سینماسینما، ابراهیم عمران
شاید منتقدان جریان روشنفکری در ایران حق داشته باشند که خرده هایی بر آنان وارد کننند چه که یا در زمان خویش حضور ندارند و یا اینکه از زمانی که زیست می کنند عقب ترند و یا اینکه دو زمان حال وگذشته را پس و پیش کرده اند. اگر دگر اندیش و روشنفکر را در یک دسته قرار دهیم و از آنان بالمآل ترقی جامعه در ابعاد مختلف را خواستار باشیم ( حال اگر وظیفه ذاتی روشنفکر را تغییر احوال جامعه بدانیم) بسیاری از آنان نمی توانند نمره ی قبولی کسب کنند و بر همین اساس باید گفت این خالقان تفکر در دنیای خود ساخته غوطه ورند و هر چه خلق و تولید می کنند ؛ شاید فقط خویشتن را راضی کنند و درک و بهره برای دیگران نداشته باشد و اصولا هرگز به مخاطب اجازه نمیدهند که لختی اندیشه کند که چه می گویند و چه میَسازند و خلق می کنند و بر همین اساس دنیای ذهنی آنان مملو از داشته هایی است که مواد اولیه لازم را برای تولید هر اثر فرهنگی داراست ولیکن چون آفریننده کاربلدی ندارد ؛ ” خاک آشنا” نمیشوند در موطن خویش و عطر ساخته های شان بوی خوشی نمیگیرد و خانه شان بر روی آب است و بس… بر اساس این پیش قلیانی به قول قدما، نقبی میزنیم به آخرین ساخته ی بهمن فرمان آرا(حکایت دریا) کارگردان و تهیه کننده ی قدیمی سینمای ایران. حال اگر فرض بر آن گیریم که مخاطب تازه سینمای ایران در این اوضاع و احوال آنلاین دیدن، دست بر قضا این ساخته ی ایشان را نظاره و تماشا کند و هیچ گونه شناخت و دانشی نسبت به وی و دیگر ساخته های شان نداشته باشد؛ چه برداشتی می تواند از کلیت فیلم داشته باشد و اگر هم فردی باشد که ارجاعات فرا متنی و تصویری فیلم را متوجه نشود؛ فرجام نود و اندی دیدن و تماشا کردن اش چه نتیجه ای در بر خواهد داشت؟ مگر نه این است که وظیفه یک مولف و روشنفکر در مدیوم سینما با کارگردانی که داعیه سخن پراکنی ندارد؛ تفاوت دارد و اگر بسان نوشته های شاذ و ثقیل جامعه شناسان و نظریه پردازان اجتماعی باشد ساخته شان؛ نتیجه جز آسمان و ریسمان بافتن، امر دیگری نخواهد شد؟! طاهر نامی نویسنده است و افسردگی دارد و چند سالی در بیمارستان (تیمارستان به قول دیالوگی در فیلم) بود و ژاله همسرش نیز قصد جدایی از او دارد. خب خرده پیرنگ هایی هم در فیلم می آید که زن روشنفکر دیگری را نشان میدهد که دل خوشی از همسرش ندارد. یک ساعت فیلم به این ترتیب میگذرد. که اگر نبود موسیقی شنیدنی و تصاویر فیلم برداری شده عالی با قابهای درست؛ تحمل این یک ساعت نیز سخت میشد. حال بگذریم که چه اصراری بود نقش این فرد افسرده را خود جناب فرمان آرا بازی کند که بیشتر از اینکه تیپی ایرانی باشد در نزد مخاطب به فردی سرد و بی روح اروپایی و نه حتی آمریکایی شباهت داشت که به هر دری مخاطب میزد تا کاراکترش را باور کند؛ نمیشد که نمیشد! از طرفی تا در ذهن مخاطب جا بیفتد که طاهر محبی نویسنده ای است که کتابش بعد چند سال مجوز گرفته و قرار بر رونمایی آن است که ایشان نمیپذیرد؛ بناگاه قصه ی دیگری نقش بر میبندد و ذهن پریشان ِ مخاطب از نظر تصویری و داستان را مغشوش تر می کند.حال بگذریم از درگیری های ذهنی نویسنده که در فکر و خیالش فلان نویسنده و هنرمند را میبیند و با آنان هم صحبت میشود که آنقدر گل درشت و تکراری است که بود و نبود اش در کلیت داستان توفیری ندارد. و اما سی دقیقه پایانی و آمدن فردی که ادعا میکند دختر نویسنده است و نویسنده هم با مادرش سالها قبل سرو سری داشته؛ به قدری نامرتبط با فضای کلی فیلم است که مخاطب می ماند کارگردان و نویسنده فیلم چرا دست به چنین کرداری میزند و اصولا هدفش از تعریف این قصه چیست؟ برش هایی از زندگی نویسنده ی مطرود و منزوی که درگیر تیغ سانسور است یا نویسنده ای که در گذشته با بهترین دوست همسرش ارتباط میگیرد و بعد چند دهه دختری پیدا میشود و ادعاهایی دارد و اصولا ارتباط این دو نگره (نویسنده منزوی و نویسنده اهل عشق و زندگی) در چیست و چگونه مخاطب باید هضم کند این برش های نامتوازن داستانی و تصویری را؟ همانطور که آمد فرض بر آن است که مخاطب نمیداند سازنده ی ما خانه ای روی آب را ساخته و همه مشکلات اجتماع را در آن مقطع در فیلمش آورده و بوی کافور،عطر یاس و خاک آشنا را که به نحوی درگیر و دار مسائل روشنفکری و نویسندگی بوده اند و هر چه داشته رو کرده کارگردان مان. حال چه اصرای است برای بار چندم دست بر روی همان اموری گذارد که به زبان و تصویر دیگری گفته و نشان داده شد؛ آن هم با این همه بی ارتباطی در کلیت داستان. بماند نقش امیر دشتی با بازی صابر ابر که آنقدر نامتوازن و تکراری است که اصلا مشخص نشد مراد از آمدن و رفتن و تیر خوردن و مردن اش بهر چه بود و هدف کارگردان از بیان اش چه؟ و بگذریم از نقشی که به رویا نونهالی داد که یادآور نقش هایش در فیلم های گذشته کارگردان بود و این بار به هیچ عنوان به دل ننشست کاراکتر کوتاهی که ایفاگرش بود. عمو طاهر و بابا طاهر و طاهر همسر، هر چه بود در این فیلم، عریان نبود و نشد کردار و گفتارش برای مخاطب. نه گذشته اش عریان شد نه زندگی سی و پنج ساله اش با ژاله و نه دل دادگی اش به نگار دوست ژاله و زندگی کنونی اش. همه ی اینها آمد در فیلمی تا یکبار دیگر فرمان آرا هر آنچه که در دل دارد و حکایت است و نه روایتی سینمایی؛ بر پرده آورد و دل به دریا زند و بسازد آنچه دوست دارد که موسیقی و فیلم برداری خوب و چشم نوازش هم نتوانست برای نود دقیقه تماشاگر را راضی کند. نمیدانم و نخواستم این ندانستن را قلمی کنم که آیا ارتباطی است بین سن و ساختن در سینما؟ و آیا سینما زمانی دارد برای همه و پرسش اصولی تر آنکه آیا قرار است هر چه در ذهن داریم روزی ساخته شود بی توجه به زمان و مکان و دریافتهای ذهنی مخاطب؟! که به قول سیاوش کسرایی باور نمیکند دل من مرگ خویش را.