سینماسینما، گلاره محمدی:
«سمفونی نهم»؛ ملک الموت عاشق می شود!
پس از ۱۷ سال انتظار برای دیدن اثری از محمدرضا هنرمند روی پرده سینما، “سمفونی نهم” نا امید کننده است. گویی در این ۱۷ سال آنقدر ایده به ذهن هنرمند رسیده و فرصت ساختشان مهیا نبوده که در این فیلم تلاش کرده هریک از آن ایده ها را با اتصال به پیرنگ اصلی داستان به سرانجامی برساند. اما متاسفانه در تحقق این امر ناکام است و ایده ای بکر مثل عاشق شدن ملک الموت را نیز رسماً حرام می کند. از سوی دیگر نام فیلم ناخودآگاه بیننده را کنجکاو می سازد که آیا ارتباطی میان نام اثر و پیام مستتر در سمفونی نهم بتهون وجود دارد؟ آیا قرار است فیلمی را شاهد باشد که در ستایش نوع دوستی است؟
فیلم در اجزای گوناگونش از نقاط قوتی برخوردار است؛ طراحی صحنه و لباس بخش های تاریخی کم نقص و باورپذیر است، فیلمبرداری و موسیقی به شکل چشمگیری دقیق و درست و بجا استفاده شده و خرده داستانهای خوبی را به تصویر کشیده اند اما از داستان اصلی و انسجام کلیت اثر خبری نیست. داستان کوروش و هیتلر و رابعه و امیرکبیر و … گاهی پررنگ تر و بی نقص تر از داستان اصلی که در زمان حال می گذرد درآمده است. شاید بتوان گفت که هنرمند در تلفیق فلسفه و تاریخ با فانتزی (تم و ژانر مورد علاقه اش) نتوانسته تعادل برقرار کند از این رو فیلمش بلاتکلیف است؛ نه فانتزی است که اتفاقاً می توانست باشد چون بازیگر توانمندی مثل فرخ نژاد را در اختیار داشت و در لحظه هایی موفق هم عمل می کند و نه تاریخی. “سمفونی نهم” فیلمی است که لحن مشخصی ندارد و در حال حاضر اثری است مغشوش و سردرگم که حتی تدوین مجدد هم نمی تواند گره ای از مشکلاتش باز کند.
وقتی فیلم را مرور میکنم افسوس می خورم که چرا هنرمند از میان داستانک ها، قصه هیتلر و اوا براون را به شکل موازی با داستان معاصرش بسط و گسترش نداده و پیش نبرد؟ در آن صورت هم فانتزی داستان حفظ می شد و هم قصه ای امروزی روایت می شد. نام فیلم هم از جمله مولفه هایی است که در شرایط کنونی خالی از هر معنا و مفهومی است. در شرایطی که با این حجم پرگویی و در نتیجه آن پراکندگی و در یک کلام از دست رفتگی اثر مواجهیم، درک پیام سمفونی شماره نهم بتهون بیشتر به شوخی شبیه است!
روزهای نارنجی؛ این زن حرف نمی زند
“روزهای نارنجی” نخستین فیلم سینمایی آرش لاهوتی است که پیش از این با ساخت ۵ فیلم مستند کار خود را در سینما آغاز کرده بود. شخصیت اصلی داستان زنی به نام آبان است که هدیه تهرانی در این نقش بسیار باورپذیر و درخشان ظاهر می شود. آبان زنی روستایی است که در جامعه ای مردانه تلاش می کند موقعیت خود را بعنوان زنی فعال و تاثیرگذار تثبیت کند. او با همسرش ارتباط صمیمی ندارد و مخاطب باید صبوری زیادی به خرج دهد تا پس از مدتی نه چندان کوتاه اطلاعاتی درباره چرایی این ارتباط سرد از زبان دیگر شخصیتهای فیلم بیان شود.
ریتم فیلم کند است و به گمانم این کند بودن عمدی است فیلمساز در دل روایت خود تلاش دارد جهان زنانه ای را به تصویر بکشد که یکرنگی در آن جایی ندارد. آبانِ زخم خورده می خواهد از طریق کمک به زنان آسیب پذیر زخم خود را التیام بخشد و هر چه بر این امر اصرار می ورزد، آگاهانه یا ناآگانه از همسرش دور و دورتر می شود و علیرغم حمایت از زنان کارگری که در اختیار دارد، در پاسخ نه محبت و قدردانی که خیانت می بیندو بی مهری. چهره سرد و بی روح هدیه تهرانی توانسته شخصیت یگانه ای از آبان به تصویر بکشد که می توانست تا انتها بر صلابت و استواریش افزوده شود اما یک انتخاب اشتباه در روند داستان، در پایان آنچه از ابتدا رشته شده بود را پنبه کرده است.
چالش میان زن و مرد که قدمتی بیست ساله دارد و به مرور زمان رنگ و بوی کینه گرفته، با هیچ فرمولی یک شبه تغییر ماهیت نمی دهد. این استحاله غیرمنطقی ترین بخش فیلم است و تماشاگر را شوکه می کند آنقدر دور از ذهن است که مخاطب از خود می پرسد؛ اگر راهش این بود چرا بیست سال زمان برد تا مرد دست به چنین اقدامی بزند؟ مردی که همواره تلاش کرده تا دیده شود آیا نمی توانست زودتر از این چاره ای بجوید؟ آن هم پس از آن درگیری که مرد از آنچه بر او رفته با صدای بلند شکایت می کند و پس از دیدن آن واکنش منطقاً نمیتوان عکس العمل انتهایی اش را حتی تخیل کرد!
موسیقی کم حجم فیلم، فیلمبرداری از زیبایی های چشم نواز شمال ایران و بازی های یکدست و روان از بازیگران نقش های اصلی و فرعی از نقاط قوت “روزهای نارنجی” است و فیلمنامه، که اتفاقاً یکی از نگارندگان آن زن است و حضور او می توانست پایان بندی منطقی تری را رقم بزند، را می توان از نقاط ضعف این فیلم دانست. کارگردانی آرش لاهوتی در نخستین فیلم سینمایی اش را می توان تحسین کرد و شایسته عنوانی دانست که در جشنواره مانهایم آلمان به او اعطا شد؛ “سینماگر بزرگ تازه وارد”