
نمایش «ژن زامبی» به کارگردانی حامد رحیمی نصر این شبها ساعت ۲۱:۳۰ در تماشاخانه هما روی صحنه میرود.
به گزارش سینماسینما، پویا عاقلیزاده در یادداشتی درباره این نمایش نوشت:
فروید در مقالهی «ماتم و ماخولیا» به اهمیت «سوگواری» برای مراقبت از خود در برابر بار سنگین از دست دادنِ عزیز و جلوگیری از ورود به مرحلهی «مالیخولیا» اشاره میکند. او به انسان هشدار میدهد که اگر رنج خود را بیرونی، و سوگواری نکند، از قطع ارتباطش با جهان بیرونی که عزیزش را از او گرفته (ماتم) به قطع ارتباط و تنفر از خودش که ناتوان در تغییر این وضعیت تحمیلی است، یعنی مالیخولیا (یا جنون) میرسد که وضعیتی ویرانگر و برگشتناپذیر است. جامعهی ما چند سالی است که عزیزترین رویای خود را از دست داده و ماتمای در آن به سمت مالیخولیایی حرکت کرده که در این روزها، به اوج خود رسیده است.
نمایش «ژن زامبی» با ظرافتی مثالزدنی، این موقعیت بغرنج جامعهی ما را هدف میگیرد؛ موقعیتی که تنفر و خشم از سیستم اجتماعی ناتوان در زنده نگهداشتن رویای ایرانی بودن، به تنفر از خود برای ناتوان بودن در مراقبت از آن رویا تبدیل شده و ما را نسبت به هر روزنهی امیدی برای از نو ساختن، بیحس کرده است. نویسندهی «ژن زامبی» این موقعیت اجتماعی اغراقآمیز و به نوعی پوچ را دستمایهی یک طنز دلبرانه قرار میدهد: آدمهایی رها از غم مرگ و ترس از آینده، به یک زندگی پایدار مشغولاند، تا این که برای حل معضل بیماری دامادشان، ایدهای مبهم از یک عضو مسن جامعه، به نام آکولاد مطرح و ذهن آنها را درگیر میکند و دغدغهساز میشود. جامعهای که بیدغدغه به زندگی تا زندگی (و نه مرگ) مشغول است، با ایدهی پیدا شدن منجی (استاد)، ناگهان و به سرعتی باورنکردنی به سمت تهی شدن از رهایی خود پیش میرود. حل این مساله برای جامعهای که یک ناخودیِ بیمار (عمو قضیه) دارد، مهم میشود و کَل کل بزرگان باعث میشود که غریبههای دیگری را وارد محفل بیدغدغهی خود کنند. از همین جاست که جامعه با سرعتی سرسامآور رو به افول و از هم گسیختگی میرود. در واقع، «ژن زامبی» پارادوکس مهمی را بیان میکند؛ این که نسخهی شادابی و پویایی جامعه، در ندانستن و جهل مرکب نهفته است و گویا عبارت «آن کس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب تا ابدالدهر بماند» دیگر معنایی کنایی یافته و حتی راهگشاست.
ایرادی که در زمینهی اجتماعی میتوان به متن و ایدهی غایی «ژن زامبی» گرفت، نسخهای است که با سیر روایتاش برای جامعهی مالیخولیایی ما میپیچد؛ حتی اگر فرض کنیم که از توان نمایش، صرفاً برای نشان دادن آنچه ما را در این جامعه به این نقطه رسانده، استفاده کرده، باز هم میتوان مسیر پربارتری را برای به ثمر رساندن این طنز جاری در کار و شخصهای کمیک و آشنای آن در نظر گرفت، تا به جای شناخت مرگ، خونی نو به رگهای بیجان ما تزریق شود تا میوهی این نمایش پس از خروجمان از سالن، تلنگری باشد که در نتیجهاش، برخیزیم و راهی بسازیم و مسیر زنده بودن را پی بگیریم نه این که تازه به فکر مرگ بیفتیم که مدتهاست سراسر زندگی و آرزوهایمان را دربرگرفته. شاید اگر کارگردان و نویسنده در تعاملی فرمساز، از الگوی روایی پینتر در «خیانت» که از معکوس روایت کردن یک مسالهی عمیق انسانی، به منظور موشکافی آن بهره برده، استفاده میکرد و روند روایت نمایش از انتها به ابتدا، یعنی از مرگ به زندگی و از یاس و پایان به امید و آغاز بود، موشکافیهای به جا و گیرای نمایش به نتیجهای دلنشین و راهگشا میرسید.
بازیها، طراحی صحنه، لباس، گریم، حرکات و در کل، میزانسنهای بازیگران، از دقت بالا و عمق درک کارگردان از مضمون متن و ذائقهی مخاطباش میآید. آنچه رحیمی نصر را به عنوان کارگردانی توانمند در دراماتورژی معرفی میکند، ایجاد ریتم جذاب در روایت، به شکلی است که تمامی بازیگران قطعهای برای دیده شدن روی صحنه دارند و همچون قطعات سازندهی یک سمفونی عمل میکنند. در واقع، «ژن زامبی» شخصیت اصلی و فرعی ندارد اما دارای یک شخصیت بزرگ، یعنی تمام افرادی است که وارد منطقهی «فورتونای اینوری» میشوند. این ظرافت در درامسازی به همراه موسیقی زنده با ترانههایی بامزه، «ژن زامبی» را اثر نمایشی قابل تاملی معرفی میکند که در زمانهی کمفروغ تجربهی تئاتر به معنای اصیلش، برای تجربه کردن حال خوب به دوستداران هنر نمایش پیشنهادش میکنم.