حکومت و مخالفین حکومت با رانت و جایزه دنبال هنرمند ساختن هستند اما هنرمند، با هنر خودش ساخته می شود، باید خودش جوهر داشته باشد تا آن جایزه ها او را بنمایاند و بی مایه، فطیر است.
با همین دیدگاه با همسرم به تماشای تئاتر رفتیم که در شرایط کرونایی به تعداد انگشتان دست می توانند به تماشا بنشینند. عنوان تئاتر، ایهامی داشت که نشان می داد باید نمایشی تامل برانگیز باشد. البته این پیش فرض را هم داشتم که درخشش و موفقیت صنعت سینما و تئاتر در درجه اول به جوهر و درونمایه نمایشنامه است و بعد امکانات و فضای مادی و تکنولوژی که می تواند جنبه های نمایشی و جذابیت را به اوج برساند و جوانان هنرمند و مستقل بدون پشتوانه باید بدون این ابزار و امکاناتی که می تواند قدرت هنری آنها را اوج دهد با دست خالی نمایش اجرا کنند. این موضوع در تئاتر بیشتر خودنمایی می کند چنانکه در همین تئاتر که موضوعش خود تئاتر است گفته می شود: «این مساله همیشگی تئاتره، تماشاگر همیشه عین غریبه نگات میکنه تو برای تماشاگر عین روز عین ابوالهول.» «احمد: تماشاگر حرفه ای تئاتر درست زمانی که دیالوگ نداری داره نگات میکنه.»
تئاتر «چشم ها چه را می بینند؟» شطحیاتش بیشتر از بازی توجه مرا جلب می کرد. تئاتر بر محور این است که آدم ها چقدر دچار اختلاف نظر هستند. احمد با تمسخر خطاب به زنش لیلا می گوید: «دوباره روانشناس گفته باید انرژی مثبت بهم بدی؟ جهان در تکاپو و غوغاست، گل ها می شکفند، درختان بار می دهند، باران می بارد و برف زمین را سفید می کند، عشق هست، محبت هست، خدا هست، همین جا، همونجا، در این نزدیکی، لای این شب بوها، پای آن کاج بلند، پشت… پشت…» و ناگهان چشمش به خودکاری می افتد که روی زمین است. می پرسد چرا این خودکار اینجا افتاده؟ خودکار را برمی دارد به زنش می گوید این چیست؟
لیلا می گوید: خودکار
احمد: خودکار یعنی چه؟
لیلا: «یعنی چه چیزی که میتونه کاغذ رو سیاه کنه، روی کاغذ مینویسم، شعر میگم قصه می نویسم.»
احمد در مخالفت می گوید: «این تاریخ هستی رو ثبت میکنه، این تاریخ هستی رو ثبت میکنه» و نتیجه می گیرد که ما دوتا یک چیز ثابت را یک جور نمی بینیم، ما اطرافمون را هم یک جور نمی بینیم.»
یک جای دیگر اختلاف بین احمد با مردی دیگر پیش می آید. احمد می پرسد: میدونی تئاتر یعنی چه؟
مرد: تئاتر جاییه که آدما میرن وقتشون رو بگذرونن.
احمد: تئاتر هنر نگاه کردنه، نویسنده و کارگردان تئاتر استاد نگاه کردنه، استاد خوندن نگاه هاست، نگاه ها تئوری ها. پشت نگاه ها پر از درامه.
در این نمایش، یک زن و شوهر هنری درباره جایزه هم دو دیدگاه متضاد دارند. وقتی احمد می گوید: «حالم از همتون بهم میخوره از تو و اون دوستای لمپن بی سوادت، از این بازیگر های لعنتی که عشق جایزه و جشنواره داره دیوونشون میکنه، خون دل این مردم بدبخت شده اسباب جشنواره بازی شماها.» همسرش لیلا جواب می دهد: «فرش جشنواره ها سرخ شده چون خون دل مردم رو نمایش میده ولی تو عادت داری همه چیزو وارونه کنی چون نفرت کورت کرده.»
یکجا هم نکته ای را می گوید که معضل ارتباطی خیلی از خانواده و زن و شوهرهاست.
«احمد: آخه من دارم باهات حرف میزنم.
لیلا: همش حرف، حرف، حرف. دریغ از یه جمله عاشقانه، دریغ از یک کلمه محبت آمیز، روحت سنگه.
