تانیا یزدانی در شهروند نوشت : فرزاد مؤتمن از آن دسته سینماگرانی است که پای عشق سینما از خیلی چیزها گذشته است.«شبهای روشن» از معروفترین آثار سینمایی اوست که قطعا نام آن را شنیدهاید. او جوانی را با سختی و دشواری در خارج از کشور زندگی کرده و به رغم مخالفت ها، پی شیفتگی و رؤیای خود رفته است. آرزوی مؤتمن از همان ابتدا با سینما شکل گرفت. در این گفتوگو از کودکیهای خود میگوید، آنچه نخستین بار روی پرده دید، آنچه بعدها با آن اخت گرفت و تمام مصائب و مشکلاتی که در این راه چشید. مؤتمن در سالهای انقلاب به ایرانی بازمیگردد و دورهای را در زندگی تجربه میکند که خاطراتش از آن روزگار هم به شدت شنیدنی است. من هم با شیفتگی تمام گوش دادم و سالهایی را تجسم کردم که قطعا از دید یک سینماگر، تصاویری درخشانتر به چشم میآمده؛ بهخصوص زمانی که پیانوی خواهرش را در قایق میگذارد در کنار مردی محلی که گاومیش خودش را همراه خودش به قایق آورده است. در این موقعیت است که آتش جنگ هم درمیگیرد و روایتی عجیب میسازد که در این گفتوگو خواهید خواند.
اینجا دفتر خودتان است؟
نه این دفتر فیلم «سراسر شب» است که آقای نوروزبیگی تهیهکننده آن هستند و من از شهریور پارسال در اینجا مستقر شدم اما تا مسائل مالی کار حل شده و فیلمنامه کامل شود، یکسال طول کشید.
کمی از «سراسر شب» بگویید…
همینقدر بگویم که به نظرم این فیلم نخستین فیلم من بوده و بسیار برایم مهم است. نخستین فیلمی است که من در آن یک فیلمنامه از خودم را میسازم و هر آنچه پیش از این ساختهام برای این بوده که «سراسر شب» ساخته شود.
تجربه جدید چطور بود؟
خیلی لذتبخش بود. برای اینکه من واقعا نویسنده نیستم و کارگردانم. دلیل اینکه خودم مجبور شدم بنویسم این بود که فیلمنامهها راضیام نمیکردند. فیلمنامههای ما سوراخاند و باگ دارند. قصه از مسیر درستی عبور نمیکند و کاراکترها ابعادی پیدا نمیکنند. من وقتی فیلم میساختم، گاهی حس نمیکردم که فیلم میسازم. حس میکردم یک کارگرم که دارم حفرههای یک کاری را میگیرم تا مردم کمتر بخندند و از یک جایی تصمیم گرفتم که خودم بنویسم. ایدههای «سراسر شب»، پنج ششسال پیش پیدا شد و طول کشید تا تمامش کنم، برای اینکه من سهسال دید کامل نداشتم و تقریبا کور بودم. قرنیههایم کدر شده بودند و بهتدریج و طی سهسال عمل کردم و نهایتا توانستم فیلمنامه را تمام کنم و الان نزدیک به یکسال است که درحال مهیا کردن شرایط ساخت فیلم هستیم.
با وجود اینکه ادبیات را با جدیت دنبال میکنید، چه شد که به جای نوشتن وارد سینما شدید؟
من وقتی ۹سالم بود میگفتند میخواهی چه کاره شوی، میگفتم کارگردان سینما. البته دوست داشتم باستانشناس هم بشوم. بیشتر برای اینکه پدرم با گریشمن رفیق بود و وقتی او داشت هفتتپه را در چغازنبیل درمیآورد، پدرم پنجشنبه و جمعهها گاهی به آنجا میرفت و مرا هم همراه خودش میبرد. من هنوز کودک بودم و شلوار کوتاه میپوشیدم. به من تکههای سرامیک و قلمو میدادند و میگفتند پاکش کن. برایم بسیار شگفتانگیز بود که قطعاتی را از دل تاریخ بیرون میآوردند. من همیشه تاریخ را دوست داشتم و به همین دلیل به باستانشناسی هم علاقه داشتم. اما هرچه جلوتر رفتم علاقهام به سینما بیشتر شد و باوجود مخالفت خانواده، سینما خواندم.
