«پریناز» اثری درباره دگرگونی است. مرثیهای در باب یخ شدن آبهای منجمد و ارادهای پایانناپذیر برای پیروزی در برابر جزمیتسینماسینما، علیاصغر کشانی:
آناتول فرانس در رمان «تاییس» زندگی پافنوس کشیش تارک دنیا و پرهیزکاری در قرن چهارم میلادی را روایت میکند که سالها تن خود را از آلودگی به دنیا بری کرد. فرانس مینویسد: روزی پافنوس تصمیم میگیرد به زادگاهش اسکندریه برود و تاییس یگانه رقاصه و آشوبگر شهر را با خود به صومعه بیاورد تا بیش از این خود و دیگران را دچار گناه نکند تا با این کار مردم شهر را از غوطهوری در گرداب گمراهی نجات بخشد. پافنوس به اسکندریه میرود و حرفهایش در تاییس اثر میکند. او از گذشتهاش دل میکند و به همراه پافنوس با پای پیاده راهی صومعه میشود و خود را به قدیسهای نیککردار از خواهران روحانی میسپارد. شگفتآور اینکه با دور شدن تاییس از پافنوس، پافنوس اندک اندک احساس شدید دلباختگی به تاییس پیدا میکند، طوری که یک دم قادر نیست از خیال او بگریزد تا اینکه پس از مدتی کشمکش و انکار آموختههایش از مراقبه و تقوا، ناچار به دیدار او میشتابد، اما میبیند دختر زیبا و ماهرو در واپسین دم زندگانی است. در این لحظه پافنوس خود را به پای تاییس میاندازد و از او میخواهد زهد را به دور افکند و با او به سرزمین اسکندریه، به سرزمین شادکامیها بازگردند و از هم کامروایی کنند. این در حالی است که تاییس آخرین سخنانش را بر زبان میراند: آسمان را میبینم که راهش را بر من گشوده و فرشتگان که دستشان را به سویم دراز کردهاند… از من دور شو ای کشیش آلوده … دور شو. با مرگ تاییس همه میبینند که چهره پافنوس به زشتی صورت ابلیس شده است.
«پریناز» اثری درباره دگرگونی است. مرثیهای در باب یخ شدن آبهای منجمد و ارادهای پایانناپذیر برای پیروزی در برابر جزمیت. این چهارمین فیلم بهرام بهرامیان در جایگاه کارگردان اثری هستیشناسانه درباره نگاه درست به انسان، به دنیا و به آفرینش است. فیلمی درباره ایمان، عقیده، ناپاکی، اخلاق، غرور، معصومیت، تحول، قضاوت، تعصب، حسادت، صداقت، ستم، خودخواهی و مرگ. «پریناز» روایتگر زندگی زنی است که مظلومانه قربانی محیط ناهنجار پیرامونش میشود. قصه «پریناز» پس از مرگ خورشید و بدون حضور فیزیکی او در پیشرفت ماجرا روایت میشود. درحالیکه حضور معنوی و سایه سنگین خورشید بر لحظه لحظه ماجرا انکارناپذیر است و فیلم با تمام ابعاد قصهگویی در پی کشف مختصات شخصیت و کم و کیف وقایع پیشآمده پیرامون اوست.
«پریناز» از نظر چیدمان شخصیتهای اصلیاش تابع سه ضلع پرقدرت، تاثیرگذار و پررنگ است؛ خورشید، فرخنده و پریناز. دیگر شخصیتها همگی در ذیل کنشها و عملکرد این سه شخصیت معنا پیدا کرده و هر کنشی بر اساس ابعاد حرکتی آنها به حرکت درمیآید. بر این اساس فیلم از المانهای مختلفی برای انتقال معانی و رخدادهای پیرامون شخصیتها بهره میگیرد. سرتاسر ماجرا توسط فرخنده و به صورت تکگویی روایت میشود. فرخنده این وقایع را زمانی روایت میکند که دیگر تغییر کرده و آدم سابق نیست. در جنس نریشنهای او آرامش و لطافتی حس میشود که در رفتارش در طول فیلم خبری نیست. فرخنده، شخصیت مرکزی فیلم، به لحاظ موقعیت و شأن اجتماعی شخصیتی قدرتمند و صاحب جایگاه اجتماعی است. او با دیگران از موضعی بالا حرف میزند، عمدتا از در نصیحت سخن میگوید، اطرافیان را دائم شماتت میکند و آنها را از عقوبت کارشان میترساند. اما فرخنده با همه مردمداری و جایگاه اجتماعیاش یک نقطه ضعف آشکار و غیرقابل درمان دارد. او از بیماری وسواس رنج میبرد و همین ارتباطش با جامعه اطرافش را دچار اختلال کرده و او را بهراحتی نسبت به لذت بردن از بسیاری از نعمتهای خدادادی محروم و ناکام کرده است. درحقیقت فرخنده از زندگی طبیعی محروم شده و انگار در یک حبس خودخواسته روحی روانی، یک افسردگی بیپایان، یک آشفتگی، وحشت و نگرانی گرفتار آمده است و مانند خانم هاویشام در قصر تنهایی خود اسیر شده است.
آمدن پریناز سیستم فرخنده را به هم میریزد. آنچه آشکار است، این است که فرخنده نگران آبرویش است. او بهخاطر حفظ آبرو، دروغ (آبله را بهانه کردم…) میگوید و همچون تبهکاران تاب را آتش میزند، در امانت خیانت میکند و حاضر نیست از کودکی بیسرپناه حمایت کند. فرخنده به جایی رسیده که دیگر معجزه هم اثری بر او ندارد و از بس پیله خودخواهی و بدبینی دور خود تنیده که برکت و معجزه در جلوی چشمانش (بازشدن زبان سالار، هدیههای آسمانی چون تاب و چرخوفلک کودکان، مرگ زکریا و…) بر او اثری ندارد، تا جایی که یکی از زنان محل در اعتراض به رفتارهایش، خطاب به او میگوید: «چرا همش ما باید امتحان پس بدیم؟ از کجا معلوم اینها امتحان تو نباشه!» با همه این رفتارها گویی فرخنده دیگر نه انسان، که به موجودی شیطانصفت تبدیل شده است. به قول هراکلیتوس، فیلسوف یونانی، در دنیا فقط یک چیز ثابت است و آن این است که هیچچیز ثابت نیست. یعنی جهان و جهانیان لحظه به لحظه در حال تغییر و دگرگونی و شدن هستند. چنین زاویه دیدی در مورد فرخنده میتواند این نکته را اثبات کند که همانطور که جسم انسان ضعیف و بیمار میشود، روح او نیز در ارتباط با جهان هستی هر لحظه در معرض انواع وسوسهها، کج فهمیها و احساسات ویرانگر و نامتعادل است.
یکی از رویکردهای اصلی در «پریناز» نحوه انتقال دادههایش به تماشاچی است. تماشاچی از ابتدا مانند خودِ راوی میداند راوی «تغییر» کرده است. از طرف دیگر تماشاچی برخلاف راوی میداند خورشید خودکشی نکرده و به صورت تصادفی از پشتبام افتاده است. این را پریناز نیز به چشم دیده و برخلاف شماتت دیگران و با وجود سن کم حداقل خیالش از این موضوع میتواند راحت باشد. از طرف دیگر تماشاچی برخلاف اهالی محل میداند آتش زدن تاب کار کیست، جریان زکریا را بهتر از فرخنده و دیگران میداند و از پشت پرده و کم و کیف شایعات باخبر است. فیلمساز از این میزان بسیار در اختیار قرار دادن دادهها به تماشاچی چه هدفی دارد. چرا همه دادههایش را برای تماشاچیانش رو میکند. از سوی دیگر چرا با در اختیار قرار دادن این دادهها این همه عنصر تعلیقآفرین از میان برداشته میشود. یعنی با وجود این همه ویژگی برای ایجاد کشمکش، چرا کارگردان این المانها را از میان برده، چرا از این همه ابزار برای ایجاد کشش داستانی استفاده نکرده و روایت را طوری طراحی کرده که عناصر تعلیق و کشش داستانی به حداقل نقطه ممکن برسد و احساس شود گویی فیلمنامهنویس با این کارش دارد ریسک میکند. واقعیت این است که برخلاف آنچه به نظر میرسد، بهرامیان یک برگ برنده داشته و همین برگ برنده برایش کافی بوده تا از عنصری اساسی، مهم و پیشبرنده در ساختار فیلمش چشمپوشی کند و آن برگ برنده چرخش فیلم از تعلیق محوری به قضاوت محوری است. برگ برنده فیلم برای بهرامیان تماشاچیان او هستند. برای همین او همه دادههایش را برای تماشاچیانش رو میکند و همین باعث میشود اساس و پایه فیلمش نه بر تعلیق، که بر قضاوت تماشاچی بنا نهاده شود. همین محور باعث شده فیلمساز به جای تعلیقمحوری کردن فیلم، اثرش را قضاوتمحور کند.
فرخنده تنها شخصیت داستان است که با گفتن نریشن مخاطب بیشتر از رفتارهای او پی به افکارش میبرد؛ شخصیتی که شاید حذف گفتار متنهای او لطمه چندانی به میزان شناخت ما از او و نحوه گسترش داستان نمیزد.
پایانبندی فیلم آنجا که دوربین با یک برداشت بلند و نمای تعقیبی از فرخنده در پی روشن شدن همه ماجرا به حرکت درمیآید، دلچسبی رمز و رازها را از میان برمیدارد. فیلم میتوانست این دادهها را به نحو دیگری در پایان یکسوم متن ارائه دهد و با نمای بلند کردن چرخوفلک توسط جرثقیل به پایانی باشکوه برسد، یا آنجا که پریناز با انگشتانش بازی میکند، به اتمام برسد.
بااینحال همانطور که میبینیم، فیلم با شروع گفتار پریناز از آرزوهایش آغاز و در سکانسهای منتهی به پایان این تکگویی به همان صورت تکرار میشود. پریناز در این سکانس کلیدی آرزویش را در بازی با انگشتانش میگوید و فیلمنامهنویس گویی با درهمآمیزی رویاهای پریناز با مسئلهای چون خلقت و آفرینش در پی نشان دادن لطافت، پاکی و عمق روح پریناز است. با وجود این روح پاک پریناز، فرخنده بهخاطر نادانستههایش در طول فیلم از درک این لطافت، از معجزه این روح بیکران عاجز است. به همین خاطر است که آناتول فرانس در رمان «خدایان تشنه» نشان میدهد آنجا که آدمی خیال میکند حقیقت را در دست دارد، موجودی خونخوار و خشن میشود.
«چیه ترسیدی؟ باباتو میخوای؟ حالا که باباتو دیدی، دیگه نترس. تازه مامان کِرمت هم هست. میتونید با هم برید شهربازی ساندویچی. خوش به حالت، حالا دیگه سه تایی پیش هم میخوابید.»
ماهنامه هنر و تجربه