محمد تاجیک :پناهنده از دیگر ساخته های رسول ملاقلی پور است .
وقتی ملاقلی پوررا به خاطر فیلم پناهنده به منافقین چسباندند
یه گزارش سینماسینما ،محمد مهاجری در یادداشتی در خبر آنلاین نوشته است :حدود ۲۰سال قبل مرحوم رسول ملاقلی پور فیلم “پناهنده” را ساخت. ظاهرا حول و حوش فیلم ،حرف و حدیث های زیادی درست شده بود.او در جلسه ای از این حاشیه سازیها گلایه میکرد . میگفت به خاطر این فیلم، خیلی ناسزا شنیدهام. حتی دارند مرا به منافقین میچسبانند. بعد اشاره کرد به فیلم “الو الو من جوجوام” که همزمان با همان جلسه اکران شده بود و مردم برای دیدنش سر و دست میشکستند. رسول بیآنکه متعرض محتوای” الوالو من جوجو ام “شود و ضمن احترامی که به کارگردانش گذاشت گفت: من هم باید بروم سراغ این فیلمها که هیچ حاشیهای ندارد و تازه، روی سر میگذارند و حلوا حلوا میکنند.
پناهنده به روایت ملاقلی پور
خود رسول ملاقلی پوردرباره پناهنده گفته است : امیدوارم جامعه ما روزی به جایی برسد که آدم بتوانند حرفشان را بزنند بدون اینکه به دیگران توهین کنند. برخورد ناجوانمردانه ای در آن زمان با پناهنده شد. گروهی اتهام بستند که از فلان گروه سیاسی خارج از کشور پول گرفته یک عده هم گفتند از جکومت پول گرفته … اینها مهم نبود، آنچه اهمیت داشت این بود که من بتوانم از خود دفاع کنم و بگویم که پناهنده را به عنوان یک فیلمساز مستقل ساختم. می خواستم دو قشر جامعه را روبروی هم قرار دهم که حالا هر کدام تفکری داشتند.
«پناهنده»:غریبههای غریب
ناصر صفاریان منتقد سینما درباره این فیلم نوشته :سعید و بنفشه، درمانده و بریده و وامانده از آرمانهای قبلی، دلیل ناکامی خود را در غربت دیروز و تنهایی امروز میدانند و دل شان میخواهد «خانه داشته باشند، بچه داشته باشند و زندگی کنند.» این دو آن قدر غریبهاند که باید در گوشه تاریک یک کانتینر پناه بگیرند تا به خانه برسند. اما پس از رسیدن است که در مییابند در «خانه» هم غریبند. آن قدر غریب که خودشان هم «خانه» را نمیشناسند و در میدان آزادی، سراغ تهران را میگیرند. در خانه مادر بنفشه، کسی نیست تا در را به روی آنها بگشاید، و آنها چارهای ندارند جز پناه بردن به باغی متروک و اتراق بر فرشی از برگهای زرد؛ چرا که نسل گذشته، پذیرای آنها نیست.
در این شرایط، خانه علی پناهگاه آنها میشود، و او در خانهاش را که نمادی از ایران است به روی دو پناهنده سرخورده که در تقابل ایدئولوژیکی با او قرار دارند، باز میگذارد. علی با بینش عاشقانهاش به عمق وجود آن دو راه مییابد و درک میکند که آنها هم انسان هستند و به دنبال یک اشتباه به بیراهه کشیده شدهاند. او سعید و بنفشه را به عنوان دو انسان سرخورده و درمانده پذیرا میشود و همین ویژگی است که سبب میشود سعید و بنفشه هم او را بپذیرند. اما این قهرمان هم تنهاست. این قهرمان تنها، در جبههای دیگر و در شرایطی دیگر، آرمانها را از کف رفته میداند. او که آرمانهای انقلاب را در و اقعیت رنگباخته میبیند، با یادآوری آنها زندگی میکند و دلش را به چند تکه عکس خوش کرده. علی دنیای آرمانیاش را در یک اتاق چند متری و در کنار عکسهایی که او را با گذشته پیوند میدهد، بنا کرده. او آن قدر به خلوت تن داده که وجه عاطفی زندگی، یعنی همسرش هم او را رها کرده و رفته. در یکی از زیباترین صحنههای فیلم، علی به صدا میآید و میخواند: «من غریب خلوت تنهاییام.» این غربت و تنهایی در جای جای «پناهنده» به چشم میخورد، و خود را به رخ میکشد.
ملاقلیپور، دیدگاهها را طوری درکنار هم قرار میدهد که صاحبان آنها جلوههای مشترکی پیدا کنند. این نگاه مانع میشود تا تماشاگر شخصیتهای داستان را محکوم کند. در این جا، علاوه بر بنفشه و سعید، زاپاتا هم به نوعی قربانی یک آرمان غلط است. او آن قدر به این آرمان نادرست اعتقاد دارد که برای رسیدن به هدفش، کشتن آدمها را مانند استفاده از ناخنگیر برای جدا کردن اضافهها لازم میداند. زاپاتا حتی هنگامی که مخالفت مردم را میبیند نمیخواهد واقعیت را قبول کند و بپذیرد که «باراباس فقط یک افسانه است»؛ چون فکر میکند این کارها به سود همین مردم است. در یکی از صحنههای فیلم، ملاقلیپور بر فطرت پاک انسانها و بیگناهی آنها تأکید میکند و از زبان حافظ میگوید: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/آدم آورد در این دیر خرابآبادم.»