اتفاق خاصی مشابه آنچه گفتید در علاقهتان به سینما هم تأثیر گذاشت؟
فکر میکنم نخستین چیزی که در دوران بچگی پیش آمد این بود که وقتی فیلم میدیدم فضایی را میدیدم که شبیه به فضای اطرافم نبود و این به نوعی گرایشهایی را نیز در من به وجود آورد که با دیدن فیلمهایی که ساختهام میشود این را حدس زد که برخلاف خیلیها، هیچ علاقهای به فیلمهای واقعگرا ندارم. من تخیل و قصه میخواهم. وقتی هفت هشت ساله بودم مکانیزم سینما را نمیشناختم و برایم عجیب بود که روی پرده این اتفاقها میافتد، چون فکر میکردم همه چیز پشت همان پرده است. برای اینکه من یک بچه شهرستانی بودم که آن موقع در کرمانشاه زندگی میکردم و ما از طریق این پرده، نیویورک و پاریس را میدیدیم. معماری باشکوه، آسمان زیبا، زنهای زیبا. همان سنها بود که «خدا زنها را آفرید» را دیدم و عاشق بریژیت باردو شدم. دنیایی را میدیدی که خیلی جذاب بود. پدر و مادرم این را برایم تعریف نمیکردند که پروژکتوری هست که فیلمی درون آن میگذارند و تو بازتاب تصویر آن را میبینی. فیلمی را دو سه بار که میدیدم برایم عجیب و معما بود که درست در همان لحظه که خودرو در دره افتاده بود، باز هم به دره میافتاد و من میگفتم چطور ممکن است. (خنده) مثلا فکر میکردم در آمریکا آدمها در شب سایه دارند و بعدها فهمیدیم که این یک تکنیک فیلمبرداری است که به آن شب آمریکایی یا روز برای شب میگویند که درواقع دیافراگم را میبندند و در نور روز بعضی از صحنههای شب را میگیرند و یکی از ایرادهای این تکنیک این است که کماکان سایهها باقی میمانند و شاید برایتان جالب باشد نخستین باری که به آمریکا رفتم همین که پایم را از هواپیما بیرون گذاشتم در شب دنبال سایهام گشتم و چیزی ندیدم و خیلی بهم برخورد. (خنده)
چند سالتان بود؟
۱۷سال.
هیچوقت به تهران نیامدید؟
من کلاس اول دبستان را در ایلام خواندم. از دوم دبستان تا نیمههای سوم کرمانشاه بودم. نیمی از سوم را در تهران خواندم و از چهارم خوزستان بودم. چهارم در گچساران، پنجم و ششم در اهواز، هفتم و هشتم مسجد سلیمان، نهم و دهم دوباره اهواز و یازدهم و دوازدهم را هم در شیراز خواندم و از آنجا به آمریکا رفتم…
دلیل این همه جابهجایی چه بود؟
شغل پدرم. پدرم پزشک شرکت نفت بود و ما مدام جابهجا میشدیم و به همین دلیل هیچوقت هیچ دوستی پیدا نکردم. البته این چیزهای خوبی هم داشت، زیرا به جای آنکه وقتم را با فوتبال در خیابانها تلف کنم، عادت کردم کتاب بخوانم و وقتی ۹سالم بود، سه جلد دیوید کاپرفیلد را خوانده بودم. چیزهای بدش هم این بود که مثلا زنگهای ورزش همراه بچهها ورزش نمیکردم و میرفتم کتابخانه و کتاب میخواندم.
