تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۰/۰۹ - ۰۸:۵۷ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 166878

سینماسینما، ساسان گلفر

فرانس دومور (لئا سیدو) و شارل کاسترو (امانوئل آریولی) که در فضای باز هتل روی صندلی نشستهاند و از هر دری سخن میگویند، این جملهها را بر زبان می‌آورند که ظاهراً بی‌اهمیت است: 

شارل: یک نویسندهی انگلیسی زیبایی دنیا را در دوران کودکی کشف کرد، وقتی که کوهستان آلپ را دید.  غیرعادیه. 

فرانس: نویسنده کی بود؟ 

شارل: ای بابا، خودت میدونی…

چند مفهوم و عنصر کلیدی فیلم «فرانس» (France) در همین جملههایی نهفته که برونو دومون کارگردان و همانطور که در عنوان‌بندی آمده- «نویسندهی دیالوگ» فیلم «فرانس» از بازیگران خواسته است رد و بدل کنند. زیبایی دنیا و به‌طور کلی نفس زیبایی یکی از مفاهیم مهم و مطرح فیلم است. دوران کودکی بشر  و معصومیت تباهشدهی کودکی درونمایهی مهم دیگری است. عادی بودن یا نبودن هم مسئله‌ی مهمی است. نویسندهی مورد نظر هم شاید انگلیسی باشد؛  همچنانکه گوینده ممکن است همان نباشد که ادعا میکند. نویسندهای که به جهانبینی فیلم شکل داده، در دامان آلپ پرورش یافته اما کشور و ملیت او هم مانند کشورها و ملتهای دیگری که در فیلم به آن اشاره شده، اهمیت چندانی ندارد. در فیلمی که میتوان آن را یکی از شخصیتمحورترین و اخلاقگراترین فیلمهای سال ۲۰۲۱ دانست، کل مجموعه‌ی بشری و «انسانیت» مهم است، آن هم انسانیتی به مفهوم واقعی که امکان تحقق آن در زمان حال وجود داشته باشد، نه آرمانی تخیلی.

دنیای زیبا

فرانس دومور خبرنگار و مجری تلویزیون در فرانسه یک ابرستاره است. ظاهراً هیچ کم و کسری در زندگی ندارد؛ هم مشهور است و هم محبوب و هم ثروتمند و همه زیبایی او را تحسین می‌کنند و آن‌قدر بانفوذ است که می‌تواند سر سبیل رئیس‌جمهوری فرانسه هم نقاره بزند! با این حال انگار چیزی در زندگی او کم است و این را حس می‌کند؛ اما نمی‌تواند دریابد مسئله چیست، تا آن‌که روزی با یک موتورسیکلت تصادف می‌کند که رانندهی آن از هر لحاظ نقطهی مقابل اوست…

زندگی فرانس، هرچه هست، عادی نیست. شهرت او که سال‌ها دنبالش بوده و زحمت کشیده تا به چنگ آورده، حالا دست‌وپا گیر شده. زیبایی چهرهی او هم آزارش میدهد و این نکته را وقتی آگاهانه درمییابد که به سادگیِ زشتترین چهرهای که دیده است، برمیخورد. زیبایی فرانس از نظر همه یک موهبت است ولی در زندگی شخصی او مانند یک نفرین به نظر میرسد. گاهی دیگران زیبایی او را تحسین میکنند اما به او برمیخورد و گاهی هم شخصیتهایی از این واژه به عنوان یک توهین در ظاهر مؤدبانه استفاده میکنند. وضع و حال او در لحظه‌هایی از فیلم یادآور این دو بیت از باب دوم گلستان سعدی است: 

شخصم به چشم عالمیان خوب منظرست/  وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش     

طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق/ تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش   

