موضوع اصلی «وارونگی»، تاثیرپذیری آلودگی روابط خانوادگی از آلودگی هواست.
سینماسینما، حمیدرضا گرشاسبی:
«در شرایط عادی، و در اولین لایه مجاور زمین، هر چه از سطح زمین فاصله بگیریم و به طرف بالا پیش برویم، هوا سردتر میشود. اگر وضعیت توزیع عمودی دما در این لایه برعکس بشود، به آن وارونگی دما میگویند. به عبارت ساده، و در شرایط عادی، همواره هوای مجاور زمین گرمتر و هوای لایههای بالاتر سردتر است. اما وارونگی دما زمانی است که این شرایط، وارونه یا برعکس بشود؛ یعنی وارونگی دما دلالت دارد بر اینکه هوای مجاور زمین سردتر از هوای لایههای بالاتر باشد.» این تعریفی ساده است از پدیده وارونگی که میتواند مسبب بروز فاجعه شود. در سینمای جریان اصلی و بهویژه در هالیوود، با چنین موضوعی برخوردی میشود به غیر از آنچه در فیلمِ «وارونگیِ» بهنام بهزادی میبینیم. این چنین موضوعی جان میدهد برای ساخت فیلمی که در گونه فاجعه قرار میگیرد. نمونههایش را زیاد دیدهایم. در سینمای فاجعه، ما شاهد مهابتی میشویم که یک شهر یا جمعیتی عظیم را در معرض ویرانی قرار میدهد. درواقع اثرِ رعبآور یک پدیده فاجعهآمیز را در گسترهای فراخ به ارزیابی مینشینیم. اما در فیلم «وارونگی» تاثیر این پدیده آبوهوایی به سطح یک خانواده تنزل یافته و شهر در چشمدید خالق فیلم، در لایه بعدی قرار میگیرد. آنچنانکه دوربین کمتر در گوشه و کنار شهر حرکت میکند و ما چیز زیادی از فیزیک و شیمی وارونگی نمیبینیم و به تعبیری دیگر آلودگی هوا در گستره شهر نمایان نمیشود. اما موضوع اصلی، تاثیرپذیری آلودگی روابط خانوادگی از آلودگی هواست. درست مثل جابهجا شدن تودههای هوای سرد و گرم. اینجا جابهجایی در رفتارشناسی آدمهاست. اولین چیزی که همواره آدمهای یک خانواده از یکدیگر طلب میکنند، حمایت است. اما وقتی وارونگی اتفاق میافتد، دعوا و پشت یکدیگر را خالی کردن، جایگزینش میشود.
«وارونگی» از آن دسته فیلمهایی است که نقطه عزیمتشان، رسیدن شخصیت اصلی به یک تصمیم و اصرارش بر انجام آن تصمیم است. از همین حیث است که تا شخصیت راه نمیافتد، فیلم نیز بیحرکت است، چراکه کنارِ شخصیتی حرکت میکند که سرگردان و منفعل است. درواقع آنقدر بیاراده است که انگیزهای را در ما ایجاد نمیکند که همراهش شویم. گاه حتی از اینکه اینچنین واکنشی عمل میکند، از دستش خسته میشویم و حرص میخوریم. تا پیش از آنکه بخواهد در برابر هجوم خانواده بر زندگیاش بایستد، صرفا به واکنشهایی خنثی بسنده میکند و کنشی از او سر نمیزند. او تا به این نقطه، همواره در جهت خوشداشت دیگران حرکت کرده و برای آنها بوده. به گونهای که تا برایش تصمیم میگیرند زندگیاش در تهران را جمع کند و به شمال برود، بهراحتی پذیرای آن میشود. اما از جایی دست به طغیان میزند و قصد میکند اوضاع را به نفع خود عوض کند؛ همانطور که بقیه آدمهای زندگیاش همواره به منافع شخصی خود فکر کردهاند و او را در حاشیه قرار دادهاند. حالا وقتش شده که او خودی نشان دهد. اکنون میخواهد برای خودش باشد. مشکل نیز از همین نقطه آغاز میشود. چه میشود که او دیگر نمیخواهد آن آدمِ سابق باشد؟ «وارونگی» خالی از کنش، موقعیت یا لحظهای است که بتواند به این سوال پاسخ بدهد؛ سوالی اساسی که در ذهن بیننده شکل میگیرد و بیپاسخ میماند.
ماهنامه هنر و تجربه