تاریخ انتشار:1401/11/06 - 12:47 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 183940

سینماسینما، زهرا مشتاق

در کودکی شش سال تمام، به دلیلی که داستان و توضیحش طولانی است، همراه با مادرم در خانه کوچکی زندگی می کردیم که برق و آب نداشت. همین خانه بود که تصویر را در ذهن من قدرت بخشید.
در سمت چپ خانه ما، منزلی بود که یک آقای پاسبان (آن وقت ها به پلیس پاسبان می گفتند.) به نام عباس آقا، با همسرش اکرم خانم که خیاط بود و بچه هایشان مهدی و مهرداد و نرگس و نسرین در آنجا زندگی می کردند.
ما برق نداشتیم و من تلویزیون را شنیداری می شنیدم. از کجا؟ از خانه همین عباس آقای پاسبان. در خانه خیلی کوچک ما، حیاط کوچک تری بود که یک باغچه داشت که واقعا به اندازه دو کف دست بود. باغچه ای که درخت موی لاغری در آن زندگی می کرد و هر سال دو سه خوشه انگور می داد و من تمام مدت، از بهار تا تابستان که در و پنجره خانه ها به تدریج گشوده می شد، در کنار همین درخت انگور به صداها گوش می کردم و آنها را در ذهنم جان می بخشیدم.
مادر عباس آقا، منصوره خانم، پیرزنی بود که با آنها زندگی می کرد و چون گوش هایش به اصطلاح آن وقت ها، سنگین بود، مدام به نسرین و مهرداد می گفت که صدای تلویزیون را بلند کنند. و این از بخت و اقبال من بود که منصوره خانم گوش هایش خوب نمی شنید. در عوض امواج با صدایی بیشتر، مرا فرا می گرفت. من تمام سریال مفصل عزالدین قسام را که گویا یک سریال عربی بود، همین طور کز کرده کنار دیوار می دیدم. می گویم دیده ام، چون در همان هفت هشت سالگی، تک تک شخصیت ها را تجسم می کردم که مثلا چه شکلی هستند یا چه لباسی پوشیده اند.
آن سال ها، تلویزیون مجری داشت و آنها بودند که زمان پخش برنامه ها را اعلام می کردند. برنامه هایی را که دوست داشتم، روی کاغذ می نوشتم. اما این طور نبود که بشود همه برنامه ها را شنید. وقت هایی که منصوره خانم، خانه دخترش ناهید خانم می رفت، صدای تلویزیون کم می شد. یا وقت هایی که اکرم خانم خیاطی می کرد، باید تصاویر را همراه با قرقر صدای چرخ خیاطی می شنیدم.
من عاشق روزهای جمعه بودم. فکر می کنم نسرین هم که هم سن و سال من بود، جمعه ها را دوست می داشت. درست راس ساعت دو بعدازظهر، آهنگ مخصوص برنامه کودک شروع می شد. آهنگی که برای من تکرار این ریتم بود، بیغ بیغ بیغ بیغ بیغ….
مجری ها مهربان بودند. الهه رضایی و گیتی خامنه. حرف های قشنگ می گفتند و می شد از آنها، چیزهای زیادی که برای بچه ها، حرف های مهمی بود، یاد گرفت. من کارتون های بسیاری را همین طوری دیده ام.
اما کارتون هایی بود که به آنها عشق می ورزیدم. «مهاجران» و «خانواده دکتر ارنست». ریتم صدای گویندگانی که به جای شخصیت ها صحبت می کردند، مرا با همه کودکی ام شگفت زده می کرد. تصویری مقابل من نبود. اما از تن صداها، می توانستم با اندوه، خشم، ترس، شادی، نگرانی یا دلسوزی آدم ها همراه شوم.
ما رادیو ضبطی نقره ای رنگ داشتیم و با همان، قدیمی ترین و اصیل ترین تصانیف موسیقایی را می شنیدیم. مرضیه، دلکش، پوران، شجریان. مادرم هم صدای زیبایی داشت و به خصوص تمام آوازهای مرضیه را از بر بود و گاهی هم ترانه هایی از خوانندگان عرب می خواند. حلیم حافظ، فرید اطرش، ام کلثوم.
صدا در زندگی ما نقشی عجیب داشت. گویا همین تکه های صدا بود که ما را در خانه ای که زندگی در آن سخت و پر رنج بود، به حیات و روزمره جاری آدم های دیگر گره می زد.
مهم ترین خریدمان، باتری های سایز بزرگ بود. باتری هایی که به خانه ما صدا هدیه می کردند. دوره جنگ که خیلی چیزها نایاب یا گران بود، مادرم باتری ها را در ظرف آب جوشی که بر روی علاالدین، خانه را گرم می کرد، می انداخت تا باتری ها دوباره جان بگیرند و شارژ شوند.