احمد: نیست. خوب شاید من عشق و محبتو یه جور دیگه می فهمم.»
اینکه همسران از دوست داشتن سخن نمی گویند از شایع ترین مشکلات است در حالی که اگر بر زبان می آوردند بسیاری از مسائل بلاموضوع می شد. بی جهت نیست که از قول حضرت محمد(ص) روایت شده است: اینکه مردی به زنش بگوید دوستت دارم تا ابد از قلب او بیرون نمی رود.قول الرجل للمراه إنی احبک لا یذهب من قلبها ابدا.
حتی در روابط اجتماعی نیز چنین است، از این رو پیامبر می گوید هرگاه یکی از شما برادرش را دوست داشت، او را از این دوستی باخبر کند و بگوید: من تو را در راه خدا دوست دارم. إنی احبک فی الله ، إنی اودک فی الله . به همین دلیل مالک بن انس می گوید: من هرگاه بر امام صادق(ع) وارد می شدم حضرت به من زیاد احترام می گذاشت و می فرمود: ای مالک! من تو را دوست دارم.
در این تئاتر به جز چند کلمه رکیک که بین ۲ نفر در اوج مشاجره رد و بدل می شود و طبعا برای بیننده کودک و نوجوان می تواند بدآموزی داشته باشد و صرف نظر از اینکه برای یک بیننده غیرحرفه ای ممکن است پیوند اجزای داستان به خوبی فهمیده نشود به ویژه که جملات، گاهی بار فلسفی پیدا کرده و وارد مفاهیم پیچیده ای در خلال دیالوگ می شود و از فلسفه به روانکاوی و روانپزشکی و هنر و تئاتر در رفت و آمد است اما دیالوگ های تئاتر دارای تک مضراب های تامل برانگیزی است مانند:
احمد: مورخ هستی یعنی هنرمند. بودن رو ثبت میکنه چون آدم ها از نبودن می ترسند و گاهی از این ترس سوءاستفاده میکنه. انسان موجودیه که تاریخ هستی رو ثبت میکنه، پس انسان همه هستیه و هستی از نیستی وحشت داره و این یعنی ریشه همه چیز در هیچ چیزه.
دکتر: می خوای از چی فرار کنی؟
احمد: کاش یه راه فراری بود، از این سراب وحشت. از این بیابان. از این راه بی نهایت.
دکتر: هست.
احمد: نیست
دکتر: آسایشگاه جای آدم هاییه که مرز واقعیت و خیال رو گم می کنند.
احمد: همه می میرند، مرگ بزرگ ترین پاداش طبیعت به انسانه، امکان نیستی، راز بودن جاودانه است.
بعضی تک مضراب ها برای نگارنده که در حوزه اعدام و مجازات ها کار می کند اهمیت دارد. یکی از مهم ترین نقدهای ما در مورد سلب حیات این است که پزشکی قانونی در حالی سلامت روانی افراد را تایید می کند و در نتیجه مستحق کیفر می شوند که بیماری های روانی پیچیده و ناشناخته ای وجود دارند که مبتلایان به آن نه تنها در ظاهر، سلامت روانی دارند که حتی ممکن است نابغه جلوه کنند. از این منظر آنجا که احمد می گوید «مرز سلامت و بیماری روح خیلی باریکه، آنقدر که گاهی اوقات گم میشه» نکته مهمی است.
اما در کشمکش دکتر و احمد بالاخره معلوم نمی شود حقیقت کدام است. حقیقت همچنان رازآلود می ماند و بشر در جست وجوی آن است. احمد می گوید: در شهر بودن یعنی در کنار دیگری بودن، در کنار دیگری بودن یعنی به چیزی فکر کردن، به چیزی فکر کردن به علاوه حضور دیگری می دهد بازی کردن. همه موجوداتی که در شهر هستند بازی می کنند تا زنده بمانند این دقیقا همان کاریه که بازیگر نمیکنه، بازی نکردن. بازی نکردن یعنی توانایی تفکر به هیچ. این هنر تئاتره، هنر من.
دکتر: قربان، هنر جنابعالی اینه که مدام پشت این میز بشینید این چرت و پرت ها را به هم ببافید و اسمش رو بذارید نمایشنامه و مقاله های فلسفی بعد هم یه جوری حرف بزنید که هیشکی نفهمه شما چی میگید، پیچوندن آدما، این هنر شماست.