اما زیبایی چهرهی «فرانس» تنها زیبایی دردسرآفرین نیست. زیبایی مکانهای شهری پاریس و زیبایی طبیعت نیز  در فیلم همین وضع را دارند. اغلب فجایع در زیباترین مکانها اتفاق میافتد. اواخر فیلم در مکانی که جنایتی دلخراش رخ داده، فرانس به منظرهای اشاره میکند و به همکارانش میگوید: «اینجا خیلی زیباست، مگه نه؟» داوید شانبی مدیر فیلمبرداری فیلم «فرانس» تمهید جالبی برای تفسیر تصویری این مفهوم برگزیده است و با تنظیم وایت بالانس شبیه به حالت ابری در عکاسی، دمای رنگ تصویر را پایین آورده و فضا را به سمت رنگهای سرد برده تا هم چهرهی لئا سیدو سفیدتر و رنگپریدهتر از همیشه جلوه کند و حس نوعی زیبایی مرده را القا کند و هم مناظر طبیعی مزارع فرانسه یا کوهستان آلپ سرما را در تماشاگر القا کند. در فضای سراسر سفید و پرنور طبیعت آلپ است که شخصیت در ظاهر معلم لاتین، سرود مشهور «روز خشم» راهب‌های گریگوری قرون وسطی را میخواند که به پایان جهان اشاره دارد تا بر ماهیت مرگبار آن طبیعت زیبا تأکید کند. تنظیم دیافراگم فیلمبردار نیز مخصوصاً در صحنههای خارجی پاریس در نور روز به گونهای است که اوراکسپوژر ایجاد میکند و نور سفید بیش از حدی به فضا، آسمان و خیابان میبخشد تا سرمایی استخوانسوز با زیبایی محیط توأم شود. 

کشور و ملت

نام فرانس جناسی با نام کشور فرانسه دارد که فیلم با نمایی از پرچم آن شروع میشود. حتی در جایی یکی از شخصیت‌ها به این تقارن بامفهوم اشاره می‌کند. اما ساده‌انگارانه است اگر بخواهیم شخص فرانس را نماد کشور فرانسه بدانیم. در عین حال نام خانوادگی او در زبان فرانسه هم عشق را تداعی میکند و هم مرگ را و این دو مفهوم در تمام داستان با او همراه هستند. 

در فیلم به چندین کشور  و ملت دیگر هم اشاره میشود و تماشاگر «فرانس» جملهها و عباراتی به چندین زبان از جمله فرانسه، انگلیسی، ایتالیایی، لاتین، عربی و حتی فارسی میشنود. فرانس در طول فیلم به تدریج به این آگاهی میرسد که نگاه خود را از حد کشوری و محلی فراتر ببرد و به دیدگاهی جهانی برسد. در مکانی که معماری آن روستاهای بالکان را تداعی میکند و از رویدادها و اسامی و کلمات بیان شده میشود حدس زد که جایی در خاورمیانه است، فرانس را میبینیم که رو به دوربین میگوید: «هر جا که میرویم، تصاویر جنگ یکی هستند. تصاویری از تراژدی و ویرانی.» و وقتی تکرار میکند، به گریه میافتد.  

کودکی

بازیگر نقش اصلی فیلم که عنوان «فرانس» از نام شخصیت او گرفته شده، مانند آن شخصیت باری سنگین را بر دوش میکشد. وظیفهی انتقال بخش بزرگی از معنا و مفهوم اصلی فیلم را لئا سیدو بر عهده دارد و او موفق شده است این سیر حسی را ماهرانه و بدون مشکل طی کند. شخصیت او در ابتدای داستان از لحاظ فکری هنوز دوران کودکی را طی نکرده و به بلوغ آگاهی نرسیده. در همان حال حسرت معصومیت دوران کودکی را میخورد و این نکته را بهویژه از تعامل او با پسر دهسالهاش میتوان دریافت.  در پردهی اول فیلم، پیرمردی سر میز شام به او میگوید: «خانم محترم، باور کنید باید بخشنده باشیم. باید ببخشیم و ببخشیم. پول ما تمام نمی‌شه. ما خیلی ثروتمندیم. اما برای داشتن یک مرگ خوب، باید در فقر بمیریم.» او در اینجا ناخواسته به تفکر عرفانی نویسنده‌ای اشاره می‌کند که گویی روح او در سراسر فیلم «فرانس» جاری است و احتمالاً همان نویسنده‌ای است  که در صحنهی گفتوگوی هتل به او اشاره میشود؛ گرچه در واقع آلمانی-سویسی است، نه انگلیسی. شاید هرمان هسه، نویسندهی «سیذارتا» و «گرگ بیابان» است که مدام فرانس را به «سفر به شرق» وادار میکند. شاید فرانس همان هانس «زیر چرخ» هسه است یا یکی دیگر از شخصیتهای فراوان داستانهای او که درمییابند خوشبختی در ثروت و زیبایی و جوانی و محبوبیت نیست. این همان نویسنده‌ای است که در داستان کوتاه «مزرعه» بارها از زیبایی آلپ سخن گفته، مرگ زیبایی برای کودک را داستان «پروانه» گفته و در «قلب یک کودک» به معصومیت از دست رفتهی کودکی یازده ساله پرداخته است. 

انسانیت

آنچه بارها و بارها چهرهی فرانس غمزده را کجوکوله میکند تا به دوربینی که آرام و آهسته به او نزدیک میشود، خیره بماند و زیر گریه بزند، تنهایی است. همین تنهایی است که او را جذب دستی میکند که از سوی دوربین به سویش دراز میشود، گرچه آن دست هم مانند دوربین تلویزیون به او خیانت میکند. او به دنبال یک انسان دیگر میگردد که بتواند به او اعتماد کند و بیش از آن به دنبال «انسانیت» می‌گردد و برای همین سعی می‌کند بودن با دیگران را تجربه کند و شاید در خیریه، شاید در کمک مالی به دیگری، یا در پرداختن به پناهجویان  از تنهایی بیرون بیاید.

برونو دومون نویسنده و کارگردان، فرانس را در اواخر داستان به مزرعهای میفرستد تا ماجرای پیرزنی را به تصویر بکشد که بیست سال با هیولایی زندگی کرده که بسیاری را کشته و بعد به مزار کودک یازدهسالهای در دل «طبیعت زیبا» سر بزند که از قربانیان آن هیولاست. فیلمساز در این بخش از داستان به دومین فیلم خودش ارجاع می‌دهد که بیست سال پیش از نگارش فیلمنامه «فرانس» ساخته بود و قتل یک کودک یازده ساله در یک روستای آرام فرانسه در کانون آن قرار داشت؛ فیلمی که عنوان آن «انسانیت»/ Humanity/ L’humanité بود. دومون به این ترتیب «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» سر می‌دهد، خودش را در جایگاه شخصیت فرانس قرار می‌دهد تا به دنبال انسانیت بگردد و در عین حال فرانس را بیست سال بعد از سر و کله زدن با هیولای رسانه و سیاست تصویر میکند که پیر و زشت شده است. به همین دلیل است که در اتاقک شیشهای گلخانه میبینیم فرانس به فیلمبردار دستور میدهد تا دوربین را مقابل او قرار دهد و وانمود میکند که دوربین، همان پیرزن است، در حالی که پیرزن واقعی در کنار او نشسته است. و این مسئلهی سن و سال، به مفهوم زمان در جمله‌‌های پایانی فیلم اهمیتی دوچندان میبخشد: «هیولاهای واقعی هم وجود دارند… شغلم داشت من رو می‌کشت. این شهرت دیوانه‌وار. اما… مهم نیست. شغل من شغل خودمه. من همون‌طوری که هست قبولش می‌کنم و نهایت تلاشم رو می‌کنم. آینده‌ی بهتر را فراموش کن. پیشرفت، آرمان‌ها، همهی این حرف‌ها مرده‌اند. این‌ها باعث رنج ما هستند. متوجهی؟ فقط زمان حال می‌مونه. همین لحظه و همین مکان. همه‌ی احتمالات را فراموش کن. لحظهی حال را از دست نده. الان مهم است.»

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها