سینماسینما، آرش عنایتی
راینر سیمون بر اساس رمانی از لئونارد فرانک، فیلمی (die frau und der fremde) ساخت که تنها فیلمی از آلمان شرقی بود که در جشنواره برلین موفق به دریافت جایزه شد. سیمون، داستانِ فرانک را که در واقع دلباختگی کارل به همسر ریچارد آن هم به واسطهی تعریفهای مکرر ریچارد از خاطراتاش با آناست، به اثری بی نظیر در تقبیح جنگ بدل ساخته است. آن داستان دستمایهای برای او شده تا از مفاهیمی چون تفاوت اصل و بدل، واقعیت و حقیقت، تبدیل و تبادل هویت میان بازماندگان و بازندگان سخن بگوید. شک و تردیدهایی که از پی هم میآیند و بر جای هم مینشینند. اندیشههایی که به زیبایی از طرق تصاویری نمادین بیان میشوند. از تفکرِ هایدیگر و آن تمثیل چکش و میخ گرفته تا شاخ گلی که به قدرت عشق، تاج گلی بر سر آنا میشود. حفر خندقی در ناکجاآبادی که در نمای دورتر چنان صلیب دو اسیر است. اسیران و بردگانِ کلیسا- روایتِ کارل از تشویق کشیش برای جنگ- از ساعتی، که نخستین هدیه کارل است و با اعانهی کهنه سربازان خریداری میشود و عقربههایش در میانه میایستند و اشارتی بر زمان از دسترفته و زمان پیشرو میگردند. از همین روست تاکیدش بر ماکت خانه و نسل پس از جنگ که آتش بیار معرکهاند و بسی هتاکتر. شاید به همین سبب است که پس از صلح، معلول جنگی که پاهایش را از دست داده به قصد خودکشی، سرش را بر روی ریلهای قطار میگذارد. ریلهایی که کارل و آنا برای رسیدن به زندگی جدید، از آن و بر آن می گذرند.