پس منزوی بودید…
خیلی… یک بار معلم ورزش به من گفت یعنی چه که زنگهای ورزش به کتابخانه میروی؛ باید بیایی بسکتبال. به زور رفتم و به من توپ دادند و منم پرت کردم. همان موقع ناظم از دفتر مدیر بیرون آمد و توپ به سرش خورد که طاس بود و چون سنگین بود سرش شکست. از جلسه بعد به من گفتند تو برو همان کتابخانه بنشین و کتابت را بخوان. (خنده)
این روزها هم به همان شدت کتاب میخوانید؟
بله. کتابی که این روزها میخوانم «موزه معصومیت» اورهان پاموک است. من کتابها را به زبان انگلیسی میخوانم، مگر کتابهای فنی. همانطور که فیلم دوبله نمیبینم؛ فیلم دوبله گناه است! (خنده)
بهنظر میرسد که خانوادهای داشتید اهل فرهنگ و هنر چون در کودکی زیاد سینما میرفتید…
نه واقعا… پدرم هیچ ارتباطی با سینما نمیگرفت. مادرم ما را به سینما میبرد و عاشق اینگرید برگمن و آنتونی کوئین بود. او الان ۹۰ساله است و من یک عکس از ۱۶سالگیاش دارم که توی اتاقش روی تخت نشسته و پشت سرش عکسی از لورتا یانگ است و برایم خیلی جالب است که او آن سالها عکسی از او را به دیوار اتاقش داشته. به همین علت من از بچگی فیلم ایرانی ندیدم و مادرم میگفت بد است. من با فیلمهای آمریکایی و اروپایی بزرگ شدم و گاهی فیلمهای خیلی مهمی میدیدیم که نمیفهمیدیم مهم است. مثلا در ۹سالگی فیلم «ملاقات» را دیدم و بعدها فهمیدم اقتباسی از فریدریش دورنمات است و برنهارد ویکی آن را کارگردانی کرده و دیگر هیچوقت آن را پیدا نکردم که ببینم. اما نه پدر و نه مادر هیچکدام علاقه نداشتند که من سینما بخوانم و این ویژگی عمده مردم ایران است. ما ملت کسبوکار هستیم. هر کس خواسته به سمت هنر و ادبیات برود به او گفتهاند میخواهی شاعر گشنه یا شاعر گدا شوی؟ این خیلی غمانگیز است که باوجود ادبیات فاخری که داریم، هیچوقت قدر آن را ندانستهایم و با آن غریبهایم و علاقهای هم نداریم بچههایمان درگیرش شوند. بههرحال این مملکت به قول ویل دورانت ملتی کاسب است. به همین دلیل در طول تاریخ ملتی شدهایم شاعرکش. ما شعرا را کشتیم. این در فیلم «شبهای روشن» هست. در نخستین نمای فیلم وقتی استاد شعری از سنایی میخواند، روی تخته پشت سرش نوشته شده تاریخ قتل دقیقی و کمی آن طرفتر نوشته شده تاریخ ورود عنصری به دربار محمودشاه غزنوی. این سرنوشت شعرا در ایران بوده است یا آنها را میکشتند یا باید تنها برای دربار مینوشتند و همیشه حس کردهام نه سعدی و نه ناصر خسرو هیچوقت آنقدر توریست نبودهاند. اگر از ایران رفتند برای این بود که جانشان را برمیداشتند و فرار میکردند.
شما هم برای همین رفتید؟
نه من که ناصر خسرو نبودم… من یک بچه ۱۷ساله بودم. پدرم یک آیتوئنی مهندسی مکانیک برایم گرفت و من به آنجا رفتم. رشتهام را یواشکی عوض کردم و سینما خواندم و عدهای به پدر و مادرم خبر دادند که پسرتان دارد مطربی میخواند. این باعث خشم و غضب خانواده شد و به آمریکا آمدند تا مرا به زور به ایران برگردانند و من برنگشتم و درواقع برخوردی بین ما پیش آمد که منجر به یک قطع رابطه طولانی شد. من سالها بدون خانواده زندگی کردم و حتی در نبودشان ازدواج کردم، چون میخواستم سینما بخوانم. (خنده)
بدون حمایت خانواده در آمریکا چه کردید؟
در پمپ بنزین و رستوران کار میکردم و پول درمیآوردم. فیلمهایی که میساختم همه در حد پروژههای درسی و دانشگاهی بود. درس میخواندم و با شروع انقلاب به ایران آمدم، چون دوست داشتم انقلاب را ببینم و برایم مهم بود.
