شگفتی و حیرت! من در جریان نبودم و خبر نداشتم. یک جهانی آماده بود و مادر و پدری دلسوز و مهربان هم منتظر که من به دنیا بیایم. بدون این که خودم خبر داشته باشم، آنها از من نگهداری و بزرگم کردند تا به خودم بیایم و ببینم روی زمین و زیر آسمان هستم. بعدش هر چه به زمین و آسمان نگاه کردم چیزی جز حیرتم نیفزود.
می گویند بچه از وقتی در رحم مادر است و زمانی که متولد می شود، احساس پدر و مادر را نسبت به خودش می فهمد و آنچه دریافت می کند تا پایان عمر سرنوشت او را می سازد.
مادرم آن قدر ما، اقوام، طبیعت، آسمان و همه آدم ها را دوست داشت و آن قدر با علاقه و تحسین به همه اینها نگاه می کرد که من نظیرش را کمتر دیده ام. نگاه انسانی به دنیا و آدم ها برایش اولویت بود. مدام می گفت از محبت خارها گل می شود. من در این فضا با این حرف ها و این نگرش بزرگ شدم. مادر بزرگم هم دقیقا همین نگاه را به دنیا و زندگی داشت. پدرم آدم آرامی بود و رابطه اش با مادرم خیلی محترمانه بود. من در چنین محیطی به دنیا آمده و بزرگ شدم. اختلافات و مشکلاتی هم بود، گاهی دعوا هم بود، اما آن جنبه اش آن قدر قوی بود که روی ما تاثیر گذاشت و تفکر و نگاه ما را ساخت.
پدرم، کارمند شهربانی بود. به اصطلاح کارآگاه بود. خیلی درگیر کارش بود. اوایل به حرفه اش علاقه مند بود، اما به تدریج احساس می کردم دیگر کارش را دوست ندارد و با دلزدگی آن را ادامه می داد. به همین خاطر کامش کمی تلخ بود. اما با ما نه خشونتی داشت و نه اذیت و آزاری و همه تلاشش را می کرد تا اسباب زندگی و تحصیل را برایمان مهیا کند.حدود ۲۰ سال قبل پدر فوت کرد. بعد از رفتنش متوجه شدم چقدر دوستش داشته ام و چقدر در زندگی ام تاثیر داشته. به ظاهر آدم اخمویی بود، اما به تدریج ما با هم به ارتباطی رسیده بودیم که یکدیگر را درک کرده و پذیرفته بودیم. بعد از فوت پدر متوجه شدم رفتارش با من برای مدیریت خانواده بوده، چون خانه ما همیشه شلوغ و پر از اقوام بود و پدرم با من که پسر بزرگ تر بودم، جدی تر بود تا بقیه حساب کار دستشان بیاید! وقتی می خواست مرا صدا بزند می گفت: «پسر» ! یادم هست یک بار به من گفت: «پسر یک استکان چایی برایم بیاور.» وقتی می گفتم، آقاجان من الان ۴۵ سالمه، اسم دارم چرا می گویید پسر، می گفت: برو پسر، حرف اضافه نزن. برو چایی بیاور! البته با این رفتار و گفتارش مشکلی نداشتم و پذیرفته بودمش. اصلیتش شمالی بود و اواخر عمرش روزی صدایم زد و گفت: پسرجان! من دعایت می کنم. این جمله اش خیلی به من چسبید.
نه! پدر و مادرم هر دو متولد بعد از ۱۳۰۰ بودند؛ سال هایی که تجدد وارد ایران شده بود و آنها هم علاقه مند به این تجدد بودند. یکی از محل های گردش و رفت و آمدشان لاله زار بود که بچه ها را هم با خودشان می بردند. به سینما و تئاتر علاقه مند بودند و کارگردانان وبازیگران مورد علاقه خودشان را داشتند. پدر و مادرم در خانه درباره سینما با هم صحبت می کردند و ما شاهد این صحبت ها بودیم. سینما، اصلی ترین تفریح خانواده ما بود. وقتی به سینما علاقه مند شدم، پدرم کمکم کرد. با آقای ناصر کوره چیان که هنرپیشه بود، دوست بود و از طریق او وارد سینما شدم.
من در خانواده و اقوامی بزرگ شده ام که کاملا صمیمی و شاد بودند. دایی ام ما را تابستان ها به استخر و سینما می برد و عکاسی یادمان می داد. گاهی چهل پنجاه نفر دور هم جمع می شدیم و می رفتیم باغات فرحزاد و کلی تفریح می کردیم. همه آن مهربانی و شادی با من همراه شدند و به فیلم هایم هم راه پیدا کردند.
معتقدم کشوری که سینما دارد با کشوری که سینما ندارد، کاملا فرق دارد.کشوری که سینما دارد یعنی خوب می بیند و خوب می شنود و خوب می فهمد و مردمش آگاه ترند. سینما در توسعه زندگی اجتماعی ما خیلی تاثیر داشته. حرفه سینما را دوست دارم و قصه فیلم ها و فرمی که برای آنها انتخاب می کنم، تحت تاثیر شرایط اجتماعی است. سینما و سینماگران برایم حکم خانواده را دارند و همه را دوست دارم. تا وقتی دچار زوال عقل نشوم، این حرفه را ادامه خواهم داد. در همه این سال ها فیلم های پرفروشی ساخته ام. درآمدم از این حرفه خوب بوده، اما گاهی تنگ نظری ها باعث شده فیلم هایم زمین بخورند. فیلم هایی مانند نیاز ، عاشقانه ، بچه های بد، هوو و… می توانستند خیلی پولساز باشند، اما رقابت های ناجوانمردانه نگذاشت، حاصلی که از فیلم هایم توقع داشتم به دست بیاورم. با همه این مشکلات، فیلمسازی را ادامه خواهم داد و تا جایی که بتوانم تهیه کننده فیلم هایم خواهم بود؛ یعنی پولی که در می آورم را در سینما خرج می کنم.