سینماسینما، علیاصغر کشانی: «جوجهها آخر پاییز جیغ میکشند» یک فیلم بلند داستانی ساخته مجتبی اسپینانی است. اسپینانی که از اوایل دهه ۹۰ در تلاش برای تولید فیلمهای مورد علاقهاش بود، در سال ۹۴ با ساخت فیلم ویدیویی و بلند «تو مشغول مردنت بودی» تجربه تولید یک فیلم با یک لنز، آن هم با لنز ۱۶ را از سر گذراند. مدتی بعد به فکر ساخت «جوجهها آخر پاییز جیغ میکشند» افتاد؛ فیلمی با روایتی طنازانه و آبزورد از دنیای اجتماعی قشری از جوانان امروز با روابط عجیب و غریب، تنهایی، آرزوهای دستنیافتنی، آینده مبهم و بیهدف. فیلم از بازیگران مطرح و شناختهشده و همینطور تعدد لوکیشن بهره نبرده، اما تلاش کرده در روابط، قصه و فضاسازی متفاوت باشد. فیلم سینمایی «جوجهها آخر پاییز جیغ میکشند» محصول موسسه سینمایی فرانگر است و بازیگرانی همچون شهره موسوی، امین پناهی، رامین سامانی، اسماعیل سلمانی، سمانه قاسمی، مرتضی ریحانی و محمد شیشهفروش در این فیلم نقشآفرینی کردهاند.
انگیزههای اولیه برای تولید «جوجهها آخر پاییز جیغ میکشند» چه بود؟
تا دو دهه قبل خیلی از اتفاقات آوانگارد هنری در پایتخت میافتاد، اما از شروع دهه ۸۰ و با گسترش تکنولوژی و بزرگتر شدن شهرها خیلی از حرکتهای آوانگارد در شهرهای کوچک و دور از پایتخت هم اتفاق افتاده است. طبیعی است که علاقهمندانی مثل من با دنبال کردن هنر فیلم با سینمای جدی آشنا شدند و آثاری را در این فضا تولید کردند.
فیلم شما اثری در سینمای منتسب به آلترناتیو است، نگاهتان به این نوع سینما چیست؟
به نظرم این استایل سینمایی از دهه ۲۰ و ۳۰ که سینما داشت زبان خودش را پیدا میکرد، شکل گرفت. از «آتلانت» ژان ویگو تا «قهوه و سیگار» جیم جارموش این گستره به وجود آمد و شکل گرفت. مهمترین نکته این قالب سینمایی این است که این سینما از سینمای بدنه جداست.
چرا «جوجهها…» را سیاه و سفید فیلمبرداری کردید؟ یعنی فیلمهای رنگی حس تلخی ندارند؟
من در این فضا رنگ نمیدیدم. از همان ابتدا فرمی که برای ترکیببندی و قاببندی در نظر داشتیم، تکفریمهای جدای از هم بود. در فیلم خیلی کم توشات از آدمها میبینیم. آن هم از آدمهایی که دارند در فضای آبزورد نفس میکشند. در آبزورد هم خواهی نخواهی یک های کنتراست وجود دارد. طبیعی است که رنگ به ما اجازه داشتن این کنتراست را نمیداد و ترجیح من بیرنگی بود. من بر اساس تلخی رنگ را حذف نکردم، هر چند این فیلم را اثری تلخ نمیدانم. این سیاه و سفیدی میتواند تاثیر مجموعه سینمای آلترناتیو باشد. من در این فیلم از لنز واید استفاده نکردم و قالب نماها را یا با لنز ۸۵ یا با ۱۳۵ گرفتم تا های کنتراستی را بیشتر ببینیم و آدمها را از بافت و زمینه بکنیم.
