سینماسینما، منوچهر دینپرست:
اگرچه برخی بیآبرویی را بزرگترین مصیبت میدانند، اما لگدکوب کردن انسانیت نیز با تمام ابعادش میتواند بزرگترین مصیبت در نوع خود باشد. کسی که در تمامی ابعاد وجودیاش ساحات اخلاقی و وجدانی را زیر پا میگذارد و زندگی را به کام دیگری تلخ و ناگوار میکند، زمینههای نابهسامانی را در حیات خویش و دیگری رقم میزند. حال این نابهسامانی میتواند در رابطه دختر و پدری باشد که یکی اسیر عشقی نافرجام و ناسنجیده شده و دیگری در گرداب حفظ آبرو همه چیز را در خود فرو میبرد. فیلم «زمانی دیگر» فیلمی سراسر التهاب و اعتراض به منظومهای از حفظ آبرو و عشق نافرجام است. داستانی کهنه و نخنما که در ادبیات اقوام و قبایل خاورمیانه بسیار و مثالزدنی است. چه دخترانی که سر در گور بردند و پدرانی سینه سپر کرده و بر طبل حفظ آبروی خود کوبیدند، اما نتیجه همان شد که بود. اما در فیلم «زمانی دیگر» کارگردان سعی کرده با اندکی گذار از این داستان تکراری زمینههایی از جدال سنت و مدرنیته، یا جدال باورهای قدیمی و رویکردهای جدید به آن بیفزاید تا شاید راه نجاتی برای آن بیابد. او با خلق فضاهای ملتهب و دیالوگهایی که میتواند زمینههای این جدال را پررنگ کند، بر واقعگرایی فیلم تمرکز کرده است. او سعی کرده فیلمی بر اساس جنس زمانه ما بسازد که گویای احوال روزگار ما باشد. صدای جیغ و حزن دختر اگرچه نشان از مظلومیت اوست، اما کارگردان با تاکید بر این فضای اغراقشده مخاطب را همراه با خود میبرد تا با دختر همدردی کنیم؛ همدردیای از جنس «حق با توست». اما سنجش مرز میان حق و باطل در سرزمینی یخزده که معیار فقط خرافات و باورهای کهنه است، بسیار سخت و دشوار است. چراکه تصویر ما از پدر در فیلم بسیار وحشتناک و دژخیم است. ما او را در قامت هیولایی میبینیم که برای نجات خود از گرداب حفظ آبرو شرایطی را فراهم میکند که تمامی شخصیتهای تاثیرگذار بر این اتفاق را باید از دم تیغ گذراند. بیرحمی و شقاوت او را در صحنهای که قصد مرگ دختر را در لبه پرتگاهی داشته، میتوان به شکلی واضح و بلورین به تماشا نشست و از اوج حماقت و نادانیاش در شگفت ماند. گویی کارگردان به جای خلق تصاویر و سکانسها میخواهد ما را با خود به جهان تودرتوی باورهایی که به زبالههای نادانی شباهت دارند، بکشاند تا شاید ما با حضور در این عالم تهی، زوال کامل انسانیت را تماشا کنیم.
از سوی دیگر، «زمانی دیگر» گویی مانیفستی اخلاقی نیز هست. او ما را در چالشهای مختلفی قرار میدهد از دختری که عشقی نافرجام را از سر گذرانده و از پسری که او را رها کرده و از پدری که از زندان درآمده و از پزشکی که قصد کمک به دختری بیپناه دارد و از مادری که محکوم به زجر است. تمامی اینها را میتوان در منظومه اخلاقی بررسی کرد، اما شاید کانون حوادث فیلم را باید در امر ناممکنی دید که ممکن شد. هیولایی که قصد مرگ دخترک را کرده و دل سیاهش به تباهی او راضی شده و سرانجام به شکل معجزهآسایی به رهایی دخترک رضایت میدهد و سر بر آستان بخشش و شفقت میگذارد. نمایی اخلاقی از فیلم اگرچه راضیکننده است، اما نمیتواند ساختار آن را تحت تاثیر قرار دهد.
بههرروی، فیلم اگرچه تلخ و شوکآور است، اما باید پذیرفت که شوک آن در لایههای باورهای مشمئزکنندهای است که نمیتوان از آن بهراحتی حتی در زندگی بهاصطلاح مدرن هم رها شد. شوک فیلم به مخاطب جدیتر از آن چیزی است که میبینید. کارگردان با پرسه زدن در لابهلای مصیبتها و خرافات یک به یک همه اجزای فیلم را به اعتراف میکشد. اگرچه حرکت کارگردان آرام و به دور از تصاویر کشدار است، اما باید مصالح و مضامینی را که در دست دارد، بهدقت نگریست. او با همین مضامین توانسته چهارچوبی از رئالیسم اجتماعی هیولایی را از جامعه ما نشان دهد که یا برای عدهای بسیار غریب و باورنکردنی است، یا آنقدر جدی است که مسخشده در برابر آن میایستند. مسخشدگی آنها نشان از دیدن جزئیات فلاکت است. کارگردان عمدا کارناوالی از فروریزی نظام فروپاشیشده روحهای سرگردانی را که در حفظ آبرو همچنان اسیرند، به تصویر میکشد.
ماهنامه هنر و تجربه