آن دوران چه جذابیتی داشت؟
یکی دوسال نخست انقلاب، سالهای فوقالعادهای بودند، چراکه ما دموکراتترین کشور دنیا بودیم. همه کتابها بودند و من خاطرات خیلی خوبی از آن دوسال دارم.
چرا فکر میکنید دموکراتترین کشور دنیا بودیم؟
به هر حال دورانی بود که جامعهای منفجر شده بود و تمام احزاب سیاسی به راحتی عقایدشان را میگفتند. مردم در کوچه و خیابان و بهخصوص جلوی دانشگاهها بحث میکردند. کتابهایی که در سالهای اختناق اجازه چاپ نداشتند، دوباره در دسترس بود و بهطور کل دوران فوقالعادهای بود.
دقیقا چه سالهایی؟
۵۷ تا نیمه ۵۹…
و بعد هم جنگ…
بله… من موقع جنگ آبادان بودم. دورهای بود که جاده آبادان به اهواز دست عراقیها بود. نیروهای عراقی در بخشی از نقاط شهری آبادان وجود داشتند و خانه ما آنجا بود. برای مدت طولانی به تهران نیامدم و آنجا ماندم.
نمیترسیدید؟
چرا، ترسناک بود اما خودم را سرگرم کرده بودم. گاهی در یک بیمارستان آبادان بعد از دعای کمیل برای بسیجیها فیلم نمایش میدادم. فیلمها را از بسیج اهواز میگرفتم. فیلمهایی بود که روحیه میداد. فکر میکنم دیگر از سال ۶۲ بود که به تهران آمدم و شروع به فیلمبرداری کردم. یکی دو تا فیلم برای دانشجویان فیلم اولی تصویربرداری کردم و بعد از سال ۶۴ به مدت طولانی خودم شروع به فیلمسازی کردم و فیلمهای مستند میساختم.
حالا که دوران جوانیتان در جنگ گذشته، معتقدید که نسل سوخته شمایید؟
اینها حرف است… عالی بود. ما جنگ دیدیم و کمچیزی نیست. چه کسی گفته جنگ بد است؟! جنگ بخشی از تاریخ است. در جنگ فولکس واگن اختراع شد. پس اتفاقهای خوب هم دارد و ما نسل خوشبختی بودیم که جنگ را دیدیم.
جنگ برای شما چه چیز داشت؟
بدون اینکه متوجه شویم، ما را شکل داد. اگر من پوستم کلفت است که میتوانم این همه مصیبت را تحمل کنم تا فیلم بسازم، بخشی از آن ماحصل همین تجربیات است. ما فولاد آبدیده شدهایم. یادم است که در بحبوحه جنگ، سال ۶۰ یا ۶۱ خواهر من آمریکا زندگی میکرد. به من تلفن کرد و گفت پیانوی مرا از آبادان به تهران ببر. خانه آبادان با اینکه در میدان جنگ بود، هنوز با وسایلش خالی بود. او گفت این پیانو خاطره بچگی من است و نمیخواهم از بین برود و این به سادگی نبود. برای اینکه راههای ارتباطی با آبادان قطع بود. ما مجبور بودیم که از بندر شاپور با لنج از طریق اروندرود به فاو برویم که درست بغل جبهه بود. آنجا باتلاقی بود که تا زانو در گل فرو میرفتی و در چند ساعت طی میشد. خودمان را از آن طریق به جاده میرساندیم و با کامیونهای ارتشی به آبادان میرفتیم. من این مسیر را رفتم، پیانو را در وانت گذاشتم و به کنار اروندرود رفتم، یک لنج گرفتم که پیانو را با آن بیاورم. یک عرب که یک گاومیش داشت گفت بگذار من هم بیایم اما راننده لنج گفت گاومیش سوار نمیکنم. به او گفتم این تمام داراییاش همین گاومیش است تا رضایت داد. تهش سوار شدیم. من، عرب، پیانو و گاومیش روی یک لنج! نیمساعت نگذشته بود که ایرانیها از راست و عراقیها از چپ شروع به شلیک کردند و ما زیر آتش اینها پیانو و گاومیش میبردیم. (خنده)
