نسرین شریف در سازندگی نوشت :
سالها پیش وقتی رضا رشیدپور برنامهی «شب شیشهای» را اجرا میکرد یکبار میزبان محمدرضا گلزار بود. آن شب، گلزار وقتی با این سوال مواجه شد که «میگویند تو به خاطر چهرهی زیبا و چشمهای رنگیات وارد سینما شدی» بلند شد تا استودیو را ترک کند. او بعدها در یک گفتوگو ادعا کرد به رشیدپور گفته که نباید وارد حریم خصوصی او شود. اما دلیل ورود او به سینما که حریم خصوصی گلزار نبود، حتی اگر چشمهای رنگی و چهرهی زیبایش مهمترین دلیل برای بازیگرشدنش باشد.
ماجرای ورود گلزار به سینما به زمانی برمیگردد که ایرج قادری بهشکل اتفاقی با او در هتلی در شمال مواجه شد، وقتی که گلزار همراه گروه موسیقی «آریان» برای کنسرتی به سفر رفته بود. ابراز ارادت به ایرج قادری و دعوت او به کنسرت مقدمهای شد برای شروع یک دوستی و بعد آغاز کار گلزار در سینما (با فیلم «سام و نرگس» ایرج قادری). نکته اینجاست: گلزار در زمانهای گُل کرد که سینمای ما داشت پوست میانداخت؛ دوران اصلاحات بود و بعد محدودیتهای سفتوسخت روی سوژهها، تازه فیلمهای دخترپسری رونق گرفته بودند. همانطور که موسیقی پاپ هم از زیر فشار خارج شده بود. گروه «آریان» که ترکیبی بود از پسران و دختران خوشپوش و خوشچهره روی سن آهنگهای تند پاپ و مد روز میخواندند و همان زمان فیلمهایی دربارهی عشقهای جوانانه اکران میشدند.
در این شرایط، گلزار انتخابی هوشمندانه برای سینما بود: نوازنده بود، عضو یک گروه سرشناس موسیقی بود، مشهور بود، بین نوجوانها طرفداران زیادی داشت و البته چهرهاش دلنشین بود. اگر نسلهای قبلتر از فردین به بهروز وثوقی رسیده بودند، اگر نسل بعد انقلاب از بیژن امکانیان به ابوالفضل پورعرب و خسرو شکیبایی رسید، اگر فریبرز عربنیا ستارهی مرد یک دورهی کوتاه سینمای ما بود، حالا در دورهی رشد طبقهی متوسط و سلیقهی کمی کیچِ آنها، این محمدرضا گلزار بود که میتوانست تصویر جواناول محبوب را در ذهن مخاطب بازسازی کند. گلزار بازیگر یک درام عاشقانه به سبک ایرج قادری شد و بعد این فریدون جیرانی بود که از مزایای گلزار استفاده کرد.
شامهی تیز جیرانی به او می گفت که گلزار ستارهی آیندهی سینمای بدنه خواهد بود. ولی واقعبین باشیم؛ فقط گلزار نبود که آن روزها مطابق مد روز و پسند جامعهی جوان، بهخصوص زنان، مورد توجه قرار گرفت. سال ۱۳۷۹ ما با موجی از فیلمها دربارهی جوانها روبهرو شدیم که همهی آنها چهرههای تازهای را معرفی کردند: به تقویم که نگاه کنید میبینید ورود گلزار به عالم سینما همزمان است با حضور بهرام رادان در فیلم «شور عشق» و بازی حامد بهداد در «آخر بازی». قبل اینها، موج بازیگران تازهنفس از تلویزیون رسیده بودند: از سریال «در پناه تو» و بعد «سرنخ». تنها ستارهی سینما هدیه تهرانی بود که شمایل زن خونسردِ بااعتمادبهنفس را بازنمایی میکرد و به نوعی تصویر ایدهآل دختران و زنانی بود که بعد اصلاحات فرصت حضور پررنگتر در جامعه را پیدا کرده بودند. اما گلزار شبیه ابوالفضل پورعرب بود؛ ستارهی محبوب فیلمهای عامهپسند: اگر پورعرب با بدبیاری، خیلی زود از سینمای عامهپسند کنار گذاشته شد، این خوششانسی گلزار بود که او را در سینما نگه داشت؛ سینمای ایران داشت به جوانها، به نسل متولدشده در بعد انقلاب، توجه میکرد. سینمای ایران در آن روزها به «فروش» توجه داشت و گلزار چهرهای بود که از شهرتش میشد بهره گرفت. بیخود نبود که آن سالها کیومرث پوراحمد تصمیم گرفت «سلطان قلبها» را با حضور گلزار بازسازی کند: او هم گمان میکرد گه گلزار، فردین بعد انقلاب است.