هاله، یکی از شخصیتهای فیلم، یک احمق داناست که با روشهای خاصش به گروه کمک میکند، یا حامد که برای کمک به گروه میآید، اما خودش را خیس میکند، سالی هم با حرفهای عجیبش ماجرای جنگل و برف و ۱۰ گوسفندی را که گرگ آنها را خورد میگوید، ولی نمیتواند کمکی به گروه بکند، این آدمها چرا اینقدر عجیباند؟
من در اجرای این آدمها مقداری غلو کردم، اما اینها آدمهاییاند که دوروبرم دارم میبینم. نسلی که من با آنها مواجهم، خیلی از آدمهای فیلمم دور نیستند. اما داستان، داستان رئالیستی و اتفاقافتاده در جامعه ما نیست. من از همان ابتدا قراردادم را با مخاطب میگذارم و به آنها میگویم شما قرار نیست آدمهای معمولی را در یک بستر رئالیستی ببینید.
اصلیترین ویژگیهای فضای آبزورد چیست؟
یکی از اصلیترین ویژگیهای این فضا معناباختگی است و البته موقعیتهای خیلی ساده که ناگهان تبدیل به موقعیتهای پیچیده و بیمعنا میشوند. در این جهان آدمها با اینکه به نظر احمق میآیند، صاحب نگاه و هدف هستند. اما هدف، هدف بیهوده و پوچی به نظر میرسد. شهره از بقیه متفاوتتر و عاقلتر است و آبزورد نیست. او به عنوان تنها کسی است که این جمع را در آخر فیلم ترک میکند و به سمت رویای قدیمش میرود.
البته شهره هم از این جنس رفتار دارد. اوست که به صاحبخانه با چوب صدمه میزند؟
این رفتار شاید برای کسی که در آن موقعیت قرار گرفته، هیجانی و رئالیستی باشد.
مرز و نسبت این فیلم با واقعیت تا چه حدودی است؟ به نظرم هر چقدر هم فیلمهایی از جنس «جوجهها…» بخواهند به سبک و سیاق متفاوت طراحی روایت شوند، اما سنت فیلمهای اجتماعی در ایران جنبههای واقعیتگرایشان را از بیرون به فضا تحمیل میکنند. به نظر میرسد این یک چالش انکارناپذیر برای فیلمتان است. چرا شهره به صاحبخانه صدمه میزند؟ هدفش چیست؟ چه سودی برایش دارد؟ سببیت ماجرا و انگیزه آدمها پرسشهای مخاطبِ سینمارو امروز است و کاریاش نمیتوان کرد.
نسبتم با فیلم را با مخاطب خاص تعریف کردم. حتی در همین هنر و تجربه هم انتظار ندارم فیلمم بفروشد، چون از ویژگیهای سینمای آلترناتیو پس زدن مخاطب است. یعنی فیلمساز خواه ناخواه مخاطب را حذف و محدود میکند، ضمن اینکه اتفاقا فیلم من جذاب است، اما به دلیل همین چیزی که شما میفرمایید، یعنی نسبتش با واقعیت بیرون که به نظرم امری مبتذل است، کار را دچار چالش کرده است. من هم معتقدم این بخش مهم سینما، یعنی سینمای بدنه، باید حیات داشته باشد، اما مخاطب همین نسبتها را برای فیلم من هم تعریف میکند. یعنی اولین سوالی که مطرح میکند، سوال از روابط علی و معلولی بیرون فیلم است. درحالیکه روابط علی و معلولی فیلم من در داخل فیلم تعریف میشود و غیر از این نمیتوان با فیلم ارتباط برقرار کرد. فیلم من هیچ پایانی ندارد. اگر کسی دنبال این است که شخصیتها با جنازه صاحبخانه چه میکنند، اشتباه میکنند. اصلا مسئله من درگیری این آدمها با جنازه نیست. اساسا اتمسفر و فضای حاکم بر این جمع برایم اهمیت داشت و چالش خیلی سختی بود تا بتوانم این نسبت را برقرار کنم.
فیلم از نظر درونمایه مقداری شبیه به فیلمهای «طناب» و «دردسر هری» ساخته هیچکاک شده. در «طناب» هم دو جوان با این طرز فکر که انسان برتر نیازی به رعایت اصول اخلاقی در جامعه ندارد، دست به جنایت میزنند و یکی از دوستانشان را با طناب خفه میکنند. در «دردسر هری» هم معضل جنازه در فیلم به نوع دیگری مطرح است. چنین تاثیرهایی گرفتهاید؟
زبان سینما بدون هیچکاک ناقص است. سینمای آلترناتیو میتواند با ژانرها بازی کند، یعنی آن پارودی حاکم بر فیلم اجازه میدهد با ژانر معمایی و جنایی بازی کنی، و ما هم کردیم.
