جواد طوسی در شرق نوشت :پریروز سالگرد تولد یک شاعر و نویسنده خودساخته و صاحب سبک بود. کسی که مثل هیچکس نیست. احمدرضا احمدی در طول حیات فرهنگی هنریاش، همواره انسانی بیحاشیه بوده است. از شروع فعالیت ادبیاش در انتشارات «طُرفه» در نیمه اول دهه ۴۰ و همکاری با «جنگ طرفه» و انتشار مجموعههای «روزنامه شیشهای» و کار در «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» از اواخر دهه ۴۰ و پیشنهادی نو و متفاوت برای تلفیق شعر و موسیقی با دعوت از آهنگسازانی چون فریدون شهبازیان، اسفندیار منفردزاده، کریم گوگردچی، مجید انتظامی و…، تا دستیاری برای جلال مقدم در فیلم دیدنی و ماندگار «فرار از تله» (۱۳۵۰) و ایفای یکی از نقشهای فرعی فیلم «پستچی» داریوش مهرجویی و انتشار هرازگاه چندین مجموعه شعر در این فاصله، با آدمی طرف بودهایم که بدون جاروجنجال کار خودش را کرده و اسبش را تاخته است. تنها شاعری چون او میتواند سوار بر اسب خیالش به سیاست و خشونت و زشتی و پلشتی پشت کند و با واژگان دلخواهش حریمی امن و چشمنواز بسازد و در چهارراه فصول نظارهگر روز و شب و ابر و باد و باران باشد و با رنگها بازی عاشقانه کند، عشق را با مرگ درهم آمیزد و در دامان سپید برف، خوابِ کودکانههایش را ببیند. تنها احمدرضا احمدی میتواند در کنار باغ خاطرهها، تصویرگر دریای متلاطم و پرآشوب باشد و همزمان گریز به داریوش رفیعی و ترانههایش بزند. این کُلاژ غریب، شاعرانه و نوستالژیک را در اشعار او میبینیم و گاه با خشخش صفحه گرامافون و صدای سنتور، به گذشتههای دور و خاطرات غبارگرفته پرتاب میشویم. ریشههای عمیق رفاقت احمدرضا احمدی و مسعود کیمیایی را در جوانی پرشروشورشان و نقشهای بهجامانده در خیابان ایران و عینالدوله و کوچه سقاباشی باید جستوجو کرد. از آن همدلی و همراهی و همکلامی جاری در حس و غریزه، به این بدهبستان هنرمندانه در آثار هنریشان رسیدهایم. احمدرضا شعر و دلنوشتههایش را به یار غارش مسعود تقدیم میکند و اینگونه از او و گذشته پرخاطرهشان یاد میکند: «…ناگهان مسعود کیمیایی رسید، شعر رسید. رنه کلر با «دروازههای پاریس» آمد… گرامافون کوکی از خانهها رفت، مسعود کیمیایی گرام برقی خرید. ما غروبها کنار باغچه خانه مسعود کیمیایی به گرام برقی گوش میکردیم… بیکاری و اضطراب و وحشت از آینده از کنار گرام برقی میگریختند، پدر مسعود هر شب برای ما از جنگ جهانی دوم میگفت… قصههای کوتاه ارنست همینگوی مرهم شد و به قلب من ریخت، به قلب مسعود کیمیایی گاری کوپر آوار شد، زندگی هرچه سعی داشت چهره زشت و مکارش را به ما نشان دهد، نتوانست…۱». از آن سو مسعود کیمیایی، همان ابتدا قبل از «بیگانه بیا»، تست فیلمسازیاش را برای «برادران اخوان» استودیو مولنروژ با احمدرضا احمدی و فرامرز قریبیان کار میکند که بعدها در تیتراژ فیلم «تجارت» میآید و در «قیصر» از زبان اعظم (پوری بنایی)، قطعهای از یکی از اشعار دوستش احمدرضا را میگوید: «میوه تو عزا طعم نداره». سالها بعد نیز فصل سینمایی و تأویلپذیر اسبسواری رضا (فرامرز قریبیان) در خیابان و میدان فردوسی را با وامگرفتن از این شعر احمدرضا احمدی شکل میبخشد: شما که اسبم را در خیابان رها کردید و آن باران بیپایان را حدس نزدید/ چرا به من امید زندهماندن میدهید؟ میدانم اسبم/ به روی آسفالت، از بیعلفی، میمیرد…».۲ احمدرضا احمدی در ۷۸سالگی، همچنان مینویسد و میسراید و نقاشی میکشد و «عمر مفید»ش را بدون «پرتی» ثبت و ضبط میکند. دوستی و رفاقت و نگهداشتن حرمت، هنوز برای او معنای هویتمند و قدیمیاش را دارد. گاه با آیدین آغداشلو و به هر مناسبتی با ابراهیم گلستان و پرویز دوایی و… . همچنان دلسپرده و دلواپس رفیق دیرینش مسعود کیمیایی… سرش سلامت و عمرش در این زایش و خلق پایانناپذیر، پربار… .
۱- کتاب «شعرها و یادهای دفترهای کاهی»، صفحات ۳۸۳ و ۳۸۴
۲- از مجموعه «قافیه در باد گم میشود»