درباره امید؛ تک‌شاخ‌ها و کرگدن‌ها

سینماسینما، ترجمه و گردآوری: مهگان فرهنگ

ایزابل کویسِت، کاتالونیایی و کارگردان اسپانیایی، یکی از پرکارترین کارگردانان زن در اسپانیا است و سبک بصری متمایز او نوعی خروج از فیلم‌سازی سنتی اسپانیا محسوب می‌شود. او در کارنامه‌اش فیلم‌های «بدون من» (۲۰۰۳)، «زندگی پنهان کلمات» (۲۰۰۵)، «نامرئی‌ها» (۲۰۰۷)، «مرثیه» (۲۰۰۸)، «نقشه صداهای توکیو» (۲۰۰۹) و «برف در بنیدورم» (۲۰۲۰) را دارد و جوایزی چون جایزه گویا برای «بهترین نظارت تولید» در سال ۲۰۰۵ برای «زندگی مخفی کلمات»، «بهترین فیلمنامهٔ اصلی» در گویا ۲۰۰۵ برای همان فیلم، «بهترین کارگردان» در سال ۲۰۰۵ جایزه گویا برای «زندگی مخفی کلمات»، «بهترین فیلم» در سال ۲۰۰۵ جایزه گویا برای همان فیلم و «بهترین فیلمنامه اقتباسی» در سال ۲۰۰۳ جایزه گویا برای فیلم «زندگی من بدون من» را دارد. او همچنین یکی از زنان کنشگر است و چهره‌ای فرهنگی مهم در سینما و فرهنگ اسپانیا محسوب می‌شود.

روزنامهٔ ال‌پائیس در شنبه، ۷ ژوئن ۲۰۲۵ مطلبی از او منتشر کرد با عنوان:

تک‌شاخ‌ها و کرگدن‌ها

نوری ویژه در روشنایی صبح وجود دارد که از میان پنجره‌های کثیف عبور می‌کند و مرا به یاد امید می‌اندازد: مبهم، نامطمئن، اما حاضر. این روزها به آن فکر می‌کنم، به این‌که چگونه امید به چیزی بدل شده که دربارهٔ آن در گذشته سخن می‌گوییم، همچون نخستین عشقی که چهره‌اش را دیگر به سختی به یاد می‌آوریم.

ما زمانی امید را در کوچک‌ترین نشانه‌ها پیدا می‌کردیم؛ در آن لحظه‌ای که غریبه‌ای وقتی می‌دید دستانمان پر از کیسه‌های خرید است، چند ثانیه بیشتر در را باز نگه می‌داشت. در صدای خنده‌هایی که در پارک‌های کودکانه طنین‌انداز می‌شد. در آیین قهوهٔ صبحگاهی یکشنبه، در وعده‌ای که دوشنبه به نوعی متفاوت خواهد بود و بهتر خواهد بود.

اما امید به اندازه‌ای سادگی نیاز دارد. ما بدل به خبرگانِ سرخوردگی شده‌ایم، متخصصانی در پایین آوردن توقعات. خبرها هر چند ثانیه یک بار به جیبمان می‌رسند؛ هر اعلان تکه‌کاغذ کوچکی است که خوش‌بینی ما را می‌فرساید. ما میان فجایع جابه‌جا می‌شویم، انگار بشقاب‌هایی از منویی باشند که هرگز سفارش نداده‌ایم، اما به‌گونه‌ای ناچاریم برای نرنجاندن میزبان، آن‌ها را بپذیریم.

اکنون مردم را در مترو نگاه می‌کنم: چهره‌هایشان روشن از نور صفحه‌ها، حالت‌هایشان عمداً خنثی، گویی یاد گرفته باشند خود را از زیاد احساس کردن محافظت کنند. در چشم‌هایشان نوعی خستگی هست؛ نه خستگی که خواب درمان کند، بلکه فرسودگی ژرف‌ترِ کسانی که دیگر به امکان غافلگیر شدن توسط فردا باور ندارند.

دنیا دلایل بسیاری برای پناه بردن به این بی‌حسی محافظتی به ما داده است. جنگ‌ها بر صفحه‌هایمان چشمک می‌زنند همچون فیلم‌های قدیمی، با این تفاوت که بدن‌ها واقعی‌اند و خون با تیتراژ پایانی پاک نمی‌شود. دموکراسی واژه‌ای می‌نماید که آرام‌آرام فراموش می‌کنیم چگونه درست تلفظ کنیم. سیاره می‌سوزد در حالی که بحث می‌کنیم آیا آتش واقعاً می‌سوزاند، و آب را می‌بلعیم انگار ندانیم تشنگی چیست. جوانان از آینده چنان حرف می‌زنند که ما پیش‌تر از قصه‌های پریان: چیزی زیبا اما اساساً ساختگی.

