دوستداشتن «طعم گیلاس» دلیل و بهانه نمیخواهد. بعد از ۲۰ سال پرهیاهو، و در گذر از جامعهای که در این ۲۰ سال دستکم ۲۰۰ بار پوست انداخته و رنگ عوض کرده و ارزشهایش بالا و پایین شده، هنوز «طعمگیلاس» قصه روز است و آیینهای در برابر رنج و سرگشتگی انسان میگذارد که شمایل تمامقد انسان امروزی را میتوان در قابش به نظاره نشست. کیارستمی از مفهوم مرگ، زندگی میسازد و مخاطبش را به تماشای تصویری میهمان میکند که بههرحال در گوشهای از آن باید خودش را پیدا کند. این روایتی از یک کابوس یا سرگردانی فلسفی نیست، مطالعه سادهای است در باب مرگ و نیستی و نسبت انسان با پایان محتومی که در کمینش نشسته؛ در واقع باید «طعم گیلاس» را واقعهنگاری یک ملاقات حتمی در آینده دانست.
عباس کیارستمی «طعم گیلاس» را در زمانه و دورانی ساخت که جامعه آبستن یک انفجار بزرگ بود و تحرکاتی دامنهدار زیر پوست اجتماع شکل میگرفت، اما او در این فیلم به راه خود میرود و سرود دلخواهش را سر میدهد؛ فارغ از هیاهوی بیرون و بدون تاثیرپذیری از جهان پیرامون. شاید ردگیری بعضی دیالوگها و تناظری که کیارستمی میان حرف و عمل شخصیتها ترسیم کرده، تماشاگر را به این نتیجه برساند که کارگردان سعی داشته تابلویی از تناقضها و پوچیهای جامعه به بنبسترسیده نیمههای دهه ۱۳۷۰ را پیش روی مخاطبانش بگذارد، اما «طعم گیلاس» فراتر از این خوانشها و تاویلهای جبری و جهتدار است و شاکله و ذاتش از کشمکشها و تردیدهای درونی کیارستمی ریشه میگیرد، نه هیچ واقعه و تغییری در جهان پیرامون.
اینکه شخصیتهای مختلفی در معرض یک رویارویی بیواسطه با مفهوم مرگ قرار میگیرند و باید انتخابکننده مسیرشان باشند، بیشتر شکلی از یک کنکاش فلسفی است تا بازتابی از تفاوتها در طرز تلقی و فکر اجتماعی. انتخاب سرباز وظیفه، کارگر موزه و طلبه افغان اگر هم با نیت نمایش شکاف میان سطح فرهنگی طبقات مختلف جامعه و یا بیگانگی و وحشت عوام از مواجهه با واقعیت محتومی مثل مرگ انجام شده باشد، بازهم نشان از روحیه جستوجوگر فیلمساز دارد و نه گرایشی برای ثبت روحیه عمومی.
