! ….
امروز فهمیدم که ترسناکتر این است که یکهو این تمامیت دست نخوره، تَرَک بردارد و تو به چشم خود ببینی که این فلاش بک بی نقص، این بار اصول سینمایی را رعایت نکرده… بله، راکورد را به هم زده: بعد از این ، می روی مجله فیلم، خیابان حافظ جنوبی، کوچه سام، پلاک ۱۰، طبقه پنجم، اما از در که وارد می شوی، در آن اتاق پشت آبدارخانه، دیگر مسعود مهرابی نخواهد بود. و تو دیگر نگران نگاه سنگین مدیر مسوول مجله نخواهی بود که ورود و خروجها را زیر نظر دارد. بعد از این لازم نیست در فکر حضور تلخ و خاموش اما با نفوذ و دلسوز کسی باشی که در یکی از همین روزهای آخر تابستان – دقیقا ۳۰ سال پیش – وقتی خبر قبولیت را در کنکور سینما برایش بردی، توی ذوقت زد و گفت: کسیکه دو ساله برای مجله فیلم مطلب مینویسه، قبول شدنش در مرکز آموزش اسلامی فیلمسازی که افتخار نداره. اونها باید از داشتن دانشجویی مثل شما خوشحال باشند .
زبانش تلخ بود اما کلامش نیرو می بخشید. انگیزه میداد. با کنایههایش، قد میکشیدی، افقهای جدیدی میدیدی و استانداردهایت بالا میرفت.
حالا چطور میتوانی باور کنی که مجله فیلم، که در این سی سال، منظم چون فرشته مرگ، هربار به یاد درگذشتگان مطلب جمع و چاپ میکرد، در شماره بعدی باید به یاد بانی خود، از نویسندگان مجله، مطلب جمع و چاپ کند؟
تسلیت و خداقوت به هوشنگ گلمکانی و عباس یاری که بعد از این ، مثلثی را باید سرپانگه دارند که یک ضلع ندارد. یادش گرامی
پرویز جاهد
فستیوال فیلم کارلو وی واری در جمهوری چک یکی از فستیوال هایی بود که زنده یاد مسعود مهرابی هر سال در آن شرکت می کرد و من او را آنجا می دیدم اما از تاریخی دیگر به فستیوال نیامد و غیبت اش کاملا محسوس بود. از آقای دوایی که او هم پای ثابت این فستیوال بود سراغش را می گرفتم و می گفت رفیق امسال هم نیامد. تا اینکه چهار سال پیش که آقای مهرابی را بعد از سال ها در موزه سینما در باغ فردوس ملاقات کردم از او دلیل غیبت سال های اخیرش در فستیوال را پرسیدم و توضیح داد که چند سال است که دچار آرتروز شدید گردن شده و پزشک معالجش به او توصیه کرده که با هواپیما سفر نکند چرا که کوچک ترین تکان هواپیما می تواند به گردنش آسیب وارد کند و چقدر ناراحت بود که دیگر نمی تواند به کارلووی واری و جشنواره های دیگر خارجی برود. می گفت حتی رانندگی هم برایش سخت شده. سال ها پشت میز دفتر مجله نشستن و نوشتن و ویرایش کردن مقالات او را به این درد دچار کرده بود.
این عکس را سال ۲۰۰۷ از او و پرویز دوایی و همسرش در کارلووی واری گرفتم. چند روز پیش آن را در میان عکس هایم پیدا کردم و برایش دایرکت کردم وگفتم یادش بخیر. تشکر ساده ای کرد و چیزی نگفت. فکر کردم خوشحالش می کند اما ظاهرا بی حوصله تر و غمگین تر از این حرف ها بود که عکس و خاطره ای قدیمی حالش را خوب کند.