چیزی بی‌رحمانه در زیستن در آنچه تاریخ‌نگاران «زمانه‌های جالب» می‌نامند وجود دارد. ما شاهدان ناخواستهٔ فروپاشی آهستهٔ نظام‌هایی شده‌ایم که گفته بودند جاودانه‌اند. قراردادهای اجتماعی که والدینمان به آن‌ها باور داشتند، کاملاً فرو ریخته‌اند و ما آن‌ها را در دست داریم چون کاغذ رنگی لگدمال‌شده. اعتماد به پولی چنان بی‌ارزش بدل شده که دیگر حتی آن را در کیف‌هایمان نمی‌گذاریم.

معماری شهرهای ما این دگرگونی را نشان می‌دهد: ساختمان‌هایی طراحی‌شده برای جدا نگاه داشتن ما، محله‌هایی ساخته‌شده بر این پیش‌فرض که انزوا را ترجیح می‌دهیم. حتی فناوری‌هایمان، که برای پیوند دادن ما ساخته شدند، به‌گونه‌ای ما را تنها‌تر کرده‌اند. جهانی ساخته‌ایم که در آن امید تقریباً بی‌مسئولیتی به نظر می‌رسد، تجملی که در روزگار سخت از عهدهٔ آن برنمی‌آییم.

با این حال، گاه، در فاصلهٔ میان یک دم و بازدم، چیزی از آنچه از دست داده‌ایم به چشمم می‌آید: در شیوه‌ای که پیرزنی باغچهٔ بالکنش را آب می‌دهد، هر گل همچون کنشی کوچک از ایمان. در پافشاری نوازندگان خیابانی که با شجاعت می‌نوازند حتی اگر کسی گوش نسپارد. در کتابداری که هنوز باور دارد کتاب درست در زمان درست به خوانندهٔ درست خواهد رسید. در بزرگسالانی که در ابرها کرگدن می‌بینند اما وقتی کودکان می‌گویند تک‌شاخ می‌بینند، سر تکان می‌دهند. در زن‌ها و مردانی که می‌توانند از زادگاه، باورها و تاریخشان فراتر روند و وقتی وحشت را ببینند ــ هر جا که باشد ــ دست یاری دراز کنند. در آن‌ها که می‌دانند همه چیز به آن‌ها مربوط است. چون همه چیز به ما مربوط است.

 

به نظر می‌رسد امید کاملاً ناپدید نشده. فقط یاد گرفته پنهان شود، کوچک‌تر و قابل حمل‌تر شود. اکنون در جاهایی زندگی می‌کند که فراموش کرده‌ایم مراقبشان باشیم: در نامه‌های دست‌نویس، در تصمیم کاشتن درختانی که هرگز شکوفهٔ آن‌ها را نخواهیم دید، در سماجت سرسختانهٔ برخی در ادامهٔ گفتن «صبح بخیر» و گفتنش از صمیم دل.

شاید امید در دوران توقعات کاهش‌یافته چنین باشد: نه خوش‌بینی پرشکوه و خروشان نسل‌های پیشین، بلکه چیزی آرام‌تر و مقاوم‌تر. امیدی که به وعده و تضمین نیاز ندارد، که می‌تواند با ته‌مانده‌ها دوام آورد و باز هم ما را سیراب کند.

نور صبح تغییر می‌کند، و برای لحظه‌ای، پنجرهٔ کثیف نه چون غفلت، بلکه چون انتخابی به نظر می‌رسد: تصمیمی برای دیدن جهان از پشت چیزی که لبه‌ها را نرم می‌سازد و همه چیز را اندکی محوتر و اندکی بخشنده‌تر نشان می‌دهد.

شاید این کافی باشد. شاید امید این‌گونه دوام بیاورد: نه همچون احساسی که مالک آن باشیم، بلکه همچون شیوه‌ای از نگاه که بارها و بارها انتخابش می‌کنیم، با وجود همهٔ آنچه می‌دانیم.

ایزابل کویست، کارگردان سینما – ال‌پائیس

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 211030 و در روز جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴ ساعت 16:45:46
2025 copyright.