سینماسینما، حسام الدین مقامیکیا
بدون اینکه نیت شوخی داشته باشم و فقط برای اینکه فشرده و عینی، بگویم وقتی از «اجباری» حرف میزنیم، از چه نوع فیلمی حرف میزنیم، شما را ارجاع میدهم به ساختههای کوتاه ایرج ملکی. «اجباری» مطول همان ساختههاست. با همان میزان سهلانگاری در کارگردانی، با همان حرکات جلوی دوربین که بهاجبار باید از آنها با عنوان «بازیگری» یاد کنیم، با همان قصههای کممایه و بیماجرا و همان قصد و نیت برای پیامرسانی و اخلاقآموزی به مخاطب، یا به تعبیر دقیقتر، اخلاق را در چشم مخاطب کردن.
شاید در تیتراژ ابتدایی، خوشگمانی و مسامحه به خرج بدهید و به روی خودتان نیاورید که پوشیدن پوتین و بستن بندهایش را نباید با صداهایی شبیه مچاله شدن نایلون یا روی هم کشیده شدن کاغذ صداگذاری کرد. ولی هرچه پیشتر میروید، از تسامح اولیه بیشتر پشیمان میشوید.
فیلم درباره سربازی است که پدر مبتلا به آلزایمرش را دوست دارد. خیلی دوست دارد. خیلی هم قربان صدقهاش میرود. در جای جای فیلم قربان صدقهاش میرود؛ در اتوبوس، روی جدول، پای دکه، جلوی بقالی، در مسافرخانه… نمیدانیم چرا. احتمالا فقط به دلیل ارزشهای والای انسانی که در ذات این سرباز نهفته است، چون ما نه از گذشته سرباز خبری داریم، نه از گذشته پدر و نه از سابقه ارتباط آنها با هم. این وسط متهمی که سرباز باید به دادسرا میرساند، چند ساعتی فرار میکند و بعد با پای خودش برمیگردد.
اگر دنبال چیز بیشتری در فیلم میگردید، مفصلا تصاویری از حمام کردن پدر به وسیله پسر میبینید؛ پر از سهلانگاری در دکوپاژ و صحنهپردازی و طراحی لباس و بازی و… بدون جذابیت و بدون کمکی به داستان فیلم و اطلاعات ما. از همین دست، نحوه عبور یک سرباز با پدر پیرش را از یک پل عابر پیاده، قدم به قدم، از اولین پله به سمت بالا تا آخرین پله به سمت پایین میبینید؛ بدون تنوعی در قاببندی یا افزودن به ارزشهای تصویر. مفصلا قدم زدن پدر و پسر را در بازار میبینید؛ بدون کارکرد دراماتیک و بدون اینکه بفهمیم سربازی که قرار شد ۲۴ ساعت بازداشت باشد، چطوری کلّ کلانتری را پیچانده و حالا پدرش را در بازار میگرداند. اصلا چرا باید در این وانفسای کلانتری، پدری را در بازار بگرداند که به قول خود سرباز، نه چیزی یادش میآید نه متوجه حرف میشود و نه ذهنی دارد که حرفی بزند! همچنین صحنههای مطولی میبینید از تلفن صحبت کردن سرباز با دیالوگهای سردستی که حتی با دیالوگهای آن سوی خط مچ نشدهاند. مثلا در صحنهای پسرک به نامزدش زنگ زده، آن سوی خط صدای نامزدش را میشنویم که چیزی به این مضمون میگوید: «چه عجب بعد از چهار روز یاد منم افتادی…» بعد هم چند جملهای درباره خرید و اینها میگوید و در آخر میپرسد: «چیزی میخواستی بگی؟» پسر هم- فرقی نمیکند به چه دلیلی- منصرف میشود و میگوید: «نه، هیچی، بعدا بهت زنگ میزنم.» خب عقلانی و منطقی این است که نامزد یک نفر یا اصلا هر آشنای دیگری، بفهمد که بعد از چهار روز وقتی کسی زنگ میزند و فقط میگوید «هیچی، بعدا زنگ میزنم»، لابد حرفی برای گفتن دارد. پس به طور طبیعی مثلا نمیگوید: «باشه، خداحافظ.» ولی در این فیلم میگوید. و دیالوگهایی از این دست به کرات خواهید شنید. و دیالوگهای تکراری هم خواهید شنید. مثل مکالمه تلفنی سرباز با برادرش و تکرار چندباره این که بابا را نگذاری خانه سالمندان، حتی برای یک ساعت. و جالب اینکه در تمام چند دقیقهای که سرباز در راهروی کلانتری با تلفن صحبت میکند، حتی یک نفر از جلویش یا کنارش یا حتی از آن پس و پشتها عبور نمیکند. چند دقیقه مکالمه تلفنی، درحالیکه ایفاگر نقش اول، حرکتی به جز دست گرفتن گوشی و حرف زدن انجام نمیدهد. میشد هزار و یک کار بکند که دستکم بیننده با دیالوگهای تکراری و خام و نارسا راحتتر سر کند. میشد نخی آویزان از لباسش را بکند، سعی کند بند پوتینش را سفت کند، یا هر کار دیگری.
