سینماسینما، ندا قوسی
سرطان بیماری بیرحم و لامروتی است؛ وقتی میآید، همه چیز را برای صاحبِ(!) درماندهاش دگرگون میکند و به ناگهان بود و نبود را زیر سقف کبود، تبدیل به معرکهای سخت و طاقتفرسا میکند. این مرض توانبُر و شاق چیزی نیست که فقط جهان و زیست دارندهاش را خراب و ویران کند، بلکه فراگستری و متاستاز که در اندام و جسم یکی ریشه دوانده، اطرافیان و نزدیکانش را نیز درگیر کرده و هستیشان را تیره و تار میکند.
شخصا به عنوان فردی که یکی از عزیزترینهایم را با این بیماری مهلک از دست دادهام، میدانم که منحوسترین و نفرتانگیزترین لحظه، زمانی است که از پزشکی معالج میشنویم چنین دردی در وجود عزیزمان ریشه دوانده. آنگاه که در عین ناباوری و خراب شدن جهان بر سرمان و تکرار جمله «آخر چرا؟!» هزار فکر و اندیشه در ذهنمان جای میگیرد. «حتما اشتباهی شده!»، «باید به دکتر دیگری مراجعه کنیم!» و… اما سر آخر، مجبور، میپذیریم که اتفاقی نافرجام رخ داده است و پس باید دنیای زندگیمان را آماده دردها و درد کشیدنها و شاهد درد کشیدنها شدن کنیم و این سختی و بلای صعب و مشکل را تاب بیاوریم و دستوپنجه نرم کردن و زورآزمایی با این درد بددرمان و ناخوشایند را تحمل کنیم. مرض ناجوری که همزمان با آزردن یک عزیز، کمر همراه و نزدیکان را نیز خم میکند؛ تصویری زشت و ناخوشایند.
این اتفاق پرتالم و کمدرمان واقعهای مشکل و سخت است. بنابراین تصویرگر این تلخیِ محض، باید آنقدر توانا و دانا باشد که بتواند همه ناخوشاحوالیها و مرارتها را بنشاند در میان داستانی که میخواهد روایت کند برای مخاطبانی که دور و نزدیک، آشنا و بیگانهشان، با این صعوبت روبهرو شدهاند و آنچنان این را حکایت کند که تاب و حوصله دیدن اینها را در قالب یک اثر هنری، بیاورند.
فیلمی که پیشتر «دوران سرطان» نام گرفته بود، در آستانه اکران عمومی از آن اسم منحوس به «بیصدا» تغییر نام یافت. این فیلم، اتفاقا اثری است که مخاطب را خیلی آرام و با لطافت وارد جهان آدمهایی میکند که از نزدیک و با گوشت و خونشان، سختی و دشواری این عارضه و مرض را تحمل کرده یا میکنند. کارگردان فیلم، حسین شهابی، که آثار کمهیاهویی چون «روز روشن»، «حراج» و «آزادی به قید شرط» را در کارنامه سینماییاش دارد، با نرمش و انعطاف بسیاری این مقوله را در فیلمش گنجانده. منتها او آنقدر لطیف و از سر سازگاری با این مرض بیمروت(!) روبهرو شده و آن را نمایش داده که لاجرم درگیرشدگان با این درد (خصوصا همراهان بیماران سرطانی) به گمانم با خود میاندیشند که جوش و خروش و به درودیوار زدنشان در هنگام رویارویی و حضور این واقعه، هیچ تناسب و تقارنی با این فیلم روایتگر سینمایی نداشته و ندارد.