در آن دوره فقط مستند میساختید؟
بله… البته در آبادان یک دوربین ۱۶میلیمتری کوکی داشتم که خیلی محدود از بعضی اتفاقاتی که در آنجا افتاد، فیلم گرفتم. حتی من از جنگ تنبهتن در میدان تیر آبادان فیلم گرفتم. متاسفانه خانه ما موشک خورد و تمام این فیلمها از بین رفت. تعدادی فیلم هم از حوادث اول انقلاب بود؛ آنچه جلوی دانشگاهها میگذشت. میتینگهای سیاسی، روزی که دانشجوها از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند. یک روز در دی ماه بود که بعد از دو ماه بمباران شدید به باغبانمان که سید صدایش میکردیم گفتم بیا شب در بیمارستان بخوابیم اینجا دیگر امن نیست. آن زمان ما در خانههایمان سنگر میساختیم و او گفت من همینجا پشت این سنگرها میخوابم. من روز بعد به خانه برگشتم و از خانه ما فقط یک سیم ظرفشویی باقی مانده بود که سرخ شده بود و سید شهید شد و از زیر خاک، پشت سنگرها پیدایش کردیم.
شما که عاشق تخیل بودید چه شد که با مستند شروع کردید؟
من در این دوره ۴۰ فیلم مستند ساختم. دلیلش این بود که تازه از آمریکا آمده بودم و سینمای ایران را نمیشناختم. راه و چاه و استودیوها را بلد نبودم. قوم و خویش سینمایی نداشتم تا اینکه توانستم یکی دو تا از ادارات دولتی را متقاعد کنم به من پول بدهند تا فیلم بسازم. ضمن اینکه مدت زیادی هم عکاسی کردم. درواقع از حاشیه سینما شروع کردم. این به من فرصتهایی داد که هم بتوانم پول دربیاورم و هم کار یاد بگیرم. سینمای مستند فرصتی بود که مملکتم را ببینم. چون من از این طریق توانستم از بین بلوچها، عربهای خوزستان و ترکمنها فیلم بسازم. تقریبا در تمام اقوام فیلم ساختهام و توانستم با فرهنگ، فولکلور و شیوه زندگیشان آشنا شوم و تمام دهه ۶۰ اینگونه گذشت.
و بالاخره نخستین فیلم سینماییتان را ساختید…
بله، «هفت پرده». من وقتی تصمیم گرفتم فیلم بسازم فیلمنامهای نداشتم، زیرا نویسنده نبودم و بهندرت پیش میآمد که یک فیلمنامه ایرانی مرا هیجانزده کند. در نتیجه دلم نمیخواست سراغ فیلمنامهنویسهای معمول و حرفهای سینما بروم. از طریقی شنیدم که سعید عقیقی فیلمنامه هم مینویسد و چون نقدهایش را در ماهنامه فیلم خوانده بودم و دیدم روی بعضی از فیلمسازهایی که من هم به آنها علاقه دارم مثل دیوید لینچ نقد مینویسد، فکر کردم که با او کار کنم. با هم صحبت کردیم و گفت چطور فیلمی دوست داری و گفتم جنایی. گفت نظرت چیست که فیلمنامهای بنویسیم در مورد چهار جوان که از فرط ناامیدی و بیپولی یک سوپرمارکت را میزنند و گفتم موافقم. گفت نظرت چیست که صحنههای مربوط به دزدی را که پیک و اوج هیجان فیلم است بهعنوان نماهای مصرفی و بیاهمیت لابهلای تیتراژ نشان دهیم و موافقت کردم. هی دیوانهترش کرد. گفت چطور است که قصه از انتهایش شروع شود، گفتم موافقم. درواقع اینها را میگفت که من ول کنم و بروم ولی عملا ماندیم و نتیجهاش شد «هفت پرده» که فکر میکنم تا به امروز یکی از تجربیترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران است و به علایق خودم بسیار نزدیک.