حالا اصلا این پدر از کجا پیداش شد؟ بر اساس مکالمه تلفنی، پسر دیگری که این پدر را نگه میداشته، بورسیه قبول شده، یکی دو بار سفرش را عقب انداخته تا این برادر از سربازی برگردد، این یکی از بس اضافه خدمت میخورد، برنگشته و آن یکی دیگر مجاز نیست تاخیر کند. پس تصمیم گرفته پدر را ۱۰ روزی تا اتمام سربازی این یکی بگذارد سرای سالمندان. چرا نمیگذارد؟ چون سرباز اصرار میکند و میگوید بفرستش اینجا، من میگذارمش مسافرخانه و از ساعت دو به بعد هم خودم پیشش میمانم. حالا شما بگویید،
برای پیرمردی که حتی نمیتواند بیدردسر قضای حاجت کند، آنقدر روی یک لقمه املت نمک میزند که میرود زیر سرُم، نه حرف میفهمد و نه حرف میزند، تنها بودن در اتاق مسافرخانهای در شهری غریب عاقلانهتر است یا نگهداری از او در سرای سالمندان؟ طبعا سرای سالمندان. ولی سرباز این انتخاب عاقلانه را نمیکند و تمام فیلم بر انتخاب غلطش پا میفشارد و به این ترتیب، خودِ پدر، رئیس کلانتری، شاکی و متشاکی، روزنامهفروش سر خیابان، نانوای آن یکی محل، مسافرخانهچی و… را به دردسر و گاه بیچارگی میاندازد و گویا ما باید با او احساس همذاتپنداری کنیم و ظاهرا توقع میرفته که در پایان هم نتیجه بگیریم که سرای سالمندان فرق زیادی با جذامخانه ندارد و بیایید یاد بگیریم که چطور به پدر و مادر نیکی کنیم. جالب اینجاست که برادر هم به اصرار تلفنی سرباز سر مینهد و پدر پیری کاملا مغروق آلزایمر را فقط به خاطر حرف برادرش به سرای سالمندان نمیسپارد، سلامت او را به خطر میاندازد، تنها سوار اتوبوسش میکند و به تهران میفرستد که برادر سربازش نصف روز در اتاق دو در سه مسافرخانه پیشش باشد! حالا اصلا منطقی است که چنین موجود بیفکری بورسیه قبول شده باشد؟
فیلم که ماجرای دندانگیری ندارد، تصاویر غنی و حسابشده و هنرمندانه و چشمنوازی هم ندارد، حرکات ایفاگر نقش اول هم فاصله بعید و غریبی تا کسب عنوان «بازیگری» دارد، میخواهم بگویم اگر به همه این دلایل نمیشود فیلم را دنبال کرد، هیچ دلیلی هم پیدا نمیکنیم که از کاراکتر سرباز خوشمان بیاید و به خاطر گل روی او فیلم را تاب بیاوریم. کی از یک سرباز بیدستوپای بیفکر که بابت ملنگیاش دائم اضافه خدمت میخورد، خوشش میآید؟ احتمالا فقط خانواده نامزدش که حاضر شدهاند دخترشان را به عقد چنین پدیدهای دربیاورند.
و کاش عوامل فیلم میدانستند که به ضرب موسیقی احساسی، صحنهها احساسی نمیشوند. کاش در مصرف موسیقی صرفهجویی میشد. سامان دادن ارکستری با هفت نفر نوازنده، برای چنین فیلمی اضافه کاری است. کاش میدانستند که هیچ فیلمی با حجم اشک تاثیرگذار نمیشود. با این حجم گریههای بیمورد، فقط زحمت خود را مضاعف کردهاند. کاش همین چند مورد کرین و تراکینگ را هم فاکتور میگرفتند و همین هزینه را هم بر فیلم تحمیل نمیکردند.
اینکه میگویم «عوامل» و نمیگویم «کارگردان» یا هر فرد دیگری، به این دلیل است که در باورم نمیگنجد این کاستیها را همه با هم ندیده باشند: دو فیلمنامهنویس، کارگردان، سه دستیار کارگردان، یک مشاور هنری، یک تهیهکننده، یک سرمایهگذار، فیلمبردار و دستیارانش و… این صحنهها از زیر دست همه آنها رد شده و به ما رسیده.
منبع: ماهنامه هنروتجربه