سینماسینما، عباس اقلامی
رولان بارت جایی از کتاب «سخن عاشق» آورده است: «عشاق به مارگزیده ها می مانند؛ رغبتی به سخن گفتن از فلاکت خود ندارند، مگر برای آنان که خود زخمیِ این چنین گزندی شده اند.»
امیرِ «بی نامی» دچار همین گزند است. از همان ابتدا که متوجه غیبت آرمین می شود و حدس می زند آرمین به همان دلیلی که او بیقرار است، غیبش زده، با هیچکس میل صحبت ندارد. آرمین رفته و او دارد زمین و زمان را می گردد برای پیدا کردنش و حرف زدن با او.
این بی تابی از شبی شروع شد که یک حضورِ ناگهان، امیر را مستاصل و آرمین را عابر خیابان ها کرد. حضور نغمه، که روزگاری با امیر عاشقی کرده و بعد رفته بود. نغمه بعد از سال ها می آید به کافه ای که امیر و آرمین در آن کار می کنند. یکراست آرمین می رود سراغش و بعد از گفتوگویی که کسی نمی داند راجع به چه بود، یادداشتی برای امیر می گذارد و باز می رود. آرمین پس از آن ملاقات بود که غیبش زد. یادداشت نغمه و لپ تاپ امیر را هم برد. این یعنی بردن تمام گذشته امیر. گذشته ای که حضور ناگهانِ نغمه نشان داد برای امیر هنوز نگذشته و جاهای خالی بزرگی در زندگی اش مانده که باید با چیزهای مهمی راجع به گذشته پُرَش کند. جاهای خالی ای که هر روز دارد فاصله بین او و همسرش، ریحانه، را بیشتر می کند.
علیرضا صمدی در «بی نامی» از یک گم گشتگی در زمان حرف می زند. حسن معجونی در نقش امیر خوب از عهده نقش یک عاشق گم گشته برمی آید. او چنان در خود فرو می رود که دیگر هیچجا نیست. نه کنار پدرِ رو به مرگش و نه کنار همسرش، و نه هیچ کس دیگر. چنان در گذشته گیر افتاده که دیگر شب تولدش هم نمی تواند برای آینده اش آرزو کند. لحظه ای در گذشته اش بوده که همه چیز خراب شده و باقی روزهایش شده کش آمدن آن لحظه. آنچه از آینده پیش رو دارد، یک تصویر تار و بی آرزوست.
باران کوثری در نقش ریحانه زنی باورپذیر را بازی می کند که در انتظار تصمیم مردِ مقابلش است. در شرایطی که سرزده آمدن یک نفرِ سوم، واژه های مشترکش با امیر را هر روز کمتر می کند تا کار به آنجا می رسد که سرآخر او امیر را در نقطه تصمیم گیری می گذارد. به او می گوید دیگر نمی تواند نامی برای آن چیزی که بینشان می گذرد، بگذارد. تلاش می کند به امیر بفهماند، می فهمد گذشته گاهی با خودش چیزی می آورد که همان چیز نمی گذارد بگذرد. و تصمیم را به امیر محول می کند؛ اینکه با ریحانه بماند، یا در کابوسی ناتمام با رویای نغمه بماند.
ریحانه اینها را می گوید و از صحنه خارج می شود. امیر باید انتخاب کند. بماند تا ریحانه بتواند از میان تاریکی پیدایش کند و به زندگی بازگردد. یا بعد از خاموش کردن چراغ های خانه، برای همیشه در تاریکی گم شود. با ریحانه حرف بزند، یا همچنان مارگزیده ای باشد که نمی خواهد از سوزشِ گزندش با کسی حرف بزند.
منبع: ماهنامه هنروتجربه