غربت و مهاجرت/ نگاهی به فیلم «بازدم»

سینماسینما، فریبا اشوئی:

 

کسری در سومین دهه زندگی اش، از فلورانس ایتالیا بورسیه ادامه تحصیل گرفته و تصمیم به رفتن و دل کندن دارد. او حین تدارکاتش برای رفتن، به دیدن دوستان و نزدیکانش رفته و پای درددل تک تک آنان می نشیند. اما انگار همه از وضعی که در آن هستند، راضی نیستند. شاید به همین دلیل است که تصمیم کسری برای رفتن را تایید می کنند. کسری اگرچه مشغول آماده سازی خود برای این سفر است، اما خود او هم هنوز راضی به این دل کندن و رفتن نیست. بهار، خواهر دوقلوی او، یک سال پیش خودکشی کرده و او هنوز تمام وقت، در ذهن خود درگیر بهار، حرف ها و خاطراتش است.

سکانس آغازین فیلم، جشن تولد بهار است. فامیل دور هم جمع اند که بهار با دلخوری از میانه جشن بیرون می زند و بر سر میز شام هم بهانه گیری می کند. کات به همان جمع یک سال بعد. وقتی که دیگر بهاری نیست. بهار اصلی ترین چالش روایت «بازدم» است. نقطه عطف اول روایت اوست. اوست که تلنگر اصلی را به مخاطب فیلم می زند. پس از آن با کسری (برادر بهار)، نقطه عطف دوم رو به رو می شویم. مادر و جیران هم شخصیت های بعدی این روایت اند. پیرنگ اصلی روایت «بازدم» مهاجرت است. اما در این روایت این پیرنگ های فرعی اند که داستان را پیش می برند. فیلم سایه روشنی از کاراکترهای سرگردان با روایت های پریشان است. سیاهی (بهار) که دنیا برایش پایان یافته و با آغوش باز سیاهی و مرگ را در آغوش می کشد تا خاکستری های پررنگ و کمرنگ (لاله، جیران، رکسانا، روزبه و خود کسری) که در حسرت گذشته با حال بد، در انتظار آینده به دنبال کورسوی امیدی، زندگی را تنها می گذرانند. گذشته آدم های «بازدم» از حالشان پررنگتر است. نگاه فیلمساز بیشتر به پشت فوکوس است تا رو به رو و آینده. او گذشته را از زبان همه کاراکترهایش زیرورو می کند، اما تصویری از امید و آینده در قاب هایش نیست. نیم زیادی از فیلم فلاش بک های بهار است که با طیف سیاه و سفید و انعکاس صدایش در ذهن کسری رقم خورده اند. بهار امروز زنده نیست. اما تصویر ذهن مریضش همچنان بر اتمسفر داستان غالب است. شخصیتی افسرده و پریشان که با شکست در زندگی (کم و کیف این شکست تا پایان بر مخاطب نامعلوم می ماند) مفاهیم معنوی و انسانی برایش تمام می شوند و در جایگاه سوال از راز هستی قرار می گیرد! بهار دنیا را برای پیدا کردن جواب سوالات و خواسته هایش تنگ و کوچک دانسته و عاقبت هم خودکشی می کند. سایه این اتفاق را هم چنان بر تاروپود زندگی خانواده و اقوامش تا پایان راه می بینیم. امروز جیران، خواهر کوچک تر، هم در آستانه جدایی است. او هم پس از کلی عاشقی کردن، متوجه شده که راه و انتخابش از آغاز اشتباه بوده است. مادر و پدرکسری هم بعد از مرگ دختر (بهار) هم چنان پریشان اند و این در حالی است که زلزله زندگی جیران و رفتن کسری را هم با کامی تلخ مزه مزه می کنند. لاله (دخترعموی کسری) از ازدواجش ناراضی است. او هم با داشتن یک فرزند و حاملگی فرزند دومش حسرت گذشته را هم چنان بر دل می پروراند و از تعلل، بی وفایی و کوتاهی کسری در پیش قدمی برای پیشنهاد ازدواج با او گله مند است. رکسانا (دخترعموی کوچکتر) هم دل باخته