اما گلزار فردین نبود؛ او مطابق میل طبقات پاییندست جامعه نبود، که بیشتر محبوب دخترپسرهای دانشگاهرفتهی طبقهی متوسط شهرنشین بود. به کارنامهی گلزار که نگاه کنید میبینید مجموعهفیلمهایش در دههی هشتاد مملو از آثار سینمای بدنه است که فروش کمدیها (مثل کما) در آنها کمنظیر و باقی تجربهها (مثل سیزده گربه روی شیروانی) شکست خورده است: گلزار در قالب جوان عاشقپیشه قرار گرفت و هر گاه از این پوسته خارج شد از طرف مردم پس زده شد. بهترین بازیاش در آن روزها (و شاید تا امروز) همان «بوتیک» حمید نعمتالله است که با شعبدهبازی به ثمر رسید. تیپی که گلزار در آن پذیرفته شد مقبولیت عام پیدا کرد. خودش بارها تلاش کرد آن را بدرد و بیرون بیاید ولی تقدیر با او همراه نبود: نه وقتی که با بهرام بیضایی تمرینهای سختی را شروع کرد، نه وقتی که برای «مهمان مامان» برگزیده شد اما کمی بعد کنار گذاشته شد. همکاریاش با مسعود کیمیایی در حد حرف و شایعه باقی ماند و کارش در سینمای هنری (و به اصطلاح روشنفکرانه) مثل «مادر قلب اتمی» نگرفت. او در «سلام بمبئی» معقولتر بود تا «خشکسالی و دروغ».
بهتر است گمراه نشویم: محمدرضا گلزار هنوز برای گروهی از مخاطبان جذاب است و از اتفاق این جذابیت عوامانه و در کف مخاطبان است. اگر فرض کنیم که تلویزیون هم به شکل عام با همین تماشاگران سروکار دارد پس قاعده درست است: میشود برنامهای ساخت با حضور گلزار و فکر کرد که این برنامه محبوب و مشهور میشود. استفاده از یک ستاره برای اجرای یک برنامهی تلویزیونی آن شو را دیدنی میکند. مثال میخواهید؟ از «کودک شو» تا «خندوانه»، از «دورهمی» تا «وقتشه» با همین منطق تولید شدهاند. یک ستاره برای موفقیت کفایت میکند. ولی بگذارید سوال اصلی را بپرسم: آیا محمدرضا گلزار ستارهی برنامهی «برنده باش» است؟ اگر واقعبین باشیم متوجه میشویم که این مسابقه، ستارهی دیگری دارد: دویست میلیون تومان وجه نقد که جلوی چشم تماشاگر چشمک میزند. اداها و اجرای گلزار (که بیشتر به بازی شبیه است) خامهی روی کیک است؛ آنچه مهم است آن دویست میلیون تومان است: مثل تمام مسابقات تلویزیونی اینجا هم تماشاگر با مسابقهدهنده همذاتپنداری میکند و جای او حرص میخورد و در انتها با فاصلهگذاری با او، حسرت میخورد که چرا جای او نیست. اگر شوی مدیری یا جوان تماشاگر را ترغیب میکند تا برای «دیدن» خود آنها راهی استودیو شود، اینجا نشستن جلوی محمدرضا گلزار مزیتی نیست، مسئله جوابهای درستی است که به سوالات باید داد. اهمیت گلزار در گرم کردن این مسابقه است؛ در افزایش میل تماشاگران به حضور در این مسابقه.