سوال من بیشتر جهانبینی آدمهاست. در فیلمهای هیچکاک انسان برتر مطرح است و در «جوجهها» حرف از ژن معیوب است.
آن نگاهی که هاله دارد، فاشیستی است. جایی جمله هیتلر را درباره برتری به کار میبرد و جایی هم به هویت ایرانی اشاره میکند. یک جمله جالب دارد که میگوید: «تو که اینجا ایستادی، ترکیبی از مغول و افغانی و ترک عثمانی است.» این بحثها بیشباهت به نگاه دو جوان فیلم «طناب» نیست. به نظرم بحث هویت و رویکرد ناسیونالیستی در یک دهه اخیر میان جوانانمان کم نبوده است.
یعنی هاله تفکر اصلاح نژادی با یک روش رادیکالیستی دارد؟
کاملا، رفتارهایش خیلی افراطی است، حتی نسبت به سالی.
طعنهای که هاله به حامد میزند، قابل تاملتر است. به او که تست موسیقی رپ میدهد، میگوید بهتر است پیش گاوهایت بروی، به شما احتیاج دارند. این موضع شما و کنایه و طعنه شما به موسیقی رپ است؟
نه، من خیلی موسیقی رپ را نمیشناسم. تراک ابلیس را هم که به صورت پلیبک گذاشتیم، به عنوان نماینده یک بخشی از موسیقی رپ ایرانی است که وجود دارد. موسیقی پایانی ما هم ابتدا تراک قانون هیچکس بود که پروانه نمایش هم گرفت، اما چون ما نتوانستیم آقای هیچکس را پیدا کنیم و از او اجازه بگیریم، آن را برداشتیم. من اعتقاد بسیاری به پلورالیسم و چندصدایی دارم و معتقدم این بخش از موسیقی هم وجود دارد و باید آن را پذیرفت. من با احترام به این خوانندگان و کارشان نگاه میکنم. آنجا که هاله به حامد درباره گاوها میگوید، کنایهاش درست است، اما پیشتر به او میگوید تو ژنت برای بالا رفتن از آن رده معیوب است. به او توصیه میکند در گاوداری بمان و کار کن.
چرا اسم سگهای فیلم را نیچه و شوپنهاور و زکریای رازی و مارکس گذاشتهاید. این به نگرش و جهانبینی شما نسبت به این آدمها برمیگردد یا قضیه از بیخ و بن شوخی با آنهاست؟
اتفاقا سر این موضوع با شورای پروانه نمایش خیلی بحث داشتیم. آنها معتقد بودند ما اسامی را حذف کنیم، اما من قانعشان کردم. من نیچه را مساوی سگ نگرفتم. وقتی در جهان آبزورد پوچی و معناباختگی حاکم میشود، ممکن است اینها یکدیگر را همپوشانی کنند. کمااینکه در انتهای فیلم صاحبخانه تبدیل به سگ میشد و با هاله میرفت، اما من حذفش کردم.
چرا؟ اینکه ترکیب سورئالیستی نابی به شما میداد. اینجایش شبیه آثار بونوئل میشد، مثل سکانس بلند شدن آقای «این» و تعریف کردن از فوتبال. حیف شد حذفش کردید.
شاید اگر میگرفتیم، بد نبود. باید توجه داشت که فیلم را باید در نظام درون فیلم اندازه بگیریم و دربارهاش حرف بزنیم. بههرحال جهان داستان من جهان واقعی نیست، پس به دنبال نسبتهای واقعی در آن نباشیم.
آخر شما از اسامی شناختهشده بیرون فیلم استفاده کردید، مثل نیچه و زکریای رازی. مگر غیر از این است؟
نیچه یک آدم واقعی است که یک مبنای فکری و استایلی دارد که ما این شمایل را از دور در یک خرد جمعی پذیرفتهایم و از خود فردریش نیچه جدا و تبدیل به یک مفهوم شده است. پس وقتی از نیچه حرف میزنیم، از یک آدم حرف نمیزنیم، بلکه از یک نگاه و جهانبینی حرف میزنیم. آبزورد نسبتهایش را از جهان واقعی میگیرد. این آدمها نرمال هم نبودند. ویرجینیا وولف خودکشی کرد، نیچه با آن گذشتهاش قابل تامل است و دیگران هم به همان ترتیب.