افسرده حال دیگری است که برای جلب توجه کسری عمری دست و پا زده، اما کسری او را بچه پنداشته و هیچگاه او و احساسش را ندیده است. امروز که کسری بار سفر بسته، زبان به اعتراف گشوده است؛ اعترافی که در آن ردپای عشق به سیاهی و باتلاق تباهی منتهی شده است. (او اعتراف می کند که عشق کسری را بی خیال شده و به دسته خفاش ها زده است.) میان همه این اتفاقات روزبه (رفیق قدیمی کسری) هم گم شده. نشان و آدرسش معلوم، اما هویت و اعتبار، به عبارتی بود و نبودش، نامعلوم است. برادر روزبه از سوئد کسری را به دنبال گمشده اش می فرستد. روزبه در اتاقی از یک خانه در محل های قدیمی خود را زندانی کرده و شب و روز خواب فراموشی می بیند. عشق او هم انگار قالش گذاشته و از این دیار بار سفر بسته است. این حجم از ناامیدی و غم خسران گذشته در یک فیلم واقعا بی نظیر است. آنچه فیلم ساز برای ساختن این فیلم بدان اندیشیده، مسابقه ناامیدی و خسران بوده است. روایت «بازدم» در اصل از مهاجرت و دل کندن آدم ها می گوید، اما در متن با شخصیت هایی رو به رو هستیم که دل را مامن حسرت ها و وطن را تبعیدگاه حسرت مندان معرفی می کند. انسان هایی که زبانی کسری را تشویق به این دل کندن و رفتن می کنند، خود هنوز در شوره زار خسارات گذشته، به دور از بارقه امیدی رو به آینده حرکت می کنند. شخصیت های روایت «بازدم» درحقیقت شخصیت نیستند. همگی تک بعدی اند. تیپ های مختلفی از آدمهای یک اجتماع مریض احوال، که هر کدام در مواجهه با کسری خطابه می خوانند. خطابه هایی که یا در پایانش مجرم معرفی می شود، یا خطابه خوان مخاطب (کسری) را مجرم معرفی می کند. قبل و بعد آدم ها در این روایت نامعلوم است. حالشان عیان شده، اما این حال بدون ذره ای تاثیرگذاری بر مخاطب در شخصیت منفعل کسری که فقط گوش می کند تا آدم ها سبک شوند، گم می شود. «بازدم» پرتره ای سیاه و خاکستری از یک شهر است با آدم هایش. روایت به ما تلقین می کند که این شهر، جایی در همین ایران خودمان است. اما نگارنده بر این باور است تا این شهر و آدم های سرگردان روایت را اگر به ناکجاآباد نفرستیم و شهر و آدمهای سفید و پرامید دیگری را رقم نزنیم، از جایگاه هنر و معجزه نگاه هنرمند غافل مانده ایم. سینما معجزه تصویر است. خلق اسطوره است. توصیف آرمان شهر است. جای دیالوگ صرف و نوحه خوانی در سینما نیست. درام اگر بستر وقوع و شکل گیری اش اجتماعی هم باشد، باز بر اصول پرداخت، شناخت و نگاه هنرمندانه متعهد و دگراندیش هنرمند مبتنی است که در این فیلم نشانی از آن نیست، جز بذر تلخی و ناامیدی. پرتره هایی که فیلمساز از تیپ های مورد علاقه اش به تصویر کشیده، اینقدر بی جان، بی منطق، منفعل و خام اند که با وجود تلاش در جهت ایجاد فضای احساسی، تاثیرگذار یا حتی عاشقانه هم چنان بر باور مخاطب تا انتهای راه نمی نشینند. اما غزل و آواز فیلم که پاساژهای حسی آن را پر کرده اند، تنها نقطه آرامش بخش روایت بازدم به شمار می رود. «آمده ام سر بنهم. دامن مهرت بگشا».

منبع: ماهنامه هنر و تجربه

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 98538 و در روز یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۷ ساعت 14:04:29
2024 copyright.