اسدالله امرایی
آنهایی که از مرگ بزرگترند، یاد و خاطره.شان میماند. مسعود مهرابی شاهد مثال است. انسانی بیعقده و فهیم. روزنامهنگاری کاربلد که رفتن برایش زود بود. یادش گرامی
لیلا ارجمند
ماهنامه ی فیلم عین خانه من بود،زندگی فرهنگی ام را با افتخار،با ماهنامه ی فیلم شروع کردم،آموختم وکار کردم.وقتی صبح امروز در غربت ،دوسه دقیقه خیره به به عکس یکی از پایه ها وصاحبخانه های سه گانه ی خانهام خیره شدم،آرزو کردم کاش هنوز خواب باشم وافسوس که نبودم.
تصویر اتاق خالی مسعود مهرابی در دفتر مجله از جلوی چشمم دور نمی شود.شک ندارم جای خالی جناب مهرابی پرنمی شود.
خدا نگه دار دو پایه دیگر ماهنامه، آقایان هوشنگ گلمکانی وعباس یاری باشد.تسلیت به هردو این عزیزان،وکل جامعه ی مطبوعات سینمایی…
مهرداد خوشبخت
مسعود خان مهرابی مرا یاد گرمای خرما پزونِ مرداد اهواز می اندازد .وقتی جنگزده شدیم از آبادان آمدیم اهواز.ظهرها ی اول هر ماه می رفتم کیوسک خیابان سی متری و مجله ای با قطع کوچک مثل کتاب می خریدم
اصلا آن لوگوتایپ “فیلم” کیفم را کوک می کرد و عرق ریزان با دمپایی ابری تا خونه که می رسیدم شاید نصف مجله را خوانده بودم. سینما معشوقه ام بود معشوقه ی خیلی ما سینمای جوانیها ،و انگار مجله مسعود خان مهرابی نامه ای بود از طرف معشوقه ام که طالبی نژاد و گلمکانی و بقیه هم در آن برایم از معشوقه ام پیام آورده بودند … حس آن موقعها دیگر بر نمی گردد … مسعود مهرابی یادت بخیر
بهزاد عشقی
با یاران در باد همچون حباب
منتقد فیلم بودم و دیگر نبودم، کارگردان تئاتر بودم و دیگر نبودم، با بهترین نشریات فرهنگی همکاری میکردم و دیگر هیچ نشریهای نبود، نمایشنامهای در کارگاه نمایش تهران در نوبت اجرا داشتم و کارگاه دیگر نبود، معلم بودم و دیگر نبودم. به ته دنیا پرتاب شده بودم و رنگ و قیر و میخ و سمباده میفروختم. همه بر باد بودیم و با باد میرفتیم و بر خاک میشدیم. آیا میتوانم ادامه دهم؟
تا این که خبر آمد که کتاب تاریخ سینمای ایران به قلم مسعود مهرابی منتشر شده است. مهرابی در این کتاب بیش از هر منتقدی از نقدهای من نمونه آورده بود. در حالی که عمر نقدنویسی من حتا به هفت سال نمیرسید. پس آنچه بودم چندان بیهوده نبود و آنچه نوشتم به تاریخ پیوسته بود.
تهران و عصر یک روز زمستانی و دیدار با مهرابی و هوشنگ گلمکانی و عباس یاری و احمد طالبی نژاد و دیگران! قول و قرار برای کار، همکاری پیوسته و مداوم و سی و چند ساله با ماهنامه فیلم. مهرابی بود و اکنون دیگر نیست و انگار دوباره به ناکجا پرتاب شدم. مهرابی آرام رفت و روی دست کسی نماند و باعث آزار کسی نشد و به رهایی رسید. ما نمردیم و روزی خواهیم مرد و مهرابی مرده است و دیگر هرگز نخواهد مرد.
تسلیت به هوشنگ گلمکانی و عباس یاری و شاهین شجری کهن و محمد شکیبی و یاران دیگر. ماهنامه فیلم عشق مهرابی بود و امیدوارم یاران بکوشند و چراغ این خانه تا زمان بی زمان روشن بماند.
