علی مصلح حیدر زاده در سایت آی سینما نوشت:
بی تعارف پرویز صبری هرگز فیلمساز مهمی نبود. طی حدود سه دهه فقط شش فیلم سینمایی ساخت که اغلبشان شکست خوردند؛ چه از لحاظ تجاری و چه از جنبه منتقدانه. موفقترین فیلمش، همان اولین فیلمش «شنگول و منگول» بود و آخرین فیلمش «ننه نقلی» هنوز روی پرده سینماهاست. کسانی که دیروز یکشنبه ۱۰ مرداد در حال تماشای این فیلم بودند، خبر نداشتند که سازندهاش داشت آخرین نفسها را میکشید.
صبری را سالها پیش زیاد میدیدم. در خانه هنرمندان. در اوایل دهه ۱۳۸۰٫ همیشه همراه با چند بازیگر و فیلمساز دیگر در بالکن کافه خانه هنرمندان دور میزی نشسته بودند و سیگار میکشیدند و گپ میزدند. از آن جمع کامران باختر را هم به یاد دارم که کمتر از دو ماه پیش درگذشت. میرصلاح حسینی هم بود که امیدوارم سالم و زنده بماند و دیگرانی که یادم نیست. یادم میآید که آنها شکستخوردگان سینما بودند. برخی زمانی برو بیایی داشتند و آن زمان دیگر کار چندانی بهشان نمیرسید و برخی دیگر هیچوقت چهرههای سرشناسی نبودند. ولی این را خوب به یاد دارم که از سر میزشان همیشه صدای خنده میآمد. خندههایی که آن روزها فکر میکردم چندان از سر شادی نیست. حالا که دارم مینویسم، احساس گناه میکنم. چون آن زمان به دیده ترحم به این فراموششدگان نگاه میکردم. پرویز صبری همان روزها، در اوایل دهه ۸۰ هم فراموششده بود.
دیشب که خبر درگذشت پرویز صبری آمد، از همکارم خواستم خبر را تنظیم کند. میدانستم در چند ماه اخیر وضعیت بدی داشت، اما جزئیاتش را نمیدانستم. خبر را که خواندم تا منتشر کنم، ویرانکننده بود؛ جزئیات. جزئیات دردناک: زمستان سال پیش سوار بر ترک یک «پیک موتوری» دنبال خانهای برای «اجاره کردن» بوده. در «میدان آزادی» با یک «وانت» تصادف میکند. سرش به «جدول» کنار خیابان برخورد میکند و از «۱۷ جا» ترک میخورد. یک ماه و نیم در «کما» میماند. جراحیاش میکنند و نیمی از بدنش «فلج» میشود. بعد به «خانه» منتقل میشود. دوباره برای ادامه درمان او را به بیمارستان دیگری میبرند و عاقبت کارش به یک «آسایشگاه سالمندان» در شهریار میرسد. از اردیبهشت حالش وخیم میشود و در بیمارستانی در شهریار بستری میشود و در نهایت دیروز بعدازظهر در همان بیمارستان «تمام میکند».
اینها اطلاعاتیست که به شکل جسته و گریخته خانواده و اطرافیانش در این چند ماه دادهاند. جزئیاتش دلخراش است. برای هر کس اتفاق بیفتد، دلخراش است. در کشور تصادفخیز ما روزانه دهها نفر به اشکال مختلف در حوادث رانندگی میمیرند. احتمالا اتفاقی که برای خیلی از آنها میافتد، دردناکتر از چیزیست که بر پرویز صبری گذشت. و احتمالا خیلی از آنها از پرویز صبری فراموششدهترند. اما او به هر حال فیلمساز بود. قصهپرداز بود. همین جزئیات اندک و گذرا از آنچه در چند ماه آخر بر او گذشت، داستانی تراژیک است. شاید گیراتر و تاثیرگذارتر از همه آنچه او به عنوان سینماگر در همه عمرش نوشت و ساخت و نمایش داد.
میتوان به این هم فکر کرد که او فیلمساز بود و روا نبود در ۶۶ سالگی سوار بر موتور دنبال خانهای برای اجاره باشد. او قاعدتا عضو صنف بود. عضو خانه سینما بود. روا نبود روزهای آخر عمرش را در جایی دور از محل زندگیاش در سکوت و تنهایی آسایشگاه سالمندان و بیمارستان بگذراند. در حالی که فیلم آخرش پنج سال بعد از ساخت، اکران شده بود. فیلمی که خودش هم تهیهکننده بود و احتمالا دلیل اکران شدنش این بود که کمکی باشد به وضعیت نامناسبی که در آن گرفتار بود. صبری حالا رفته و قطعا وقتی که هنوز هشیار بود، دوست داشت حاصل کارش را -هرچه بود با هر کیفیتی- روی پرده سینما ببیند. این اکران دیرهنگام که بیشتر شبیه کار خیر است (و البته قابل تقدیر) حالا دیگر نوشدارویی دیرهنگام است.
تابستان خوشیمنی برای سینمای ایران نیست. در کمتر از یک ماه عباس کیارستمی، بهمن زرین پور، ملیحه نیکجومند و پرویز صبری رفتند. افرادی غیر قابل مقایسه از لحاظ میزان شهرت و تاثیرگذاری و اهمیت. اما آنچه بر صبری گذشت، از فرایندی که به فقدان کیارستمی ختم شد، کمتر دردناک نیست. حتی تراژیکتر است. هیچکس نمیپرسد که آیا در جریان درمان صبری خطا یا قصور پزشکی رخ داده یا نه. هیچکس از درد و رنجی که در این چند ماه کشید، خبر ندارد. هیچکس نمیداند «واقعا» بر او چه گذشت. او حتی برای مردن هم محکوم به فراموشی بود. به زودی به خاک سپرده میشود و چند تیتر کوتاه و تمام. چارهای هم نیست. این قاعده محتوم و ترسناکیست که همه ملزم به رعایتش هستیم. اما میشود به اندازه یک یادداشت از سینماگری یاد کرد که سینما را دوست داشت و به شیوهای که میدانست، ادامه داد و در آخرین لحظات عمرش، چند کیلومتر دورتر، مردمی بودند که داشتند فیلم آخرش را تماشا میکردند. شاید یاد کردن از او تسکینی باشد برای ما. حداقل لحظاتی از یادمان ببرد که برای فراموششدگان زندگی بیرحم است و مرگ بیرحمتر.