کیوان کثیریان
محسن سیف همیشه نویسنده بود. خودش میگفت تا حالا ریالی از راهی جز نوشتن، درآمد نداشته است. این ادعا یعنی اعتراف به یک عمر سختی و یک عمر گرفتاری. در سرزمینی که نوشتن کمبهاترین کار ممکن است و اندیشمندان شرافتمند، میلیونها بار کمتر از تاجران یکشبه یقهسفید درآمد دارند، اکتفاکردن به نویسندهبودن و اکتفاکردن به شرافتمندبودن، خودکشی است. محسن سیف، بیحاشیهترین آدمی بود که میشود تصور کرد، خالص و بیریا و انسان. بیآنکه بخواهد دیده شود، بیآنکه بخواهد کارش را سبک بشمارد و بیآنکه ذرهای از اصولش کوتاه بیاید.
یکبار در جلسه داوری انجمن منتقدان در بخش فیلمهای مستند، با یکی دیگر از داوران به اختلافنظر خورده بودند؛ تند شده بود و میگفت فکر میکنی من از سر سیری نظر میدهم؟ بهناگاه از کیفش یک دسته کاغذ بیرون آورد که روی آنها درباره هر سیوخردهای فیلمی که برای داوری دیده بود، یک نقد کامل نوشته بود! قصدم اساسا خاطرهگفتن نیست که این کار را دوستان و همنسلانش بهتر انجام میدهند. سیف، نوشت و نوشت و نوشت تا آخرش در گوشهای از مریضخانه، در غربت و تنهایی چشمانش را برای همیشه ببندد. او از آن آدمها بود که هیچگاه لنز دوربینی بهسویش نچرخید؛ دوربینهایی که حالا چپ و راست خود را در اختیار چهرههای بزککرده قرار دادهاند که به عمرشان دو سطر کتاب نخواندهاند و شبهستارگانی کممایه که به زحمت میتوانند اسمشان را درست بنویسند. بله. نوشتن و فکرکردن و اندیشیدن دیگر بهایی ندارد.
جاندادن امثال سیف هم لابد برای وزیر و وکیل چندان اتفاق مهمی نیست. وزیری که اگر بداند محسن سیف که بود و چقدر به فرهنگ مملکت اضافه کرد و با چه مشقت و سختیای زیست و نبودنش چه مصیبتی به فرهنگ ادبوهنر ایران وارد کرده است، باید یقه بدراند و چهل روز سیاه بپوشد. آنها هم حواسشان به جهت دوربینهاست و به سمت وزش بادها. از یک پیام تسلیت هم دریغ میکنند وقتی منفعت رسانهای در کار نباشد. در سختترین شرایط و روزهای زندگی، کسی به دادش نرسید. آن مسئول فلان صندوقی که شندرغاز کمکی که برای پول پیش خانهاش داد را میخواست بهزور پس بگیرد، حالا کجاست؟ کاش محسن سیف راضی بود و میشد بقیه چیزها را هم نوشت.
محسن سیف، شریف بود و نجیب و شریف رفت و نجیب. وای بر فرهنگ و مسئول فرهنگی که عمق مصیبت نبودن امثال سیف را درنیابد.