نیم نگاه
وقتی فیلم گنج قارون (سیامک یاسمی، ۱۳۴۴) آن همه تماشاچی از توده های مردم را به سینماها کشانید در حالی که اثری بود کاملاً ضد روشنفکری یا وقتی فیلمی از مراسم حج (خانه خدا، ابوالقاسم رضایی، جلال مقدم، ۱۳۴۳) آن همه تماشاچی از مردمی که هیچگاه پایشان به سینما کشیده نشده بود، به سینما جلب کرد، روشنفکران باید می دانستند که کار از کجا خراب است
سیمین پس از دیدن هر فیلم گزارشی از خلاصه فیلم و هنرپیشه ها و نقد فیلم و… را در نامه ای به همسرش می نوشت
امشب رفتم سینمای دانشگاه… اما یکی از آن فیلم ها که مورد بحث مان است…. فیلم «لایم لایت» (LIMELIGHT) از چارلی چاپلین بود؛ عالی ترین فیلم های چارلی، به نظر من رفتم و فلسفه زندگی خودم را روی پرده سینما دیدم… چارلی کمدین است، نباید فلسفه ببافد. آخر چرا؟ خودش خوب فهمیده بود و در فیلم هم این مطلب را خوب گنجانیده بود که مردم می خواهند بخندند و تفریح بکنند، نه اینکه چیز بفهمند. من که این فیلم را یک بار، نه، اگر دادند، دوبار دیگر هم می روم می بینم زیرا فلسفه و هنر محض بود…
«یک علت نویسنده شدنم آن بود که از نومیدی و تلخی دنیای واقعی به درونِ امیدی بگریزم که با تخیلم می توانستم بیافرینم.»
ری داگلاس بردبری(Ray Douglas Bradbury)
(۲۲ آگوست ۱۹۲۰ – ۵ ژوئن ۲۰۱۲)
«زمانی که داشتم به دنیا می آمدم از قابله پرسیدم سینما اختراع شده یا نه، او گفت بله و من به دنیا آمدم.» این جمله سایه دست (دستخط)فردی است که سیمین دانشور درباره او می گوید: «آن سوی آتش، از کیانوش عیاری، بسیار به دلم نشست؛ هر چند عیاری، عیارانه در یکی از فیلم هایش از بخش آخر سووشون استفاده کرده بود که به دل نگرفتم.» «تنوره دیو» به سال ۱۳۶۴ به نویسندگی و کارگردانی کیانوش عیاری با بازی جهانگیر الماسی و مجید مظفری ساخته شد. در خلاصه داستان این فیلم آمده است: «محمدعلی پس از دو سال به زادگاهش بازمی گردد و می بیند که قنات ده خشک شده. علت خشک شدن قنات، چاه عمیقی است که فرد متمکنی (کربلایی علی) در حریم قنات حفر کرده. محمدعلی تصمیم می گیرد قنات کور شده را لایروبی کند. وقتی کربلایی علی درصدد حفر چاه عمیق برمی آید، کشمکش آغاز می شود.» پس از خواندن خلاصه داستان و دیدن فیلم پرسش این است محل تلاقی داستان سووشون و فیلم تنوره دیو کجاست؟
کیانوش عیاری در پاسخ به شبهه یا گلایه سیمین گفته : «آبشخور اصلی تنوره دیو حسی است که از بخش پایانی رمان سووشون گرفتم. الان هیچ اثر و ارتباطی را از آن کتاب در این فیلم پیدا نمی کنید اما سوگ زری برای همسرش در سووشون آن قدر مرا تحت تاثیر قرار داد که باعث شکل گرفتن ایده تنوره دیو شد.» (مجله همشهری ۲۴، آبان ماه ۱۳۹۲، شماره ۱۹)از بخت یاریم بود که کارگردان تنوره دیو را اتفاقی در تاریخ ۲۴ و ۲۵/۱۲/۱۳۹۲ در انجمن سینمای جوانان ایران دیدم و گپ و گفتی با موضوع خانم دانشور؛ حاصل این گفت و گو آنکه، نه خانم دانشور فیلم را دیده بودند و نه اصل مصاحبه خانم سیمین دانشور را جناب کیانوش عیاری خوانده بودند! و هر دو هم از هم تا حدودی رنجیده خاطر بودند، چرا که او اعتقاد داشت عیارانه از کتابش بهره برده بود و دیگری بر این باور بود که آن شیر بی یال و دم شده، چرا که پس از شش بار رد شدن در وزارت ارشاد با یک چشم گریان و یک چشم خندان هیچ اثر و ارتباطی از آن کتاب را در فیلم نمی توانید پیدا کنید. هدیه نوروزی ام از استاد عیاری نسخه ای از فیلم «تنوره دیو» بود. فیلمی که هیچ نشانی از داستان «سووشون» در آن یافت نمی شود و شاید به همان جمله عیاری باید بازگردیم «سوگ زری برای همسرش در سووشون آن قدر مرا تحت تاثیر قرار داد که باعث شکل گرفتن ایده تنوره دیو شد.»
