سینماسینما، فهیمه غنینژاد
درست یادم نیست که یکی از سال های پایانیِ دهه ی شصت بود یا سال های آغازینِ دهه ی هفتاد. به مناسبتی و برای کاری، به خانه ی کیومرث پوراحمد رفته بودم. در خیابانِ تخت طاووس بود، خیابان جم؛ و اگر اشتباه نکنم در کوچهی سوم. در سالن پذیرایی که نشسته بودیم، دو چیز، سخت توجهم را جلب کرد: یکی، ترانه هایی دلنشین و پی در پی و بی وقفه، از همان نوع که من هنوز هم گوش می کنم و بسیار دوستشان دارم. و دیگری، قطعه کاغذهایی با عکس ها و نقاشی ها و بُرش های شعری و ادبیِ زیبا بر رویشان، که در و دیوار را پُر می کردند.
صحبت مان گُل انداخت و پیش رفت و به تلخیِ آن روزها و نامعلومیِ آینده رسید. من که تقریبا تا همان وقت ها به سهم و خیال خود می خواستم دنیا را عوض کنم و به سمت مسیری درست، هُل بدهم و هی می دیدم که نمی شود(!)، گفتم: «با درک و دریافت و تجربه هایم، کم کم دارم امیدم را به این عالَم و آدم هایش از دست می دهم». پوراحمد که با من همنظر بود اما شدت و حدتِ مرا نداشت، گفت: «من اعتقاد دارم اگر نمی توانیم دنیا را تغییر دهیم، باید دنیایی برای خود بسازیم». بعد به تکه کاغذهایی اشاره کرد که به دیوارهایش چسبانده بود و گوشه ای از اتاق را هم نشان داد که احتمالا موسیقی از آنجا پخش می شد.
ارتباط محدودمان، به مرور کمتر شد. یک بار هم دستیارش را به خانه ی ما فرستاد تا کتابِ «جنس دوم» از «سیمون دو بووار» را که نایاب بود، اگر دارم، به او امانت بدهم. داشتم و دادم.
در مراسم و گردهمایی ها که می دیدمش، و با روابطی که با برخی دوستان مشترک داشت، به نظر می آمد حالِ نسبتا خوبی دارد. حرفش در مورد ساختنِ دنیایی برای خود، همیشه یادم بود و آن را سرمشقی جهت گریز از بسیاری مرگ های زودهنگام می دیدم.
و حالا خبر خودکشی اش (که برایم باورکردنی نیست) گیج و وحشتزده ام کرده است. کسی که تصور می کردم توانسته است دنیایش را به گونه ای که دوست می دارد بسازد، وقتی چنین کم می آورَد، دیگرانی که روحیه و توانایی او را ندارند پس چه ها می کنند و چه باید بکنند؟ نه، نمی شود! با این جهانِ جاهل و جابری که ما را در خود به بند کشیده است هرگز نمی شود جهان کوچک و جهان بینیِ ساده ای برای خود داشت. نابودی در شکل های گوناگون، همهی جان و تمام جهانمان را نشانه گرفته است