«طعم گیلاس» به اعتبار ایده بدیع و متفاوتش از همان ابتدا با ستایش گسترده منتقدان روبهرو شد؛ بهویژه منتقدان سرشناسی مثل جاناتان رزنبام از همان نخستین رویاروییشان با فیلم، کار کیارستمی را یک شاهکار تمامعیار سینمایی توصیف کردند و در این میان مخالفخوانیهای راجر ایبرت و انتقادش از ملالآور بودن فیلم نیز در هیاهوی نقدهای مثبت گم شد. مفهوم «مرگآگاهی» و مایههای فلسفی عمیق فیلمنامه باعث شد «طعم گیلاس» برای تماشاگرانی از فرهنگها و سنتهای فکری و مذهبی گوناگون، معنادار و ملموس جلوه کند. در شرایطی که خیلی از سینماروها و حتی منتقدان داخلی سرمست از موفقیتهای جهانی فیلم، مشغول شمارش جایزههای آن بودند، کاملترین و واقعبینانهترین تحلیلها را روی فیلم، کسانی نوشتند که اجرای پخته کیارستمی برایشان تجربهای دلپذیر بود. برای سینمادوستان اروپایی و آمریکایی، شگفتانگیز بود که فیلمی در هر تصویر و هر دیالوگش اینهمه دلالتهای گسترده معنایی را جای دهد و درعینحال ساختاری چنین ساده و آرام و بیادعا داشته باشد. تعبیر «سهل و ممتنع» شاید بهترین توصیف برای کارگردانی کیارستمی است و هنوز هم در بازبینیهای متعدد و تحلیلهای ریزبینانه و مفصلی که درباره تقریبا هر نما و هر قاب این فیلم نوشته شده، کمترین نشانی از جلوهگریهای فرمی و قدرتنمایی تکنیکی فیلمساز نمیتوان یافت. فیلم مسیری ساده و سرراست را طی میکند و تا آخرین لحظه به ایده محوریاش وفادار میماند. وحدت ارگانیک اجزای فیلم و شیوه توزیع داستان در فیلمنامه قطعا جنبه آموزشی دارد و بههمین دلیل «طعم گیلاس» فیلم محبوب ورکشاپهای سینمایی و کلاسها و کتابهای تئوریک است. کیارستمی با مهارتی چشمگیر که نشان از پختگی و بلوغ فیلمساز دارد، تمام اجزای پرتعداد این فیلم را در نسبت با شخصیت اصلی و ایده محوری فیلمنامه تعریف میکند و هرگز از ریشه اصلیاش فاصله نمیگیرد.
درباره «طعم گیلاس» و سینمای کیارستمی میتوان کتابها نوشت، که نوشتهاند و سخنرانیها کرد، که کردهاند، اما در این مجال کوتاه هر کوششی برای توصیف ارزشهای این فیلم و چرایی اعتبار کیارستمی بیهوده و بینتیجه خواهد بود. به جای مشت کوبیدن به دیوار سنگی، خوب است که ۲۰ سالگی «طعم گیلاس» را بهانه کنیم برای به یاد آوردن این حقیقت تلخ که بزرگانی چون عباس کیارستمی را چه آسان از دست میدهیم و فقدان یک نام بزرگ چون او، چه خسارت سنگینی برای فرهنگ و هنر این سرزمین دارد. همین که دیگر «طعم گیلاس» ساخته نخواهد شد، دیگر از مفهوم بهظاهر سهلالوصولی مثل مرگ به یک شاهکار نفیس سینمایی نخواهیم رسید. دیگر دلمان خوش نیست که گوشهای از این شهر دودزده نفرینی، ذهن و احساس یک انسان فوقالعاده گرم زایش است؛ همین که با درد و دریغ به ۲۰ سال پیش نگاه میکنیم و حسرت گذشته را میخوریم، تنها گوشهای از هزینه سنگین از دست دادن بزرگمردی چون کیارستمی است.
سینمای ایران بدون کیارستمی هم به حیاتش ادامه میدهد و چهبسا بیش از ۲۰ سال پیش هم جایزه بگیرد و در جشنوارههای جهانی فیلم داشته باشد. هنوز هم میتوان فیلمی ساخت که مدعی اسکار باشد و برای مخاطبان اروپایی اکران شود، اما دیگر هرگز نمیتوان چشم امید داشت که از دل این آشفتهبازاری که اسمش جامعه فرهنگی است، موجود نازنین و نابغهای چون عباس کیارستمی پا بگیرد و به عرصه برسد. ۲۰ سالگی «طعم گیلاس» به جای آنکه هیاهو و هورای کن را به یاد بیاورد و جایزههای خوشرنگ جهانی را در ذهن زنده کند، باید طنین تلخ این واقعیت باشد که سینمای ایران و فرهنگ و هنر ایرانی، چه باخت سنگینی را متحمل شد و چه هزینهای روی دستش ماند.