ریچارد کلایدرمن در تهران کنسرت داشته. همین روزها. چقدر در ایام نوجوانی ما که موسیقی کم بود با حسرت به اسم او که پشت معدود آلبومهای موسیقی مجاز نقش بسته بود نگاه میکردیم. حالا ریچارد کلایدرمن دیگر آن اعتبار گذشته را در عالم موسیقی ندارد اما به تهران آمده تا یک بار دیگر نوستالژیبازی ما گل کند و برویم به آن روزهای سالم سرشار.
البته بلیت سیصد هزار تومانی کنسرت جناب کلایدرمن باعث میشود بازهم فقط بتوانی زل بزنی به بیلبوردهای بزرگ و دلخوش باشی به همین زل زدنها و در خیالت صدای پیانوی اورا بشنوی.
همانطور که در نوجوانی کنار آن نوار فروشی بزرگ مینشستی تا صاحب مغازه سر ذوق بیاید و کاست ریچارد کلایدرمن را بگذارد داخل آن ضبط صوت بزرگ و صدای پیانو بریزد توی پیاده رو و تو خدا خدا کنی صاحب مغازه زود حوصلهاش سر نرود و کاست را عوض نکند. اما… به نظر میرسد که دیگر خیال هم نمیتواند از پس این روزگار کاسبکارانه برآید. واقعیت بیرحم روزگار، کشتن خیال مارا در کمین نشسته است. حالا به بیلبورد هم نمیتوانی دلخوش باشی.
خبر میرسد بخش اعظم کنسرت جناب استادی پلیبک بوده و تو کنسرت قلابی جیپ سی کینگ را به خاطر میآوری که از آن همه گروه دوست داشتنی فقط یکیشان واقعی بود و بعدها کاشف به عمل آمد که اصلا کل گروه فیک بوده. چرا؟ خدایا یعنی کلایدرمن و جیپ سی کینگ زندگی ما هم باید
قلابی باشد؟
به چه باید دلخوش کنیم؟ ما که دیگر آنقدر معقول شدهایم که حتی خیالاتمان را کنترل میکنیم چرا باید چنین بلایی سرمان بیاید؟ نمیشود یقه کلاهبرداران و دلالانی که ارز و سکه را گران میکنند گرفت، قبول! ولی یقه کلاهبرداران و دلالانی را که به خاطرههای ما خیانت میکنند و هنرمند قلابی به خوردمان میدهند نمیشود گرفت؟ به کجای این شب تیره بیاویزم…