یاشار نورایی
پارسال قبل از آمدن به آلمان آقای مهرابی با پدر تماس گرفتند تا عکسهای رادیولوژی گردنشان را به من بدهند و من اینجا به متخصصها نشان دهم. با علاقه اینکار را کردم اما تشخیص پزشکان، آرتروز شدید مهرههای گردن بود که به نخاع فشار میآورد و در نتیجه دست راست ایشان به تدریج قدرت طبیعیاش را از دست میداد. برای نویسنده و نقاش، از کار افتادن دست یعنی از کار افتادن کل وجود. حدود یک ماه پیش که آخرین بار با هم تلفنی صحبت کردیم، از تشدید بیماری گلهمند بودند.منتظر بودم که آشنایی اطلاعات یک استراحتگاه در آلمان را برایم بفرستد تا ایشان برای درمان به اینجا بیایند که خبر رسید، آقای مهرابی به استراحتگاه ابدی رفته است. حالا تصاویر دیدار آقای مهرابی جلوی چشمانم میآیند؛ خاطره کودکی از رفتن به منزل ایشان که ویدیو داشتند، دفترشان در مجله که همیشه پشت میز و مشغول کار ایشان را میدیدم، لطف بیکرانشان که از نقاشی سینمای قدیمی تجارتچی، دو عکس در ابعاد اصلی تهیه و قاب کردند و یکی در دفترشان بود و دیگری را به پدر هدیه دادند که حالا در دیوار اتاق پذیرایی خانهی من است، صحبتی که با ایشان سر کلاسهای تاریخ سینمای ایران کردم و ایشان لطف داشتند که به ناشر بگویند نسخههای کتاب مهم “تاریخ سینمای ایران” را با تخفیف به دانشجویان بدهند، شبی که با هم از مجله فیلم برگشتیم و مرا به خانه که در همسایگی منزل فعلیشان است، رساندند و در طول مسیر از لذت جوانی که در آرامش کاریکاتور میکشیدند تعریف کردند، روی میز کارشان که پر بود از کتابهای تازه چاپ شده و تازه خوانده و هربار صحبت با ایشان بحث را از هنر به سیاست و تاریخ و جامعهشناسی میکشاند و آموزنده بود. برای یک انسان کمالگرا و اصولمند، دردی بیشتر از بیاصولی نیست و در نهایت آدمی تودار مثل ایشان، سکوتش را به سکوت ابدی بدل کرد. او میدید که ابتذال همهجا را گرفته و حتی به خود او و آرمانی که در قالب مجله داشت حملهور شده و مجبور بود یکتنه جلوی این وضعیت پایداری کند و هر سدی زمانی میشکند. گاهی که در استخر ایشان را میدیدم، در گوشهای خلوت در آب راه میرفتند و در کنارشان به شکل مالوف ایرانی خلق الله مشغول شلوغکاری و آببازی بودند. به ندرت گله میکرد و دردش را با کار مداوم تسکین میداد. کتابهای ایشان میراث مهمی در ادبیات سینمایی و دانشنامهای ما هستند. اکنون از دست رجالههای فرهنگی خلاص شده و در زیر درخت خودش در بهشت، مدام نقاشی میکند و به بارور شدن درخت فرهنگ متعالی مینگرد. آرامش ابدی بر او خوش باد و تسلیت عمیق به خانواده محترم ایشان
مصطفی جلالی فخر
(کشتی باشکوه)
ده سال طول کشید تا با آقای مدیر مسئول جدی و کمحرف و اخمویی که درِ اتاقش همیشه باز بود صمیمی شوم، یک مدیر مسئول تمام عیار و بیتعارف و دقیق؛ که تمام خودش را مجله فیلم میدانست. هر وقت زنگ می زد اولین جملهاش این بود که «بیموقع زنگ نزدم؟!» و موقع روبوسیِ عیددیدنیها، همیشه یادش بود که عینکش را بردارد تا به عینک من نخورد. مدام حواسش بود که جزئیات رفتاریاش محترمانه باشد و بعد که به من اعتماد کرد و در بارهی زندگی خصوصیاش گفت، به او گفتم اصلا باورم نمیشد این آقای جدی و اخمویی که همیشه مراقب بود چه کسی میآید و میرود، تا این حد بتواند صمیمی باشد؛ و فیالفور و با خنده جواب داد «اخمو و جدی خودتی!»