کار زکریای رازی که تحسین دنیا را برانگیخت. او که زندگی عجیبی ندارد.
بههرحال اینها را با مابهازای آبزورد بسنجیم.
هاله آدمی است که از ژانر اسلشر میآید، اما از تصادف با یک سنجاب در جاده ناراحت است. یا حامد که هیکل تنومندی دارد و بدنساز است، اما کنار در دستشویی زمان تمرکز شلوارش را خیس میکند. چطور این تضادها هم به شخصیتها و کنش آدمها بُعد داده و هم به طنز ماجرا کمک کرده است؟
همین تناقضها از خواص آدمهای آبزورد است. ببینید، اگر ما قصد ساخت اثر رئالیستی داشتیم، وقتی آقای «این» بلند میشود و خوابی را تعریف میکند و میرود، با این سکانس همه این رشته را پنبه کردهایم. شخصیتها هم همینطورند. شخصیتهای متضادی که در قالب نمیگنجند و به صورت تیپیکال اینگونه رفتار میکنند. قابل پیشبینی نبودن خاصیت این گونه سینماست.
ما آدمهای بیخانوادهای را میبینیم که در خانه مجردی زندگی میکنند و دزد، قمارباز، علاف، گعدهگیر، قاتل، معتاد، بیکار و بیعار و بیهدفاند، وقتی اواخر فیلم دیدم شهره میگوید من دانشجوی هنر بودم و سهیل هم در مورد شرایطش در دورهای که در دانشگاه درس میخواند، صحبت کرد، جا خوردم. یعنی فیلم دارد دانشجوها در ایران را اینقدر سیاه و داغان نشان میدهد. یعنی از دانشجویان موفق و این طبقه تحصیلکرده جامعه در این دوران نمیشود فیلم دراماتیک ساخت. یعنی اینها فیلمهایی برای معرفی و شناخت دانشجو در ایران است و مابهازایی برای ارجاع در تاریخ سینما خواهد شد. هر چند فیلم اشاره مبهم و گذرایی به گذشته آنها دارد، اما نمیدانم چرا باید این طبقه اینگونه چرک و سیاه در فیلمهای سینمایی ما تصویر شوند؟
میدانیم که نسل دانشجوی ما نسلی است که بعد از به وجود آمدن اقماری دانشگاههای عجیب و غریب در شهرهای کوچک و بزرگ به صورت قارچ گسترش پیدا کردند. دانشجو در دهه ۴۰، ۵۰ و ۶۰ یک مختصاتی داشت، اما با لوث کردن دانشگاهها ماهیت دانشجوها هم دچار تغییر شد و دیگر ما دانشجو را به معنای یک نیروی فعال اجتماعی تعیینکننده رادیکال نمیدانیم و اتفاقات مهم ما در دانشگاه نمیافتد. شاید خیلیها موافق حرف من نباشند، بهخصوص کسانی که سمتهای دولتی دارند و با این برداشت مشکل دارند. اما اطراف من از هر ۱۰ نفر، ۹ نفر دانشجوی بیکار هستند که هیچ هدف و آیندهای ندارند، الا اینکه دور هم باشند و وقتشان را هدر بدهند. من با شهره یک آدم مستاصل، ضعیف و منفعل را معرفی میکنم؛ آدمی که توان تغییر ندارد، اما انتهای فیلم آغازی برای تغییر اوست. آدمهایی که در همین جامعه ما به وسیله سیستم آموزشی هرز رفتند. مایلم شکایتم را اینجا ابراز کنم و بگویم خدا از آنها نگذرد؛ از آنهایی که با مدیریتهای غلط در حوزه آموزش و دیگر عرصههای اجتماعی باعث شدند نسلی سرخورده و ناامید به وجود بیایند. کی و کجا قرار است به این نسل و آینده پاسخگو باشند نمیدانم. همچنان اعتقاد دارم همین نسل اگر بخواهد سازنده باشد، میتواند. بااینحال، بخشی از این ماجرا به تنبل و منفعل بودن و در حاشیه ماندن این طبقه برمیگردد. شهره هم چنین آدمی است. ضمن اینکه آن نگاه را به مدیریت کلان آموزشی در جامعه دارم، به خود دانشجویان هم این نقد را دارم که منفعل مانده و روزها را یکی پس از دیگری نابود کردهاند.