«هفت پرده» در جشنواره همان سال کاندیدای دو بخش شد…
این فیلم کاندیدای صداگذاری و باعث خنده ما شد، زیرا درواقع صداگذاری نشده بود. پولی نبود که این کار بشود و تنها ظرف دو روز چیزی سر هم شد که فیلم بیصدا نباشد. ماهایا پطروسیان هم کاندیدای بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد که گرفت. احساس میکرد که دارد بدترین فیلم دنیا را بازی میکند و به من میگفت این فیلم بد میشود و تمام کارهایی که میکنیم بیمعنی است. یک بار به او گفتم ماهایا این نخستین فیلم بدی نیست که بازی میکنی و گفت بله و گفتم آخریش هم نیست و باز گفت بله. من هم گفتم پس چرا سخت میگیری؟ بگذار یک فیلم بد بسازیم و لذتمان را ببریم و فکر کنم تنها جایزهای هم شد که ماهایا گرفت.
با وجود اینکه امنیت مالی نداشتید، آن موقع ازدواج هم کرده بودید؟
من دو بار ازدواج کردم. یک بار در خلال دورهای که مستندسازی میکردم؛ یعنی سال ۶۹ که تا سال ۷۵ طول کشید و سال ۷۶ که با همسر دومم ازدواج کردم و آن هم تا ۸۹ ادامه داشت. از همسر دومم یک پسر به نام یحیی دارم که ۱۲ساله است.
او هم به سینما علاقهمند است؟
اهل موسیقی است و درامز میزند. با مادرش در استانبول زندگی میکند، زیرا مادرش مقیم ترکیه است.
همسرانتان هر دو ایرانی بودند؟
بله، هر دو ایرانی و در سینما بودند.
در هر دو ازدواجتان همچنان با خانواده ارتباط نداشتید؟
در ازدواج دوم رابطهام با خانوادهام درست شده بود.
دیگر توانسته بودند با کارتان کنار بیایند؟
حالا گاهی میتوانستند پزم را بدهند، زیرا عدهای فرزاد مؤتمن را میشناختند و عکسش اینور و آنور بود و کمی اوضاع ملایم شده بود. اما یک سرمایی در این رابطه باقی مانده بود؛ بهخصوص از طرف من. چون یکچیزهایی را نمیتوانستم ببخشم.
با توجه به اینکه «سراسر شب» را نخستین فیلمتان میدانید، کدامیک از تجربههای قبلی بیشتر کمکتان کرد؟
«صداها» و «سایه روشن»… در «صداها» به نسبت «شبهای روشن»، کارم خیلی پختهتر شده بود. البته بین اینها فیلمهایی هم کار کردم که از سلایق خودم دور بود، اما این را لازم میدیدم. به نظرم خیلی مهم است که تو بتوانی در ژانرهای مختلف کار کنی و فیلمهای سفارشی هم بسازی.
منظورتان کدام کارهاست؟
«جعبه موسیقی» و «پوپک و مش ماشالله» از این دست بودند. ولی من راضی بودم، زیرا باعث میشد انواع فیلم را کار کنم و با انواع مخاطب روبهرو شوم. من هیچوقت جای امن را دوست نداشتهام. جایی که بگویم مردم، مدیران دولتی و جشنوارهها میپسندند، پس همینجا بمانم. به نظرم میآید باید خطر کرد و گذاشت یک فیلمهایی بد شود.
اهل ریسک هستید؟
اصل قضیه همین است…
ریسکی کردهاید که جهانتان را بهطور کل تغییر دهد؟
من از ۱۷سالگی شخصیتی پیدا کردم که هیچچیز نتوانست عوضش کند و هر اتفاقی بیفتد همان است. اگر عکسهای مرا از دهه ۶۰ ببینید، من همانطور لباس میپوشیدم که الان میپوشم و فریم عینکم همین است.