سینماسینما، رویا فتح الله زاده:
فیلم داستانی «بازدم» روایتگر چالشهای مردی میانسال به نام کسری است که به دلیل برخی محدودیت ها و کارشکنی ها برای فعالیت هنری اش قصد مهاجرت به کشوری دیگر را دارد. کسری پیش از مهاجرت از طریق دیداری دوباره با شخصیت های مهم زندگی اش حقایقی را کشف می کند که تاکنون برایش پنهان مانده بود. دیدارهای کسری با هر یک از کاراکترها ازجمله خواهرش (جیران)، دخترعموهایش (لاله و رکسانا)، دوستش (روزبه) و گفت وگوهای میان آنها سرشار از معناهایی آشکار و پنهان است. سفر قهرمان داستان (کسری) پیش از مهاجرت او به مثابه سفری درونی و ذهنی اتفاق می افتد و او از خلال ارتباط و گفت وگو با دیگران، ما را به درکی عمیق و پیچیده از جهان هستی می رساند. از دیدگاه جامعه شناختی کاراکترهای فیلم دچار ازخودبیگانگی شده اند و به همین دلیل به نوعی خود را به جامعه ای متعلق نمیدانند که در آن زندگی می کنند. کُنش آنها در برابر وضعیت ازخودبیگانگیشان انفصال از وضعیت موجود است. به این معنا که هر یک از آنها وضعیتی را که در آن قرار دارد، تَرک میکند. در کُنشها و دیالوگهای کاراکترها نیز فعلِ دل«کَندن» از متعلقات و رفتن به موقعیتی جدید، معنا و مفهومی عمیق دارد. کسری به دلیل توقیف نمایشگاهش قصد مهاجرت دارد، بهار که دچارِ پوچی فلسفی بوده، از زندگی دل کنده است، جیران از زندگی مشترکشان دست می کشد، روزبه از جامعه دل کنده است و در انزوایش سِیر میکند و لاله و رکسانا از عشقشان دل کنده اند و به زندگی دیگری قدم گذاشته اند. چنین معنایی در دیالوگهای فیلم نیز ردوبدل میشود. برای نمونه در سکانسی از فیلم، کسری در پاسخِ تشویق های جیران برای مهاجرت به او میگوید: «مشکل من همین کَندن است…» یا در سکانسی دیگر بهار به کسری میگوید: «بکَن و برو! خودت رو خلاص کُن کسری؛ هرجا تونستی، فقط برو…»
از دید فلسفی سراسر فیلم تحت تاثیرِ فلسفه اگزیستانسیالیسم (Existentialism) قرار دارد. برمبنای این دیدگاه، انسان هستنده ای است که خودش را می سازد و آزادانه میان گزینه های ممکن برمی گزیند، مسئول گزینش های خویش است و باید بتواند آنچه را که خود درست میداند، بسازد (و نه بر اساس سرمشق دیگران) و در این صورت کاری اصیل انجام داده است. در فیلم «بازدم» در لایه زیرینِ نمایشِ روزمرگی، فضایی آکنده از سوال هایی پیرامون هستی و نیستی و مرگ اندیشی، فلسفه وجودی انسان و مفهوم انسان اصیل جریان دارد.
در فلسفه اگزیستانسیالیسم، وجود و هستی در برابر «نیستی» و «مرگ» مفهوم و معنا می یابد. انسان برای اینکه از خود، چون وجود آگاه شود، باید خویشتن را در یک موقعیت مرزی مثلا در مواجهه با مرگ بیابد. در اینصورت است که جهان صمیمانه به انسان نزدیک میشود (بابایی، ۶۵۴). انسانها به این جهان پرتاب شده اند و همراه با این پرتاب شدگی، پیش بینی نشدگیِ مرگ و تنهایی محتوم قرار دارد که از آن نمیتوان گریخت و تصویر مرگ دلهره آور است. از سوی دیگر، در جهان بینی اگزیستانسیالیستی، انسان کنشگری پویاست که پیوسته و آزادانه می تواند دست به انتخاب بزند، اما دلهره گزینش درست، همواره در او زنده است. از همین طریق است که مفهوم انسان اصیل معنا مییابد. به باور هایدگر اصالت یعنی مثل هرکس رفتار نکردن، و به این اعتبار راهی شخصی را کشف کردن و پیمودن. اصالت، کوشش در یافتن مسیر درست است. از نظر سارتر نمیتوان به اصالت رسید، اما میتوان کنش هایی اصیل داشت، یعنی برخلاف باور نادرست گزینه هایی برگزید (نک: احمدی، ۲۵۵-۲۵۳).
