سینماسینما، آیدا مرادی آهنی
بگذارید اول از همه سراغ همان جملهای برویم که بهش شاهکلید فیلم میگویند؛ آن ماجرای یک خطی که اگر قرار باشد فیلمنامهتان را به کسی بفروشید، برایش خواهید گفت. یک خطی فیلم «سرخپوست» میشود: «در یک زندان قدیمی زمان پهلوی دوم که قرار است تخریب شود، یک زندانی محکوم به اعدام ناپدید شده، در صورتی که نشانههایی برای مخفی شدن او در جایی از زندان وجود دارد.» جذاب است نه؟ اما مشکل اینجاست که جذابیت ایدهها کار زیادی برای فیلمها نمیکنند؛ میتوانند یک تهیهکننده یا چند بازیگر معروف را وسوسه کنند، اما برای به هیجان آوردن و جذب مخاطب چندان کاری ازشان ساخته نیست. فضاسازی و قابهای فیلم نیما جاویدی با رنگها و صداها از کارگردانی میگوید که نسبت به «ملبورن» قدم بزرگتری برداشته، اما شخصیتها چطور؟ شخصیتهای «سرخپوست» حرف چندانی برای گفتن ندارند. این خیلی خوب است که برای اولین بار کسی توانسته از نوید محمدزاده یک بازی درونگراتر، با خشمی کنترلشده بگیرد.
شخصیتی که دیگر دستهایش نمیلرزد و با پیشانی و کله به حالت حمله به طرف آدمها نمیرود، اما نعمت جاهد دقیقا همان نظامی است که اغلب در فیلمهای مربوط به دهه ۴۰ و ۵۰ دیدهایم. یک یونیفرمپوشِ اصولگرا، سرسخت، خودخواه و کمی بداخلاق. تصمیماتش هیچکدام دور از انتظار نیستند. چه کسی غافلگیر شده وقتی پریناز ایزدیار در زیرزمین دنبال زندانی میگردد و نوید محمدزاده پشت سرش ظاهر میشود؟ کدامیک از ما منتظر چنین چیزی نبود؟ دوباره یک دختر شهری تحصیلکرده فرنگیمآب، نگران یک مرد ستمدیده روستایی است. چه اشکالی دارد؟ راستش هیچ اشکالی در تکرار نیست اگر رنگ جدیدی بتوان به تکراریها اضافه کرد. اما حرفهای این دختر شهری شبیه حرف همه زنهای تحصیلکرده در فیلمهای مربوط به قبل از انقلاب است.
برای همینها نیست که شخصیتهای «سرخپوست» همدلی ما را برنمیانگیزند؟ از خودمان میپرسیم این آدمها چه ربطی به من دارند؟ چرا چنین چیزی میپرسیم؟ چون قرار است در فیلمها رنجهای انسانهایی را ببینیم که نه زمانه و نه طبقه و نه شغلشان، هیچکدام شاید ربطی به ما نداشته باشد، اما پرسشها و بیچارگیهای ما را دارند. متاسفانه آدمهای فیلم جاویدی ماکتهایی از گذشتهاند. لباسها و گریمهایشان بسیار جذاب است، اما نقطه اشتراکشان با ما کجاست؟ کمی شاید در آن صحنه آخر؛ آنجا که جاهد از زندانیای که دنبالش کرده میگذرد. همین.
منبع: ماهنامه هنروتجربه