سالی چندبار از من میخواست که برایش چکاپ بنویسم و بعد صدایم میکرد و از جمله «از این طرفها رد نمیشوی؟» میفهمیدم که جواب آزمایشات آماده است. همه چیز در بهترین حالت نرمال بود و گاهی از او خواهش میکردم جواب آزمایشاتمان را معاوضه کنیم، از بس خوب بودند! نماد اهمیت به سلامت بود، در حتی که برای پیشگیری از دیابت، قندان مخصوصی داشت که قندهایش یک چهارم معمول بودند. تنها مشکل اخیرش آرتورز گردن بود و فشار بر ریشه های عصبی که در ماههای آخر جدیتر شده بود. روزی که آمد بیمارستانِ ما تا آندوسکوپی شود، در لحظاتی که داروی بیهوشی در حال اثر کردن بود، به شوخی گفتم حالا وقت خوبی برای گفتن رازهای مگوست. و او در حالی که چشمانش را میبست با لبخندی کمرنگ جواب داد «من در بیهوشی هم حواسم جمع است!»
دوست داشتم پروندهای دربارهی «مرگ در سینما» تهیه کنم و هوشنگ گلمکانی موافق بود اما مسعود مهرابی نپذیرفت. پرسیدم چرا؟ گفت ما با این همه تلخی و ترس که دور و برمان ریخته، خودمان با حرف مرگ بیشترش نکنیم. گفتم مرگ که تلخ نیست، پرواز و رهایی ست. و بلافاصله خندید و گفت «ولمون کن دکتر! مرگ، ترسناکترین برخورد خلقت با آدم است» و پس از مرگ هاشمیرفسنجانی و علی معلم، این سومین بار است که تا این حد در برابر چنین خبری بهتزده میشوم.
بارها برایم گفت که مجله فیلم از خودش برایش مهمتر است و آن را متعلق به تمام نویسندگانش میدانست. و حالا همه مطمئنایم که این کشتی به راهش ادامه خواهد داد و روح آقای مهرابی، خوشحال و راضی در حالی که حواسش جمع است، حرکت راهوار کشتی باشکوهی را که چهل سال پیش، همراه با رفقایش به آب انداخت تماشا خواهد کرد.
حسن صلح جو
یک از آن سه نفر، مسعود مهرابی است که گردن نسل ما حق داشت و دارد. شصت وشش اما عدد خوبی برای کنار «رفتن »قرار گرفتن نیست. رسم رفتن، رفاقت با اعداد خیلی بالاتر است. اما در این روزگار بی در و پیکر ِدود و درد و دیوار پشت دیوار ، اعداد هم رسم احترام به بزرگتر و پیشکسوتی را در به میهمانی خاموشی رفتن از یاد برده اند.
آقای مهرابی،
آقای یک نفر از آن سه نفر،
تلاش شما و بذر اشتیاقی که در نسل ما برای سینما کاشتید، همچنان زنده است و به نسل های بعد هم می رسد.
بگذارید برگردیم به عقب ، به همان وقت که شما شماره شصت و شش مجله فیلم را میخواستید دربیاورید، فرض کنیم شماره شصت وشش حالا یک ویژه نامه خاص است و شما برای مطالب اش سراغ آدمهای اسم و رسم دار نرفته اید، فرض کنیم گفته اید این شماره ویژه گمنامان عاشق سینما باشد. بگذارید هرچه دل شان خواست بنویسند …
گرچه هنوز پاییز نشده اما من می روم که برای شماره شصت وشش مکرر یک پاییزیه بنویسم.
حتما این جوری شروع خواهم کرد:
آقای یکی از آن سه نفر
تهران سرفه می کند خیلی
گلوی سینما صدای خس خس می دهد.
و جلوی اسم مدیر مسوول ماهنامه فیلم در شماره این ماه خالی است
آقای یکی از آن سه نفر، می دانم مطلب مرا هیچوقت نمی توانید چاپ کنید. اشکال ندارد. جای تان خالی خواهد بود در این پاییز و پاییز بعدی و خیلی پاییزهای دیگر.