در فیلم «بازدم» میتوان سه مفهوم اگزیستانسیالیستیِ هستی و نیستی، پوچگرایی (در ادبیات نظریِ سارتر و کامو) و انسان اصیل را در داستان و شخصیت پردازی فیلم پیدا کرد. معنای کلی فیلم «بازدم» درباره انسان های روشنفکر جامعه است که با جامعه دچارِ شیئی شدگی (Reification) بیگانه هستند. مردم نیز آنها را نمیشناسند و نمی فهمند. بیگانگی آنها وضعیتی دوسویه دارد، زیرا به همان اندازه که آنها جامعه را درک نمیکنند، جامعه شان نیز کُنش های آنها را نمی فهمد. (برای نمونه نگاه کنید به گفتارهای زن همسایه روزبه با کسری، مادر خانواده با بهار و دیالوگ های رکسانا و کسری که درک ناشدنی متقابل میان کاراکترها را بازنمایی میکنند.) در فیلم، سه کاراکتری که بارِ مفاهیم اگزیستانسیالیستی را با خود حمل میکنند، کسری، بهار و روزبه هستند. آنها دیدگاه متمایزی نسبت به جهان هستی دارند. کسری در هنر دچار مناسبات جهان سرمایه داری و صنعت عکاسی فَشِن نشده است، بهار نمیتواند با افراد جامعه ارتباط برقرار کند و ذهنش سرشار از سوالات گوناگون پیرامون ماهیت انسان و فلسفه زندگی است. روزبه در کنجِ انزوا به هنر پناه برده و رابطه اش را با جامعه قطع کرده است. آنها به مناسبات و گزینش های روزمره تَن نداده اند و راه خود را پیش گرفته اند. بر همین اساس وضعیت هریک از این سه کاراکتر بازنمایی از مفهوم انسان اصیل مطابق تفسیر فلسفه اگزیستانسیالیسم است. آنها کنش هایی اصیل را گزینش کرده اند، یعنی برخلاف باور نادرست، راهی شخصی و نامعمول را انتخاب کرده اند. کسری و بهار ذهنشان پُر از سوالاتی درباره هستی و نیستی و زندگی و مرگ است. کسری در سیر و حرکت فیلم و در خلال گفت وگو با افراد بیشتر درباره هستی می اندیشد و بهار معنای هستی را در نیستی جست وجو میکرده است. کاراکتر بهار ارزشمندترین شخصیت پردازی فیلمنامه «بازدم» است. بهار سراسر مرگ اندیشی و دلهره است و گفتارهایش هرگز به عرصه شعارزدگی وارد نمی شود. گفتارهای بهار که روایتگرِ درکی نو و دیگرگون از جهان هستی است، ذهن مخاطب را جادو می کند. او می خواهد با تجربه مرگ و نیستی به سوالاتش درباره هستی پاسخ دهد. به همین دلیل اجازه میدهد تا بمیرد و پیش از خودکشی به کسری میگوید: «یهو در خواب مُردم. از ترس مُردم، از ترس مُردم کسری؛ راحت شدم. خودم رو تو خواب کُشتم. خوشحال شدم حالم خوب شد.» کسری از طریق تجربه نیستیِ بهار و ترکیب آن با تجربه بودن و هستی اش از طریق کنش متقابل با دیگران به دنبال معنایی برای زندگی است. وضعیت کسری با بهار و روزبه کمی متفاوت است. کسری در حالتی از تعلیق و مکاشفه سِیر میکند، درحالیکه بهار و روزبه انتخاب خود را کرده اند. آنها به ترتیب به نیستی و پوچی پیوسته اند. پوچیِ روزبه شباهتی معنادار با نیستیِ بهار دارد. و شاید به همین دلیل است که داستان فیلم با بهار شروع و با روزبه تمام میشود.
منابع نقد
احمدی، بابک (۱۳۹۴)، سارتر که مینوشت، تهران: نشر مرکز
بابایی، پرویز (۱۳۸۶)، مکتبهای فلسفی از دوران باستان تا امروز، تهران: انتشارات نگاه
کرایب، یان(۱۳۸۵)، نظریه اجتماعی مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، تهران: نشرمرکز
منبع: ماهنامه هنروتجربه