داریم دربارهی چه حرف میزنیم؟ بگذارید اساس این مسابقه را یکبار شرح بدهیم: «برنده باش» با این دغدغه طراحی شده که سرانهی مطالعه بالا برود. چه فکری به سر سازندگان رسیده؟ مسابقهای طراحی شده که نیاز به اطلاعات عمومی دارد پس مخاطب ناچار است دنبال جواب بگردد. کجا؟ قاعدتا در کتابها. ولی فرمول مسابقه کاملا اقتصادی به نظر میرسد: شما برای شرکت در این مسابقه اپلیکیشنی را نصب میکنید. اول ماجرا به شما پنج سوال داده میشود. جواب مثبت به هر سوال ۱۰۰ امتیاز دارد و جواب غلط ۵ امتیاز منفی. اما اگر به سوالات جواب ندهید چه؟ ۲۰ امتیاز مثبت! طبق قانون مسابقه، هشت نفری که بیشترین امتیاز را دارند وارد مسابقه میشوند. پس شما باید امتیاز جمع کنید. چطور؟ با خرید بستههایی که در اپلیکیشن موجود است؛ بستههایی با قیمتهای متنوع از ۲۵۰۰ تومان تا ۲۰ هزار تومان. شما میتوانید این بستهها را بخرید، جواب سوالات را ندهید و امتیاز بگیرید. بنابراین شما با خرید بستهها امتیاز جمع میکنید بدون اینکه هدف اصلی «برنده باش» محقق شود. یعنی حتی به یک سوال جواب درست بدهید.
گلزار این وسط چه نقشی دارد؟ هیچی واقعا! او مجری است و اجرایش، اگر چه مهم است ولی زیر سایهی آن جایزهی دویست میلیون تومانی قرار گرفته. می گویند دستمزد او چند میلیاردی است. بسیار خب، او متوجه شده که ارزشافزودهی مسابقه است: عامل جذابیت (همان خامهی روی کیک) و بدون حضور او هم کنجکاوی دربارهی این جایزهی چندده میلیونی زیاد است. گلزار بازارگرمی میکند تا «برنده باش» بیشتر به چشم بیاید. بنابراین دستمزدی مطابق با این الگو میگیرد؛ پولی بابت خرج کردن شهرت و اندوختههایش.
آیا اجرای او بد است؟ نامعقول است؟ تماشاگر ایرانی با دیدن مسابقهی «برنده باش» یاد «میلیونر زاغهنشین» میافتد، مواجههی داغ مجری با قهرمان داستان. آن مسابقه مدام با مخاطب، شرکتکننده و خلاصه همهی آدمها بازی میکند، فضا را متشنج میکند، گاهی با شرکتکننده همدلی میکند تا گرما و شور مسابقه بیشتر شود. این نمونهی سینمایی اشارهای است به مسابقهای در هند که نمونههایی در تلویزیونهای انگلیسیزبان و حتی عربیزبان دارد: سالهاست که مسابقههای هوش در این کشورها برگزار میشود و از اتفاق، سالهاست که باهوشها تنها شرکتکنندهی مسابقات نیستند و مردم عادی هم وارد معرکه شدهاند. مثل همهی شوها، عادی بودن شرکتکننده میزان مخاطب را بالا میبرد چون فاصلهی نخبه -عامهی مردم از بین میرود.
خود ما هم قبلتر مسابقهی هفته را داشتیم که باهوشها و افراد بامطالعه در آن حاضر میشدند. شویی مثل «مسابقهی هفته» به «ثانیهها» رسید که سطح شرکتکنندهها تراژیک بود؛ شوهایی که جوایزش نفیس و چشمگیر نبود. ولی «برنده باش» جور دیگری است. یک گلزار دارد که قرار است مخاطب را میخکوب کند. خب، ژستهای او جالب است اما نه سطح سوالات و نه شیوهی اجرای او آن اندازه گرم و پرهیجان نیست که دل مخاطب به تاپتاپ بیفتد. مشکل جای دیگری است؛ وقتی پاسخ سوالات نه به هوش بالا نیاز دارد، نه نکتهی انحرافیای در آنها هست و نه چالشی جدی است برای شرکتکننده کارهای مجری چقدر میتواند تماشاگر را جذب کند؟ همهچیز نمایش است. اصل ماجرا چیز دیگری است. پول یا اطلاعات عمومی؟ مسئله اینجاست….