اما آنچه برایم در این دیدار خوشایند بود گفته عیاری بود که می گفت: «این مصاحبه را ندیده بودم و دوستان از خانم دانشور آن را نقل قول کرده بودند و احساسم این بود که خانم جمله ای دیگر گفته باشند و… ای کاش می دیدمشان!».
محمد متوسلانی در جواب چرایی ساخته نشدن و به تصویر کشیده نشدن داستان سووشون با وجود داشتن و خریدن امتیاز آن پاسخ دادند: «این مهم یک داستان پُر آب چشم است.» و شرح این ماجرا مثنوی هفتاد من است!
به سال ۱۳۵۹ دوشنبه ۲۱ خرداد برویم. گفت وگوی دانشور در مجله امید ایران. به روزهای پُر از امید و شور و سُرور نگاهی بیندازیم و تحلیل دانشور از سینما. «وقتی فیلم گنج قارون (سیامک یاسمی، ۱۳۴۴) آن همه تماشاچی از توده های مردم را به سینماها کشانید در حالی که اثری بود کاملاً ضد روشنفکری یا وقتی فیلمی از مراسم حج (خانه خدا، ابوالقاسم رضایی، جلال مقدم، ۱۳۴۳) آن همه تماشاچی از مردمی که هیچگاه پایشان به سینما کشیده نشده بود، به سینما جلب کرد، روشنفکران باید می دانستند که کار از کجا خراب است. اما روحانیت می دانست که باید مبارزه را از مساجد شروع کند، همان کاری که در الجزایر کردند. مردم هر چه بیشتر ستم دیدند، به روحانیت پناه بردند.» و نگاهی کنیم به دیدگاه همسر سیمین دانشور در کتاب «کارنامه سه ساله»؛ آنجا که اشاره می کند نخستین سینما مقابل مسجد باز شد. و هر که به آن نمی رفت و به این می رفت تکفیر می شد و با فیلم حج (خانه خدا) پای آن قشر سخت بسته مذهبی که از هر تجددی می گریزد، به سینما باز شد.
علاقه دانشور به سینما و تلویزیون از سریال محله پیتون (Peyton Place) تا کلاه قرمزی و دیدن فیلم در سینما آستارای تجریش و خانه فیلمِ باغ فردوس برای تکمیل سخنرانی و ارائه مقاله «رو به تکامل نهادن خط و سینما در دهه اخیر» به مناسبت شرکت در همایش فرهنگی دانشگاه کالیفرنیا با مضمون رشد بالنده این دو هنر دیده می شود.