جمعه ها ساعت نه شب، برنامه «فرهنگ مردم» با صدای گرم آقای انجوی شیرازی یا خانمی که شاید شمسی فضل اللهی بوده باشد، و من با همه کودکی دیوانه اش بودم و هر شب ساعت ده شب، برنامه فوق العاده «قصه شب». با اجرای کم نظیر رضا معینی. از نوع اجرایش احساس می کردیم که مردی محترم و با شخصیت است. گاهی مسابقه هایی برگزار می شد. قصه هایی با پایان باز که شنوندگان می توانستند قصه را به سلیقه خود تمام کنند و به آدرس رادیو در میدان ارگ بفرستند. همان سال ها بود که من شروع به نوشتن کردم. مادرم تقریبا هیچ سوادی نداشت، اما تخیل فوق العاده ای داشت. در ذهنش داستان های بسیار خلق می کرد و از من می خواست آنها را بنویسم. درباره پایان نمایشنامه های نیمه تمام حرف می زدیم و مسئولیت نوشتن با من بچه دبستانی بود که خیلی زود ‌و با علاقه ای عجیب، خواندن و نوشتن را شروع کرده بودم.
کتاب محبوبم «بابا لنگ دراز» را در نه سالگی و شاید بیشتر از بیست دفعه خواندم.
مادرم برای اداره زندگی، از صبح تا شب کار می کرد و شاید همین تنهایی بسیار بود که انس مرا با کلمه، صدا و تصویر فزونی و قوت بخشید.
اما همه این ها را گفتم که به عجیب ترین قسمت ماجرا برسم. مرگ هوشنگ لطیف پور.
من دیوانه کارتون «باغ گل ها» بودم. شاید چون عاشق حیوانات و طبیعت بودم. آرزو می کردم وقت پخش باغ گل ها، منصوره خانم همیشه خانه باشد و صدای تلویزیون را تا آخر بلند کند.
کسی که نمی شناختمش و بهترین قصه گوی دنیا بود و قشنگ ترین، تاکید می کنم قشنگ ترین صدای دنیا را داشت. او قصه باغ گل ها را تعریف می کرد. نسیم و شبنم و باغبان باشی، همراه با گل پری ها و پرنده ها و پروانه ها، در باغ گل زندگی می کردند.
صدا این طور تعریف می کرد که یک روز صبح گربه چاق و سیاه و سفیدی، با اسباب منزلش وارد باغ گل ها می شود و می گوید عجب باغ زیبایی و تصمیم می گیرد آنجا زندگی کند. باغبان باشی می پرسد شما دیگر کی هستی؟ و خپل خودش را معرفی می کند و می گوید چون از آن باغ خوشش آمده می خواهد آنجا زندگی کند.
تمام کارتون را همان صدا روایت می کرد و من آرزو داشتم خپل و باغ گل ها را از نزدیک ببینم.
روزی پرنده ها و پروانه ها و گل ها نزد باغبان باشی از خپل شکایت کردند که او زیادی سر به سر آنها می گذارد. در حضور گل پری ها و بقیه کسانی که در باغ زندگی می کردند، جلسه ای گذاشته می شود تا به شکایت ها رسیدگی شود. در آخر خپل قیافه اش را مظلوم می کند و در حالیکه قول می دهد که دیگر دنبال پروانه ها و پرنده ها نکند؛ درست در همین وقت پروانه ای بال زنان از کنار خپل می گذرد. خپل با چشم هایش پروانه را دنبال می کند و ناگهان می دود دنبال پروانه. و آن صدای قشنگ اضافه می کند که البته خپل قول می دهد از فردا دیگر دنبال پرنده ها و پروانه ها نکند.
روزی خیلی اتفاقی در مغازه ای بودیم که یک تلویزیون کوچک در آن روشن بود. حوالی ساعت پنج بود و موقع پخش برنامه کودک. ناگهان آن تیتراژ استثنائی شروع شد. و تصاویری که همیشه آنها را فقط شنیده بودم، اکنون درست رو به رویم بود. باور نکردنی بود. داشتم گربه سیاه و سفید چاقی را می دیدم که در باغ زیبای گل ها خانه داشت. باغبان باشی با موهای سفید و لباس بلند. شبنم و نسیم. و آن صدای دوست داشتنی گوش نواز که می توانست کلمات را تبدیل به تصویری واضح و شفاف کند؛ صدای نازنین هوشنگ لطیف پور.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها