سینماسینما، دلبر یزدانپناه
نَفْسِ بودن در جهانِ ذاتاً پوچ و بیمعنا کافی است که انسان را به ورطه ویرانی بکشاند.
ازهمگسیختگیِ انسان، از خود و جهان، با تولد آغاز میشود، اما ساختارهای اجتماعی نظیر خانواده، مدرسه، محل کار و حتی دوستان هرگز زیر بار بیمعنایی جهان و متلاشی شدن انسان در این پوچی نمیروند. آنها با خلق قید و بندهایی دست و پا گیر از همان کودکی انسان را درگیر خود میکنند. این ساختارها برای حفظ جامعه بسیاری از چیزها را ارزشمند و والا جلوه میدهند و بسیاری دیگر را نابههنجار، ساختارشکن و غیرقانونی. تلاش برای بقای ساختارهای جمعی برابر میشود با بیتوجهی به فردیت و یکه بودن انسان.
بیراه نیست اگر بگوییم اولین ساختاری که کودک را به زندگی جمعی و نفی فردیت خود فرا میخواند، مدرسه است. نخستین اثرهایی که بر چین و چروکهای ذهنِ بیشکل کودک دیده میشود، اثرِ انگشت معلم است. معلم در ذهن و روح کودک گودال میکند و تخم بسیاری از باورها را میکارد. اما اگر القاء باور و به زبان سادهتر برنامهریزی کردن ذهن به سادگی کاشتن یک دانه باشد، پس دلیل مشکلات انسان در این جهانِ هستی چیست؟ مشکل اصلی این است که معلم هم یک انسان است!
هِنری بارتث، معلم زبان، برای یک ماه به جای معلم اصلی به دبیرستانی میرود و «گسیختگی» روایت این یک ماه است. دانشآموزان این مدرسه نمرههای خوبی نمیگیرند، زیر بار قوانین مدرسه نمیروند و این موضوع باعث بدنامی محلهای شده است که مدرسه آنجاست، طوری که حتی خرید و فروش خانه در آن محله دستخوش تغییر شده است. حالا مدیر و مسئولان مدرسه در پی چارهای هستند که اوضاع را سر و سامان بدهند.
«گسیختگی» قبل از آنکه روایت دانشآموزان بیقید و بند و نابههنجار باشد، روایت معلمانی است که درونیاتشان در رفتار و کردار دانشآموزان نمود مییابد. در آغاز، فیلم در تصاویری مستندگونه و سیاهسفید گفتوگوی معلمانی را نشان میدهد که درباره علاقهشان به این شغل و چگونگی انتخاب آن حرف میزنند؛ همه آنها از سر اجبار و نابهدلخواه وارد این حرفه شدهاند و هیچکدام علاقهای به آن ندارند. اما هِنری که خود کودکیِ سختی را با درد بیمادری سپری کرده و خاطره خودکشی مادر هیچوقت رهایش نمیکند، نظرگاه متفاوتی به شغل معلمی دارد. او سعی میکند در این جهانِ از هم گسیخته به ذهن و دنیای دانشآموزانش معنا و انسجام بدهد. او همانقدر که در مدرسه با مشکلات دانشآموزان دست و پنجه نرم میکند، در زندگی شخصیاش هم دچار مشکلاتی است: پدربزرگی که در بیمارستان بستری است و رازِ خودکشیِ مادرِ هِنری را در سینه دارد، اریکا، دختری خیابانی، که به او پناه آورده است و از همه مهمتر تنهایی بیانتهای خودش.
در نهایت ویرانیای که هِنری را فرو میریزد، ناتوانی او در حل کردن این مشکلات است. ناتوانیای که گویا بهطور استعاری بر ساختمان مدرسه هم اثر میگذارد و فیلم در حالی که او «زوال خانه آشر» اثر آلنپو را برای دانشآموزانش میخواند و مدرسه به ویرانهای بدل میشود، به پایان میرسد. هِنری پذیرفته است که نمیتوان برای معمای زندگی پاسخی یافت و تلاش برای به در بردن فردیت خودش در این ورطه، او را به جملهٔ کامو در آغاز فیلم میرساند: «تا کنون چنین احساس ژرفی از تنهایی توأم با از خود گسیختگی، در عین حضور در جهان هستی، نداشتهام.»