یکی از تفریحات سیمین و جلال، سینما رفتن بود. نامه های سیمین مملو از یادآوری روزهای خوشِ فیلم دیدن در سینما دیاناست و آرزوی دوباره با هم به سینما رفتن و یاد کردن آن زوج از فیلم هایی است که در دوران نامزدی و پس از ازدواج به اتفاق می دیدند. بر پرده نقره ای سینما گاه در خیالش نرد عشق می باخت و به یاد یار و دیار مویه غریبانه قصه می پرداخت تا از این ورطه رخت خویش بیرون کشد. دلتنگی های دانشور در سفر اول به امریکا؛ با رفتن به سینما به اتفاق همکلاسی هایش تسکین و گاه حتی شدت می یافت. سیمین پس از دیدن هر فیلم گزارشی از خلاصه فیلم و هنرپیشه ها و نقد فیلم و… را در نامه ای به همسرش می نوشت. در دو نامه مجزا دانشور از فیلم لایم لایت (Lime Light) چارلی چاپلین یاد می کند، فیلمی که سخت تحت تاثیر آن قرار گرفته و زندگی خود را شبیه شخصیت اصلی فیلم می داند. باید توجه داشت سیمین دانشور در ۳۱سالگی فیلم را می بیند و شخصیت اصلی فیلم چارلی چاپلین در سال ۱۹۵۳ میلادی یعنی به سن ۶۳ سالگی در نقش « کال ورو» کمدین بزرگ، نقش انسانی تباه شده، ریشخند شده، فرسوده و تحقیر شده بازی می کند.
آیا سیمین دانشور خودش را در چهره کمدین طرد شده از جامعه در دوران پیری می دید یا در قامت «تری» دختر ۱۹ ساله افسرده و فلج که در طول فیلم با دم مسیحای چاپلین اِحیا می شود و به رقصنده زبردست تبدیل می شود؟ چارلی چاپلین با این فیلم خبر از پایان عصر سرگرمی های سنتی می دهد. نامه دانشور به آل احمد مصداق آن شعر شاعری است که حال ضرب المثل شده و می گوید:
آنچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند
آیا دانشور از تبار آل دانشی اش در ۳۱ سالگی به پیری خِرد رسیده است؟
برای درک بهتر این موضوع و طرح نامه ها خلاصه داستان فیلم «روشنایی های صحنه» را مرور کرده و سپس دو نامه سیمین به جلال و اشتراکات سیمین و جلال را به اختصار بررسی می کنیم.
لایم لایت، داستان زوال و انزوای کمدینی مشهور است که با زندگی دست و پنجه نرم می کند. کمدینی با نام «کال وِرو» که افکار و مشاهدات روزانه اش و همچنین کابوس های شبانه اش، همه او را به یاد ایام شهرت و محبوبیتش می اندازد، آن زمان که در مشهورترین تالارهای شهر انبوهی از تماشاگران به احترام او می ایستادند و او را با تشویق های پیاپی و طولانی بدرقه می کردند. اما خواننده در طول داستان با اشخاص دیگری که هرکدام در زندگی خود به نوعی دچار این زوال و سقوط شده اند مواجه می شود. از دوست و همکار او در دوران جوانی بگیرید تا صاحبخانه اش و همچنین دختری که پس از اقدام به خودکشی توسط کال ورو نجات داده می شود. اما این آشنایی تغییراتی در زندگی هردو شخصیت داستان می گذارد و به نوعی ریسمان داستان همین آشنایی و به قول خود کال ورو «عشق افلاطونی ای است که بین او و این دختر ایجاد می شود.» اما توجه به اینکه این آخرین اثر چاپلین است، اثری که او در ایام پیری خلق کرده، می تواند کلیدی باشد برای درک بهتر از شخصیت آخرین سال های این کمدین بزرگ.
دو نامه از دانشور به آل احمد با موضوع فیلم «لایم لایت» (Lime Lightt) اثر چارلی چاپلین
در نامه های سیمین به جلال؛ همسرش را با این عناوین خطاب می کند: «عزیزم، از اخبار تازه اینجا بخواهی امشب رفتم سینمای دانشگاه… اما یکی از آن فیلم ها که مورد بحث مان است…. فیلم «لایم لایت» (LIMELIGHT) از چارلی چاپلین بود؛ عالی ترین فیلم های چارلی، به نظر من. انگار از دل من حرف زده بود. اگر به ایران آوردند حتماً برو ببین. شخصیت درخشان آن خود چارلی است که دلقکی را نشان داده است که تا جوان است و بازی اش مضحک است مردم به او می خندند و همین که پیر می شود مردم به او پشت می کنند و دیگر حتی به مضحک ترین شوخی هایش نمی خندند ولی او هرگز نومید نمی شود، ضمناً دختر چلاقی را آن قدر تشویق می کند که او را ستاره باله می کند و خودش هم از تشویق هایی که به او کرده جان می گیرد (یعنی خودش هم باورش می شود) و آن قدر می کوشد تا عاقبت باز مردم را متوجه خود می کند، ولی خودش را فدا می کند تا مردم را بخنداند و آخر سر در حادثه ای که نتیجه همین فداکاری است می میرد. راستی عالی بود. فلسفه بود، هنر بود، همه چیز بود. امشب شب آخرش بود. به همین جهت من رفتم و فلسفه زندگی خودم را روی پرده سینما دیدم.
دیگر بس است… از این راه دور بوسه های مرا بپذیر […] آیا لازم است بگویم بیش از همه دنیا دوستت دارم و عاشقت هستم؟ – سیمین تو» (۴ ژانویه ۱۹۵۳ / ۱۴ دی ۱۳۳۱ استنفورد)
و فردای دیدن فیلم با دوستانش درباره فیلم صحبت می کند: «جلال عزیزم… از هر که راجع به فیلم چارلی پرسیدم، تعریف نکرد، در حالی که می گفتند چارلی کمدین (comedian) است، نباید فلسفه ببافد. آخر چرا؟ خودش خوب فهمیده بود و در فیلم هم این مطلب را خوب گنجانیده بود که مردم می خواهند بخندند و تفریح بکنند، نه اینکه چیز بفهمند. من که این فیلم را یک بار، نه، اگر دادند، دوبار دیگر هم می روم می بینم زیرا فلسفه و هنر محض بود. با این عکس ها دو فیلم هم فرستاده ام که با پروژکتور می شود دید. اگر پیدا کنی می توانی آنها را مثل فیلم سینما تماشا کنی. خوب. دیگر بس است… قربانت – سیمین». (۵ ژانویه ۱۹۵۳ / ۱۵ دی ۱۳۳۱)
۴۰ سال بعد در کتاب «جزیره سرگردانی» در صفحه ۷۳ دانشور می نویسد: «سیمین دلش می خواهد ضمن نوشتن یک قصه عاشقانه پر از شادی و امید بمیرد.»
یا در گفت و گویی دیگر بیان می کند: «باید روحیه داشت و تحمل کرد. زندگی نه آش شله قلمکار، نه عسل و نه زهر هلاهل است. اگر روحیه داشته باشی و گذشته را درک کنی و البته آینده هم که هنوز نیامده، حال را دریابی، زندگی شیرین است. سهراب سپهری خوب گفته است: «زندگی ایمان است، عشق است، دوستی است، تا شقایق هست زندگی باید کرد.»
ای کاش بانو دانشور غایب از نظر نمی بود تا درباره آن گفته هایش در نامه، به گفت وگو می نشستم. آنجایی که می گوید: «… رفتم و فلسفه زندگی خودم را روی پرده سینما دیدم… چارلی کمدین است، نباید فلسفه ببافد. آخر چرا؟ خودش خوب فهمیده بود و در فیلم هم این مطلب را خوب گنجانیده بود که مردم می خواهند بخندند و تفریح بکنند، نه اینکه چیز بفهمند. من که این فیلم را یک بار، نه، اگر دادند، دوبار دیگر هم می روم می بینم زیرا فلسفه و هنر محض بود…»
و باید گفته پایانی حبیب آقا ظروفچی درفیلم سوته دلان را با خود زمزمه کنیم: «همه عمر دیر رسیدیم.»
