سینماسینما، آیدا مرادی آهنی
ویلیامِ جوان فقط و فقط میخواهد بمیرد، ولی مشکل اینجاست که مرگ این درخواست را نمیپذیرد. اینکه یک غریق نجات تصمیم به خودکشی بگیرد، شاید عجیب باشد، ولی تا دنیا دنیا بوده، یک نویسنده، آن هم نویسندهای که هیچ ناشری رمانش را نمیپذیرد، انگار دقیقا برای خودکشی ساخته شده. اگر ویلیام که اسم مشترکش مایه ننگ شکسپیر است، کمی عاقل باشد و به حرف رئیسش گوش بدهد، باید دنبال چیزهایی برود که حواسش را از واقعیت وحشتناک زندگی پرت کنند؛ کاری که مردم دنیا میکنند. اما مردم دنیا همهشان نویسندههای شکستخورده نیستند و حداقل یک مقدار مقبولیت اجتماعی دارند. مایکل قرار بوده رماننویس شود نه یک محقق و کارشناس انواع خودکشی، اما از قضا هر دوی اینها یکی شده. دیوار پشت میز کارش پوشیده از انواع یادداشتهایی است در باب دستورالعمل و راهنمایی خودکشی. مواد اولیه رمانی که میشود اسمش را گذاشت «راهنمایی برای چگونه مردن». آقای نویسنده همه راههای توی آن یادداشتها را امتحان کرده و آنقدر شکست خورده که حق دارد گمان کند که جاودانه است. مرگ همیشه با ما شوخی میکند؛ چه وقتی از او فرار میکنیم و چه به استقبالش میرویم. همیشه اوست که تصمیم میگیرد کِی و کجا دنبالمان بیاید، حتی وقتی خیال میکنیم این ماییم که انتخابش کردهایم. همین هم بر مرموز بودن مرگ اضافه میکند. وقتی ویلیام با الی آشنا میشود و وقتی میفهمد دختر هم بارها خواسته خودش را از این دنیا خلاص کند، بیشتر او را میفهمد؛ و آن لحظه که دختر اعتراف میکند برای ۱۰ ثانیه مرده و از جهان مرگ برگشته، چشمهای ویلیام برق میزند که: «چطور بود؟ مرگ چه شکلی است؟» و این سوال همان اندازه هیجانآور است که از معشوقی بپرسند عشق چه رنگی است و چطور است؟
حالا که لجبازی مرگ به اینجا رسیده، لابد واسطهای لازم است، و برای همین وقتی سروکله قاتل حرفهای آقای لزلی پیدا میشود، مایکل فکر میکند دیگر جدی جدی از درد جاودانگی خلاص خواهد شد. آخر لزلی فرشته مرگ است، به اندازه خود مرگ دقیق است، از ثانیهشمارِ ساعت قابل اعتمادتر است و بیشتر از پشمهای بدن مایکل آدم کشته است. بله، لزلی گمان میکند مرگ را میشناسد. یک بروشور از انواع مرگ زده زیر بغلش و توی شهر راه افتاده و به خیالش سوار مرگ است. خبر ندارد که مرگ هم دنبال لزلی است و خانه به خانه دارد دنبال او میآید. این هم یکی دیگر از شوخیهای مرگ است که تام ادموندز در کمدیاش حسابی آن را دست میاندازد. همانجور که خود لزلی هم خودکشیهای ویلیام را به باد مسخره میگیرد. اما آیا تنها بهانه ویلیام برای فرار کردن به سمت مرگ، همان کتاب بدون ناشر است؟ ویلیام به لزلی میگوید چرا میخواهد بمیرد. میگوید حتی یک لحظه هم نمیتواند مغزش را خاموش کند، یک ثانیه هم از دست فکرهایش رهایی ندارد. قطعا لزلی بارها و بارها این را از دهان نویسندگانِ طالب مرگ شنیده و چه خوب میشد اگر به او میگفت که اینها بهانه مردن نیست، درد نوشتن است؛ بیچارگی همیشگیای که حتی آن خودکشیهای شکستخورده و مسخره هم تحویلش نگرفتند. برای لزلی فرقی ندارد. معامله، معامله است. ویلیام هم یک نویسنده دیوانه دیگر است مانند بقیه. او با پول کمی که این جوان ناکام دارد، میتواند یک گلوله حرامش کند. طبق قانون مورفی درست وقتی دست از آرزوهایمان برمیداریم، زندگی با بغل پر به دنبالمان میآید. بالاخره برای کتابی پر از انواع خودکشی هم ناشری پیدا میشود. هرچه باشد، کتابی است که میتواند به همه تنهایان کمک کند؛ آنها که دنبال راه خلاصی میگردند و نمییابند و همه آن دیوانههایی که نمیتوانند ذهنشان را خاموش کنند. از این نظر رمان ویلیام و بروشور لزلی بسیار به هم شبیهاند و کمککننده. اما در مورد ویلیام، بیچارگی اینجاست که نه فقط ناشر، بلکه عشق هم همراه خانم ویراستار وارد زندگی خالی و بیمزه او میشود. آدمی که تا قبل از تلفن الی حتی یک ستاره در آسمان نداشت، حالا خیلی طبیعی است که از قاتل سفارشیاش درخواست فرجه کند و خیلی هم طبیعیتر است که قاتل سفارشی و حرفهای وقعی به این درخواست نگذارد. منتها لزلیِ پیر یادش رفته که مرگ همیشه ویلیام را جا میگذارد، که خیلی راحت میشود تیری که از تفنگش شلیک میشود، صاف برود و بخورد توی سر ناشر و تیر بعدی هم یک گارسون را بفرستد آن دنیا. با تلاش بعدی لزلی دیگر نور علی نور میشود. یک پلیس به درک واصل میشود و آن وقت است که تا لزلی کل شهر را نابود نکرده، باید یک نفر را بفرستند که خود لزلی را بکشد. همانطور که زمانی الیِ از مرگ بازگشته در پاسخ سوال اینکه مرگ چه شکلی است، به ویلیام جواب داده بود مرگ واقعا شبیه هیچی است و پوچ است و نیستی محض است. جناب لزلی که اینها را نمیداند. لزلی چیزی که بیشتر از همیشه میفهمد، آن هراس مرگ است و آن سایه شوم که چطور میتواند از راه برسد و پرندههایش را بکشد. فیلم ادموندز قطعا میتوانست فیلم بهتری باشد اگر شوخیهایش و از آن مهمتر تصادفهایش کلیشه و نخنما نبودند، اگر طنزش بهره بیشتری از طنز بریتانیایی داشت، شاید میتوانست امتیاز قابلتری هم بگیرد. متأسفانه «یک هفتهای بمیر» در حد شوخیهای رایج سینمای درجه چند انگلیس و حوادث بیمنطق هالیوودی باقی میماند. تا جایی که پایان خوش هم پایانی شتابزده و کمعمق و سطحی است.
منبع: ماهنامه هنروتجربه