محمدعلی عرفینژاد نویسنده و کارگردان که سابقه فعالیت در تلویزیون و سینما را دارد و مدت چند سال با داوود رشیدی همکاری نزدیکی در واحد نمایش تلویزیون داشته است یادداشتی را برای درگذشت این بازیگر پیشکسوت سینما و تئاتر و تلویزیون نوشته است.
به گزارش سینماسینما، عرفینژاد در این یادداشت نوشته است:
به باورم نبود که روزی داوود را در خواب نازی ببینم که حوصله بیداری نداشته باشد. در همه این روزها و ماهها و یک سال اخیر خسته بود. اما هیچ وقت خنده از صورتش نمیگریخت. دو نفر را در زندگی پرتلاش و پربار اینگونه دیدم. اول احمدرضا دریایی که خیال نشستن نداشت اما روزی رسید که از تحریریه بزرگ همشهری به یکی از اتاقهای اداری طبقه اول کوچ کرد و نشست و هر وقت دیدمش و خواستم با او به حرف بنشینم جوابم را با خنده داد. دیوانهام میکرد خندههایش. نفر بعد داوود بود. همان داوود رشیدی سرشناس.
وقتی بزرگترهای تلویزیون از جمله ایرج گرگین دعوتم کردند برای رفتن به ساختمان سیزده طبقه تلویزیون آن روزگار، از ادارهجات «ارشاد» بدون هیچ دلیلی بعد از یک دوران پرکاری با آن ژیان همیشه رفیقم سربالایی را گرفتم و وقتی از زنجیر رد شدم گفتم یاعلی. این خصلت خیلی از دوستان اهل قلم است. یکجا بند نمیشوند. برای همین هم میشوند یک پا «دربدر». وقتی با ایرج بزرگ صحبت میکردم داوود آمد داخل و بی هیچ بحث و گفتوگویی با خنده گفت: اومدی پیش ما؟
گرگین با همان صدای گرم و مهربان گفت: تکلیفت روشن شد. اگر دوست داری برو واحد نمایش کمک حال داوود باش. بد نمیگذره.
اینطوری بود که از همان فردایش چند سالی در کنار هم بودیم و عاشقانه کار کردیم. دیدن دوستان تئاتری و سینمایی و تلویزیونی هر روز تکرار میشد. از میان یاران تلویزیونی اول صحرارودی رفت. آدم آچار فرانسه مهربان و بقول خودش دهاتی. بعد از گروه سرکار استوار بهمن زرینپور برنامههایی ساخت و روپا ماند که او هم همین تازگیها رفت. همه کورس گذاشته بودند. بعد از سلطانی سرکار استوار ورپریده دیگر کسی نقش دکتر را بازی نکرد. تا بهمن زرینپور یا به قولی «پوری فش فشو» دایی جان ناپلئون که عطر گل یاس و آوای فاخته را ساخت و داوود رشیدی هم بازی کرد. ناگهان قصد نکرده راهی شد و رفت و حالا پس از یکی دو ماهی که گذشت رشیدی هم بی طاقت شد و با خنده و خسته از نشناختن آدمهای دور و بر به آرامی سر بر بالین گذارد و به خواب خوش و خرمی رفت که اصلا خیال برگشت ندارد. داوود را بعد از تلویزیون دعوت کردم به نقش یک آدم مشوش بچه گم کرده در فیلم «طلوع انفجار» و در لحظهها و ساعتهای بین فیلمبرداری بارها و بارها گذشته را مرور کردیم و بی رودروایستی پول لازم داشت برای رفتن به نزد پسرش در سوییس. دلش تنگ شده بود و این پسر آبروی داوود و خانوادهاش بود.
حالا در روزهای آغازین آخرین ماه تابستان ۹۵ با اینکه عاشق پاییز بود به بهار خاطراتش رفت. باورش سخت است اما مگر همه مان در خانهای را نداریم که روزی آن شتر معروف جلویش میخوابد؟ پنجشنبه شب داوود بی سر و صدا ساکش را بست و مثل همیشه مطمئن آماده سفر شد و جمعه صبح خیلی زود به مقصد رسید. به سرعت نور و باد و در حالیکه هنوز لبخندی روی صورتش نشسته بود پیاده شد و به گونه «ماه» آنسوی زندگی بوسه زد.
ناباورانه رفتنش را باور کردیم!