در «بیصدا»، بیماری سرطانی به نام پیام (پیام دهکردی) مبتلا و درگیر این درد است و خودش و اطرافیانش، تصویرگر نقشهای این ناخوشیاند. همسری یار و یاور، خواهر، شوهرخواهر و خواهرزادهای همراه، مادرزنی دلسوز، دوستانی شفیق و مهربان و… جهانِ درگیر با کَنسر را نشان میدهند، منتها آنقدر خوشرنگولعاب، که تماشاگر هر چه میکند، سختی و مرارت اهالی آن خانه قدیمی را که یکی از صاحبانش درگیر است، دقیق باور نمیکند. ساغر (مرضیه وفامهر)، همسر پیام که با تحصیلاتی عالی مجبور به تامین هزینههای بالا و گزاف بیماری همسرش است، سخت کار میکند و شب و روز جان میکند، اما با آن چهره بیچینوشکن، بیننده را متقاعد نمیکند که خیلی هم احوال آن خانه فروختهشده و اهالی آن بد است. او برای تامین هزینهها، در کنار کارهای وقتگیر خانه و رسیدگی و تیمار همسر، مجبور به خیاطی و سوزن زدن شده، درحالیکه خودش در خانه خوشرنگترین و خوشبُرشترین لباسها را میپوشد. قبول! شاید این تصویر برای آن است که روحیه مریض رنجور بهتر شود، یا نه، اصلا او زن خوشلباس و شیکی است، ولی مخاطب روبهرو نشسته، با این همه رنگ و طرحهای ساسوندار و خوشدوخت، نمیتواند خودش را بهراحتی پذیرای درد و الم آنها کند در بین بُرشهایی از زندگی این زوج عاشق ولی ناکام. باور تعب و غمها در آن خانه که کهنه و قدیمی ولی سرپاست، با آن همه رفتوآمد، چندان جا نمیافتد. بهخصوص که بازیهای این زوج هم خیلی در باور موقعیتشان ما را یاری نمیکند؛ مریضِ بدحال سرطانی، گریم رو و بارزی دارد با موهایی پُرپشت! و تنها سرفههای غلیظ و دردآلودش (که گویا جناب دهکردی در ادای این سرفهها، بسیار توانا هستند، چراکه در بسیاری از نقشهایشان، لاجرم از این شکل سرفههای پیدرپی استفاده میکنند)، کمی میباوراند که این فرد بیماری مهلکی دارد. همسرش، ساغر، هم چندان به کاراکترش نچسبیده و همانطور که گفته شد، این بانوی خوشپوش و خوشرنگ، نه با دیالوگها و حرفهایش و نه با کنشها و رفتارش، شبیه آدمهایی از سنخ و شرایط خودش نیست. او که ادبیات خوانده و حالا مجبور به دوخت و دوز و سوزن زدن شده، هیچ بازی درستی با چهره، میمیک و صدایش انجام نمیدهد که تماشاگر را در باوراندن شرایط سخت و صعبش متقاعد کند. بلکه بیننده هر لحظه از او و اوضاعش دور میشود، هر چقدر هم که مثل خیلی از در تنگنا قرار گرفتگان، قرآن، انجیل و تورات بخواند، یا از روی بیچارگی پیش دعانویس و رمال برود و حتی جوشانده بخوراند به بیمارش و اینچنین به درودیوار بکوبد خودش را. اما فاصله دوری است میان ساغرِ «بیصدا» و زنی دردمند با شرایط ویژه و پیچیده این کاراکتر.
جالب اینجاست که نقشهای جانبی، مثل خواهر پیام، شهین (با بازی بهاندازه، متناسب و دقیق ندا مقصودی)، مادر ساغر (با نقشآفرینی باورپذیر گیتی قاسمی)، یا حتی دوست قدیمی و صمیمی پیام، یعنی خسرو، بازیهای دلنشینتر و قابل باورتری دارند و خمی که بر ابرو آوردهاند و غمی که در صورت مینمایند، مخاطب را در همذاتپنداری بیشتر با شرایط قرار میدهد.
در مجموع، موضوع فیلم «بیصدا»، داستان قابل پرداخت و بهدردبخوری است در دنیای سینما، اما شکل تصویرسازی و ساختِ جهان آن به هیچ عنوان برای کسانی که روزگاری این ایام دشوار را سپری کردهاند، یا بدتر در حال گذران چنین روزهای پربالاوپایین و سختی هستند، تسکیندهنده و آرامبخش نمینماید. فیلم آنقدر صمیمی و الوان است و کاراکترهای اصلی آنچنان فاصله دارند با چیزی که بازی میکنند، که «بیصدا» بیشتر شبیه یک قسمت از یک سریال اپیزودیک تلویزیونی مفرح از آب درآمده تا فیلمی برای نمایش و همذاتپنداری با درهمپیچیدگی و دشواریهای سرطان و وقایع غمبار آن. اما جای تقدیر دارد که هنرمند و هنرمندانی چنین کرده و بدان توجه میکنند، چون همراهانی که این روزهای پرتبوتاب را میگذرانند، خیلی احتیاج دارند که ببینند کسانی، مثل آنها، زمین و زمان را به هم میدوزند تا عزیزشان کمتر درد بکشد و بیشتر بماند برایشان.
منبع: ماهنامه هنروتجربه