ناصرخان ملکمطیعی هم از میان ما رفت تا افرادی که مانع از ادامه فعالیتش بعد از فیلم «برزخیها» (ایرج قادری/ ۱۳۶۱) شدند، خیالشان حسابی راحت شود. دیگر کارمان از مرثیهسرایی گذشته است و ظاهرا گوش شنوایی نیست که نیست. بعد از آنکه از این خبر تلخ و ناگوار در تلگرام مطلع شدم، تا صبح خوابم نبرد. این را نه به خاطر چهره عاطفی نشان دادن از خود و کلاس گذاشتن گفتم، دیگر در سن ۶۳ سالگی نیاز به این قر و قمیشها ندارم. کلنجار ذهنیام روی این سوال میچرخید که آخر چرا؟
چرا اولین ستاره سینمای ایران که از سال ۱۳۳۱ کارش را با «ولگرد» مهدی رییسفیروز شروع کرد و گاه نقش مرد خانواده را داشت، گاه نقش یک قهرمان، گاه یک جاهل با مرام و متکی به اخلاق و مردانگی و گاه یک ضدقهرمان سمپاتیک… و با این نقشها و شمایلهای مختلف به مدت ۲۷ سال در دل مردم بود، در یک جابجایی تاریخی و فرهنگی باید به شکل بیرحمانه و ناجوانمردانهای از دور خارج شود و نتواند متکی بر تجربهها و استعداد فردیاش، فرصت دوبارهای برای ابراز وجود و ارایه تصویری متفاوت و قابل دفاع از خود داشته باشد؟ آیا گناه این بایکوت شدن و تبعید ناخواسته بازیگر با چنین سابقه طولانی، بازی در آن دو سه نقش «آقامهدی…» و «اوستا کریم نوکرتیم» بود؟ چرا ما هنوز به شکل لجوجانهای نمیخواهیم در مورد افراد و عملکردشان بر اساس شرایط عینی و فرهنگی آن زمانه داوری بهحق و منصفانه کنیم؟ آثار و تبعات این چند نقش که در خط قرمز و مفاهیم ضدارزشی این دوران قرار گرفت، چه بوده است؟ آیا ناصر ملکمطیعی با ایفای این نقشها واقعا قصد تخریب فرهنگی داشت، یا صرفا بازیگری بود که به تبع شرایط آن زمان چنین نقشهایی هم به او پیشنهاد میشد و اگر نمیپذیرفت، دیگر در اصول و قواعد حرفهای کارش محلی از اعراب نداشت؟ اتفاقا ناصر ملکمطیعی یکی از نمونهترین بازیگران آن دوران در بعد اخلاقی و پایبندی به کانون خانواده بود. چرا مدیران و سیاستگذاران فرهنگی و دیگر نیروهای ناظر و کنترلکننده پشت پرده که خطمشی فرهنگی/ اجتماعی/ سیاسی این دوران را تعیین کردهاند، به این واقعبینی نرسیدند یا نخواستند برسند که همین بازیگر کارهای دیگری هم چون «قیصر» مسعود کیمیایی، «سه قاپ» زکریا هاشمی، «قلندر»، «باباشمل» و مجموعه تلویزیونی «سلطان صاحبقران» علی حاتمی و «کاکو» و «رقاصه» شاپور قریب بازی کرده که نقش محوله و مضمون و کارگردانیشان در حد قابل قبولی بوده است؟ علاوه بر اینها او در فیلمهای دیگری چون «چهارراه حوادث» (ساموئل خاچیکیان/ ۱۳۳۳)، «هفده روز به اعدام» (هوشنگ کاووسی/ ۱۳۳۵)، «آرامش قبل از طوفان»(خسرو پرویزی/ ۱۳۳۹)، «فرار از حقیقت» ((به کارگردانی خودش/ ۱۳۴۵))، «طوفان نوح» (سیامک یاسمی/ ۱۳۴۶)، «لوطی» (خسرو پرویزی/ ۱۳۵۰) «نقره داغ» و «بت» (ایرج قادری/ ۱۳۵۰ و ۱۳۵۵)، «شورش» (رضا میرلوحی/ ۱۳۵۲)، «پهلوان مفرد» (امان منطقی/ ۱۳۵۰) و «صلوه ظهر» (سعید مطلبی/ ۱۳۵۳) نقش داشته که در حد و اندازه خودشان آثار پیش پا افتادهای به شمار نمیآمدند و مخاطبان اصلیشان مردم و خانوادههای وابسته به طبقه متوسط جامعه شهری بودند. آیا این سابقه و رزومه کاری برای اغماض و اعمال نگاهی آمیخته با عفو و رافت کافی نبود؟ قبلا به مناسبتهای مختلف گفتهام که «اصل حال افراد است» به عنوان کلام بالاترین مقام مملکتی اوایل انقلاب و دهه ۶۰ قرار نبود فقط یک حرف و شعار به اجرا درنیامده باشد. آیا متواضعتر، بیآزارتر و مظلومتر از ناصر ملکمطیعی در حوزه فرهنگ و هنر این دوران سراغ داشتید؟ با عشقی بیشائبه به وطن و سرزمینش در طول این سالها همواره با مردم و در کنارشان بود. به هر مناسبتی در جمع آنها حضور مییافت و اگر از او نام میبردند و به روی سن دعوتش میکردند فقط قدردان محبتهای آنها بود و با غرور از رشد و ارتقای سینما و دیگر شاخههای هنری در این دوران میگفت و نیروها و استعدادهای جوان را به عنوان سرمایههای ارزشمند کشورش مورد تشویق قرار میداد. این بخشی از حرفهای صمیمانه و از دل برآمدهاش در گفتوگویی با مجله «فیلم و هنر» در آذرماه ۱۳۴۶ است: «خوشبختی و سعادت در شهرت و پول و چیزهای ظاهری نیست، سعادت بسته به فکر و عمل ماست. خودمان هستیم که میتوانیم زندگی را شیرین کنیم. تلخی و ناکامی را خودمان به وجود میآوریم و بر گردن سرنوشت میاندازیم. بخت بد و نداشتن طالع، همه در فکر و روحیات خود ما است… وای از آن وقتی که آدم مشهور و محبوب را از خانه شیشهای بیرون بیاورند و دیگر کسی او را نشناسد، آن وقت حاضر است جانش را بدهد که یکی او را نگاه و صدایش کند… به هر حال، ما راهی طولانی را طی کردهایم، شهرت و محبوبیتی را که مردم با بزرگی طبع و بلندهمتیشان به ما ارزانی داشتهاند، حفظ کردهایم، اما خدا میداند که در قسمت دوم داستان چه بر ما خواهد گذشت…»
خب، چنین انسانی که اصلا عادت نداشت گله و شکایت کند و با نیش و کنایه به این و آن تیکه بیندازد و مخالفخوانی کند و در بردباری و مهرورزی شهره عام و خاص بود، چرا باید تا همین اواخر مورد بیمهری قرار گیرد؟ حتی «رسانه ملی» حاضر نشد برای دقایقی کوتاه میزبان این بازیگر موسفیدکرده باشد. برای این بغض و کینه و بیرحمی و رفتار نامنعطف، چه توجیه منطقی و تاریخی داریم؟ اگر دقت میکردید، همیشه غم و حسرتی پنهان در چهره آرامَش دیده میشد. خودم چندین بار شاهد بودم که مسعودخان کیمیایی درصدد برآمد تا از ناصر ملکمطیعی در فیلمهای این دورانش استفاده کند و بهرغم پیگیریهایش و متوسل شدن به بعضیها، به نتیجهای نرسید و نشد که نشد…
مادر خدابیامرزم هر موقع ظلمی را میدید، سرش را تکان میداد و میگفت: «بترس از آه مظلوم!» در بیخوابی و پریشانحالی دیشبم، یاد حرف مادرم افتادم. به هر حال، با رفتن این آخرین بازمانده مطرح نسل اول بازیگری سینمای ایران، خودبهخود گویی دفتر دورهای بسته شد. دورهای که با همه آزمون و خطایش و وجه غالب نگاه عامهپسند در کلیت آن، اقتضائات روایی و جامعهشناسانه خودش را برای کالبدشکافی سینمای پردستانداز ایران و سیر مراحل تکوینیاش دارد. یاد و خاطره آن مرد مالامال از صبوری و مهربانی که تا آخر عمرش قدر ندید، زنده و گرامی باد.
*مصرعی از یک ترانه اونور آب.