اگر جایی برای شغل و جایگاه واقعی این قشر برنامهریزی داشته باشد، نقشش را به عنوان مهمترین نیروی اجتماع مانند جایگاهی که در کشورهای توسعهیافته با همه پیشرفتهای پزشکی، علمی، انسانی و صنعتی دارد، به دست میآورد؟
البته من اشارهای به هیچ دسته خاصی از دانشجوها نداشتم، چراکه معتقدم نباید نمادگرایانه به فیلم نگاه کرد. نگاه نمادگرایانه با فیلم آبزورد جور درنمیآید.
و سخن آخر…
ما زورمان نمیرسد، چراکه پول استخدام یک گرافیست برای تبلیغات را هم نداریم. من آنقدر در فشار تولید این فیلم بودم که برای تهیه سیگار گروه خودم سه طبقه پایین میآمدم، سیگار میگرفتم، برمیگشتم و سکانس را ادامه میدادیم. زمانی که نماهای بیرونی را میگرفتیم، گروهم تا عصر ناهار نخوردند. در شیراز، کرمان و بابل پوستری را که خودم طراحی کرده بودم، زحمت کشیدند کار کردند. اما زورم به رقابت در تهران نمیرسد. چهار نفر را در تهران نمیشناسم که بگویم تیزر من را در گروهتان بگذارید و اعلام کنید فیلم مرا ببینند. از دوستم، مجید صدیقی، به عنوان تهیهکننده فیلم تشکر میکنم که تنهای تنها وارد فیلم شد و اجازه داد فیلم کامل شود و با پیگیری پیدرپی توانست اکران فیلم را بگیرد. اگر ایشان نبود، فیلم کامل نمیشد. همین نگاه را نسبت به کسانی دارم که دارند این شکل سینما را کار میکنند؛ سینمای راستینِ متکی به عناصر سینما که خارج از چهارچوب متداول و مرسوم تجاری و تلویزیونی و بدنه، فیلمهایشان دور از همه آن اَشکال تله فیلمها اکران میشود و نیاز به حمایت دارد. از تماشاچیان فیلمم میخواهم اگر از فیلم هم خوششان نیامد، مهم نیست، اما بروند فیلم را ببینند تا از این نوع سینما حمایت شود، تا این فیلمها روی پای خودشان بایستند و من و دوستانم دلگرم شویم و بتوانیم فیلم بعدیمان را بسازیم. نتیجهاش این است که دیگر با این زحمت فیلم نسازیم. تمام کسانی که از حمایت مالی و اسپانسر محروماند، همینطور با شرایط سخت فیلم میسازند. اگر گروه هنر و تجربه نبود، این فیلمها رنگ اکران را هم نمیدیدند. من اگر آماری از سالنهای نمایش فیلمم بدهم، ناامیدکننده است. اما درخواستم از شورای سیاستگذاری هنر و تجربه این است که فیلمهایی مثل فیلم من در طول زمان، خودشان را پیدا میکنند، پس زمان بیشتری برای این فیلمها اختصاص دهند. کسی سرمایهگذار این فیلمها نمیشود. فیلم من به خاطر هزینه ورودی نتوانست در جشنواره برلین شرکت کند. ما در هیچ جشنوارهای ثبتنام نکردیم و بازخورد جهانی نداریم. مرا کسی نمیشناسد و طبیعی است که نروند فیلم مرا ببینند. اما اگر سه نفر رفتند، مطمئنم از بینشان دو نفر فیلم را دوست خواهند داشت. برای همین اجازه بدهند در زمان و اکران طولانیمدت ما هم بتوانیم مخاطبمان را پیدا کنیم.
منبع:ماهنامه هنروتجربه