آیا وارثان دانشور و آل احمد از اصل نامه ها و فیلم ها و عکس های ارسالی دانشور از امریکا خبر دارند؟ آیا روزی گفتمان حیدری نعمتی[۱] به پایان می رسد و دوباره چراغ خانه سیمین و جلال روشن می شود؟ یا واگذاری خانه به شهرداری دعوایی بیش بر سر لحاف […].
انجامه این نوشتار خاطره ای است از پند رهی معیری[۲] به کوروس سرهنگ زاده. در دیداری که با سرهنگ زاده (خواننده) داشتم؛ دلیل حضور نداشتنش در سه دهه اخیر را پندی از دوست شاعرش رهی معیری می دانست «کوروس هر وقت احساس پیری کردی و متوجه شدی محبوبی ات رو به نزول است. کمتر در جمع حاضر باش و بگذار همان چهره و صدای آغازینت در ذهن ها باقی بماند.» و این پند رهی را پیشتر حافظ شیرازی گفته است:
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
و این روش و مرام را سیمین دانشور در دو دهه آخر زندگی اش برگزید. آفریدگار کلیدر؛ محمود دولت آبادی در کتاب بی سرو سیمین می گوید«… از نظر من، خانم دانشور شخصیت محترمی بود. ایشان مانند هر درخت مثمری تا وقتی که توانست جوانه هایش را شکوفا کرد و به میوه رساند. بعد از آن هم که احساس کرد، پاییزش فرا رسیده است، خیلی محترمانه به سمت زمستان آرام گرفت.»
دانشور مانند چاپلین یا جروم دیوید سالینجر (Jerome David Salinger) نویسنده امریکایی خالق ناتوردشت[۳]، آن چنان میانه ای با مصاحبه و گفت وگوی تلویزیونی و رادیویی نداشت و از او معدود صدا و فیلمی باقی مانده است! وقتی عکاس جوان در امرداد ۱۳۷۷ به دیدن بانوی قصه های ایرانی می رود. پس از سلام با پرسش های سیمین دانشور مواجه می شود:
آمده اید از چه عکس بگیرید؟
از چهره شما.
برای کجا؟
دارم از چهره های فرهنگ و هنر ایران عکاسی می کنم. برای یک کتاب.
حالا چرا من؟
عکاس سکوت کرد و به چهره آفریدگار سووشون خیره ماند.
آن موقع که چهره ام برای عکاسی خوب بود کسی از ما عکس نمی گرفت. حالا که پیر و چروکیده شده ام هر روز یکی زنگ می زند که می خواهم از چهره ات عکس بگیرم! چرا کاری نمی کنی که دیگران بیایند عکست را بگیرند؟
پس از پایان عکاسی دستنوشته ای به عکاس جوان، مهرداد اسکویی، به یادگار داد و روی آن نوشت:
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می ترسانی؟
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
ایضاً با آرزوی موفقیت برای مهرداد اسکویی که پیری مرا با دوربین عکاسی اش ثبت کرد.
سیمین دانشور – ۱۳/۵/۱۳۷۷
بجز مهرداد اسکویی چند عکاس دیگر از جمله مهندس علی قلی ضیایی و مریم زند توانستند از بانو دانشور عکاسی کنند. دانشور در آستانه ۹۰ سالگی به گذشته نگاه می کرد و از مرگ حذر نداشت و آن را شیرین می دانست و آرزو داشت دیگر مرگ عزیزانش را نبیند.
«بی گمان اعتقاد به خدای بزرگ و تسلیم به مشیت او داشت. با چنین اندیشه ای، حتی نثار جان خویش و مرگ بر آدمی آسان می شود، اندیشه ای که در دو بیت[۴] منسوب به مولای متقیان علی(ع) آمده و گویا «کمال الدین ابوالفتح بُندارِ رازی (درگذشته ۴۰۱ هجری قمری) شاعر ایرانی» آن را به فارسی در آورده است:
دو روز حذر کردن از مرگ روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روا نیست»[۵]
پی نوشت:
[۱]حیدری و نعمتی؛ این اصطلاح را که نشان دهنده وجود اختلاف میان دو طایفه و قبیله است در حقیقت سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن به دست حکومت های مرکزی می دانند که با تحریک و ایجاد اختلاف میان قبایل پر نفوذ، آنان را به جان هم می انداختند تا ضعیف شده و از عهده مبارزه با حکومت مرکزی بر نیایند. شیخ حیدر پسر سلطان جنید که با دختردایی خود یعنی دختر اوزون حسن، پادشاه معروف سلسله آق قویونلو ازدواج کرده بود، از او دارای ۴ پسر شده بود که یکی از آنان یعنی اسماعیل میرزا بعدها به نام شاه اسماعیل اول بر تخت سلطنت ایران نشست و سلسله صفویه را تشکیل داد. پیش از به سلطنت رسیدن شاه اسماعیل، میان پدر او (یعنی شیخ حیدر) و پسر دایی هایش (یعنی پسران اوزون حسن آق قویونلو) اختلافی افتاد و شیخ حیدر به دست پسردایی هایش کشته شده و جسدش را پنهان کردند. ۲۱ سال بعد شاه اسماعیل صفوی نعش پدر را با تجلیل فراوان به اردبیل منتقل کرد و به خاک سپرد. این ماجرا که موجب کینه جویی شده بود موجب آن شد تا سلاطین صفوی بتدریج خانواده آق قویونلو را از میان برده و میان بازماندگان آنان دشمنی شدیدی به وجود آمد. از آنجا که طایفه آق قویونلو ایمان و اعتقاد خاص و خالصی به شاه نعمت الله ولی که از عارفان نامدار بود، داشتند به نعمتی ها شهرت یافته و ترکان صفوی که از خاندان شیخ حیدر بودند، حیدری لقب گرفتند و دشمنی میان این دو طایفه بعدها دیگر به صورت رسم و سنت در میان قبایل و طوایف دیگر در آمد و حتی بسیاری از اهالی شهرهایی مانند تبریز، اصفهان و قزوین نیز که هیچ ارتباطی با این دو طایفه نداشتند خود را نعمتی یا حیدری می نامیدند و با یکدیگر به جنگ می پرداختند. برخی از سلاطین نیز که توان حکومت بر همه مملکت را نداشتند مصلحت خود را در اختلاف انداختن میان مردم می دانستند و از رسم و سنت حیدری و نعمتی و ایجاد زد و خوردهای طایفه ای بهره می گرفتند تا اهالی را ضعیف کرده و از فکر مبارزه با دولت مستبد منصرف کنند.
[۲] محمدحسن معیری (بیوک) متخلص به «رهی » فرزند موید خلوت نوه معیرالممالک (نظام الدوله) از شاعران غزلسرای بسیار نامی معاصر است.
[۳] روزی دانشور ناتوردشتِ سالینجر را به زبان انگلیسی می خواند و برای آل احمد ترجمه می کرد و چندی بعد که نسخه فرانسه کتاب را آل احمد خواند؛ به دانشور گفت: «تو این نوشته را بهتر ترجمه کردی.»
[۴]اَی یومَی مِنَ المَوتَ اَفِر یومَ لا یقدِرُ اَو یومَ قَدِر
یومَ ما قُدِّرَ لا اَرهَبُهُ وَإِذا قَدِّرَ لا ینجی الحَذَر
[۵] روانهای روشن، دکتر غلامحسین یوسفی، انتشارات سخن، سال ۱۳۸۶، ص ۱۵۵ و ۱۵۴
*کارگردان مستند«بی سرو سیمین» (درباره سیمین دانشور)