گزارشی که می خوانید نسرین ظهیری در سال ۸۸ در روزنامه تهران امروز درباره وضعیت خانه علی حاتمی منتشر کرده که همچنان خواندنی است.
نسرین ظهیری
تهران امروز
درختها جان میکَنند، صدای آخرین نفسهایشان شده باد آذرماهی و توی درختچههای خانه که از پشت دیوار هم پیداست، میپیچد. کوچه از نفس افتاده و برگها زمزمه میکنند. خانهها قوز کردهاند. از آیفون دروازه سبز سیر صدا میآید.
– « اینجا منزل آقای حاتمی بوده.»
– «چه اهمیتی دارد که خانه این آقا چهجوری بوده، حالا که خانه فروخته شده.» پارس سگها از خانه بغل به بغل میآید. «به فضای خانه دست نزدیم.» سرما شلاق میزند به زانوها…
– «به هیچوجه اجازه نمیدهم از خانه و حیاط دیدن کنید. دیدن حیاط چه اهمیتی دارد.» آسمان ستارهها را جواب کرده.
– «عکس نگیرید.» لیلای حاتمی فراموش میکند بگوید کوچه شهاب. نشانی مخدوش است و نشانی خانهای که علی حاتمی ۱۵ سال آخر عمر را در آن زندگی کرد؛ خانهای که حاتمی رجبهرج آجرهایش را روی هم گذاشت در بیپولی و پولداری. حالا کوچهها و خیابانهای فرعی فرمانیه بههم ریختهاند. یک روز تمام کوچهها را گز میکنیم از بالا به پایین. میدان ندا، خیابان ندا و…
شب میرسیم در خانه علی حاتمی به همان نشانی که حالا در ذهن لیلا به روشنی تصویر میشود. خیابان صالحی، کوچه شهاب، پلاک۱۲٫ کوچه بنبست است. یک برج بالا بلند پشت آخرین خانه کوچه قد کشیده. لیلا تلفنی میگوید: «خیالتان جمع، این برج تازه ساخته شده.»
– «آقای حاتمی فقط یک سال آخر عمر اینجا زندگی میکردند.» آقای صاحبخانه روی این موضوع تاکید میکند. لیلا از پشت تلفن تکذیب میکند و صدایش بلند هم میشود:«اینجا یک زمین خالی بود و بیشتر خانهها هم ساخته نشده بود که پدرم این زمین را خرید و کمکم در طول سالها خانه را ساخت.» لیلا از پشت تلفن میشمارد: «تا هشتسالگی توی خانه میرعماد زندگی میکردیم. بعد یک مدتی آمدیم خیابان پاسداران. آنموقعها من سوم راهنمایی بودم. از سوم راهنمایی تا حدود سال ۷۷ یعنی دو سال بعد از مرگ پدرم در همین خانه زندگی کردهایم. تاریخها را اشتباه نکنید. به صاحبخانه همین الان بگویید که اشتباه میکند.» صاحبخانه اما هیچجوره راه نمیدهد: «فکر عکس گرفتن را نکنید. اینجا یک خانه ساده امروزی است. خانه قدیمی نیست که شما بخواهید آن را ببینید و در مورد آن بنویسید.» میگویم که خانه یکجورهایی ارزش معنوی دارد. فیلمنامههای تاثیرگذار حاتمی توی همین خانه نوشته شده. حاتمی در دارایی و نداریهایش این خانه را ساخته. میگویم که آمدهایم از روح جاری خانه بنویسیم و درختهایش که به همت علی حاتمی کاشته شده اما صاحبخانه راضی نمیشود که در سبز سیر را باز کند.
لیلا یکجورهایی دلخور و عصبانی شده و مدام از پای تلفن میگوید که به صاحبخانه گوشزد کنید نباید گذشته خانه را نادیده بگیرد. صدای صاحبخانه آیفونی ضعیفتر و ضعیفتر میشود: «من آقای حاتمی را میشناسم، از روی فیلمهایش، ولی خانوادهاش را نه.» لرزش صدای لیلا را میشود از گوشی موبایل شنید: «بیخود میگه.» محمد ابراهیم حالا از پشت اقاقیها سرک میکشد: «توی این خونه یا جای من حوری بلوریه، یا این گوریلانگوری.» «تق» صاحبخانه خداحافظی نمیکند. لیلا همچنان عصبانی است: «بگید حاشا کنه، اونوقت کلاهمون میره تو هما.» [هوار هوار رفتم، مثل غبار رفتم، جدا شدم زشاخه، فصل بهار رفتم، خونهمون لونهای تو دنیا بود، به خدا دلمون دریا بود، دستودلباز بودیم پیش همه، سرمون پیش همه بالا بود. پولمون از پارو بالا نمیرفت، دستمون تو قاب حلوا نمیرفت.]
جماعت خواب؛ ملت خوابزده
واگویههای مفتش ششانگشتی توی خیابان فرمانیه حکم طلا پیدا میکند. علی حاتمی گذشته را آورد جلوی چشم تهرانیها. قشنگیها و طنازیهای نوستالژی تهران را توی دیالوگهایی که از جانش برمیآمد میریخت و آدرس خانه پدریاش را میگذاشت توی دهن رضا تفنگچی که بگوید این ماییم، اینها ما بودیم. و زشتیهای تهران را ندیده میگرفت. تهران وبازده با جویهای پرلجنش را قصه میکرد و حالا جماعت خواب آدرس خانهاش را از یاد بردهاند. خبرنگاران حوزه سینما، تهیهکنندهها و بیشتر بازیگران سینما و حتی آنهایی که به خانهاش رفتوآمد داشتند، نشانی را بلد نبودند. علی مصفا با حوصله و محبت بسیار نشانی میدهد از قول لیلا؛ و آدرس لیلا هم مخدوش است آن هم بهخاطر بزرگراهها و خیابانهایی که تازه از دل فرمانیه برآمده. آدرسها دقیق نیست و علی حاتمی با تمام عاشقیت توی کوچههای فرمانیه گمشده.
سوپری، گلفروشی سر کوچه و کیوسکدارها نمیگویند که نشانی را نمیدانند. میگویند: «کی هست؟» یک چیزی توی دلمان خرد میشود. بازی روزگار ساعت ۱۱ شب ما را میرساند دم در خانه علی حاتمی. سهم ما از خانه این است که برویم روی سنگ کنار باغچه جلوی خانه و از بادگیرهای دیوار حیاط خانه را ورانداز کنیم. استخری در حیاط خانه پیداست. از درختهای تنومند و بلند که توی پاییز میرقصند، از حیاط بزرگ و بیانتها خبری نیست. یک حیاط کوچک و خانهای که حدود ۶۰۰ متر است و صاحبخانهای که چندان راضی نیست خانه را بهنام علی حاتمی بنامیم.
پلاکش را یادم نیست
خیابان میرعماد، کوچه چهارم، پلاک ۱۰ یا ۱۲٫
از خانهای که علی حاتمی قبل از انقلاب در آن زندگی میکرده تنها همین نشانی باقیمانده است. پلاک خانه در ذهن لیلا مخدوش است و فراموش شده. پیرزنی که از پنجره آپارتمان بغل به بغل پلاک ۱۴ سر درمیآورد، مدعی میشود که چیزی حدود ۳۰ سال است اینجا زندگی میکند و تا حالا همچین چیزی نشنیده: «توی این کوچه چهارم از من قدیمیتر پیدا نمیکنی. شاید بهجای چهارم، چهاردهم است. پستچیها هم کوچه ما را با چهاردهم اشتباه میگیرند.» اما پستچی نیستیم. لیلا حاتمی تاکید کرده که کوچه چهارم است و بعید بهنظر میرسد که حتی در صورت فراموشی پلاک خانه بچگیهایش چهارم را گفته باشد چهاردهم.
اما شکل و قیافه آپارتمانهای شماره دهم و دوازدهم آنقدر مدرن و امروزی است و آنهایی که در ورودیاش را باز و بسته میکنند آنقدر جوان هستند که شاید سوال کردن از آنها بیمورد باشد اما اگر خانهها همان خانهها نباشند، کوچه که همان کوچه است. طوقی، سلطان صاحبقران و بخشی از هزاردستان وقتی نوشتهشده که علی حاتمی توی یکی از این دو آپارتمان بلندمرتبه زندگی میکرد. لابد قبلها این آپارتمانهای جنوبی که حتی کف پارکینگهایشان سرامیک است، درختی داشتهاند و حوضی و یاسها از در و دیوارش آویزان بوده و شاید کفتربازها هم روی بامهای روبهرو چشم میدوختهاند به بالبال زدن طوقیها و هی نگاه علی حاتمی را میدزدیدهاند. حالا سر کوچه تابلوی فرمانداری تهران به چه بزرگی نصب شده و خانهها با پردههای کلفت قهوهای و سبز تیره روبه هم باز نمیشوند. از خیابان میرعماد بهسادگی با یک پیادهروی ساده میرسی به پیتزا پنتری که پاتوق علی حاتمی بوده و عوامل فیلمش را برای گفتوگو به آنجا دعوت میکرده. جستوجو در کوچه پسکوچههای خانه قدیمی علی حاتمی تنها یکچیز را به ما یادآوری میکند و اینکه مردم ما چندان علی حاتمی را بهیاد نمیآورند؛ مردی که میکوشید تا شهر تهران را تعریفی دوباره و دوباره کند؛ کارگردانی که لهجههای کوچه را خوب میشناخت و بسیاری از دیالوگهایش را شاید از گفتوگوی عابران همین کوچه برگرفته باشد. عابران رفتهاند و علی حاتمی هم؛ و خانهای که رو به زمانهای دیگر باز میشد نیز با خاک یکسان شده است.
خبر
استاد تویی
«استاد تویی! هنر این تابلوست، دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این فرش شاهکار کار توست یارمحمد، نه کار من.»
این دیالوگی است که کمالالملک با فرشباف دارد تا تقابل هنر شرقی و فروتنی و تواضع هنرمندان شرقی را به رخ بکشد و این هنر را ستایش کند آنقدر که در توانش بود.
دیالوگ سلطان
برای شناخت بافت زبانی یک سلطان باید سالها در رگ و ریشه او رسوب کرد و زیروبم گفتارهای او را دریافت، آن وقت است که میشود دیالوگ یک سلطان را نوشت یا هر شخصیت دیگری را و این نشان از شناخت فطری حاتمی و تلاشهای پژوهشی او دارد و دهانی که بسته میماند و گوشی که باز.
نقاشیروی دیوار
آیدین آغداشلو: وقتی که علی حاتمی درگذشت، یکی از افسوسهای خودخواهانه من این بود که دیگر کسی نقاشی مرا آنقدر که او عمیق و بهشدت دوست داشت، دوست نخواهد داشت. هر تکه نقاشی که سفارشی برایش کشیده بودم، قاب کرده، زده بود به دیوار. نقاشی را خیلی دوست داشت و خوشنویسی و هنر را.
ضرب میگرفت
خوب آواز میخواند، خوب ضرب میگرفت، همه تصنیفهای دوره قاجاری را از بر داشت، بینهایت مهربان و فروتن و عزیز بود. دیوانهوار دلبسته دورانی بود که از اواخر قرن ۱۳ شروع میشد و تا اواخر دوره رضاخان امتداد پیدا میکرد. هرچیزی را میخرید، حتی اگر میتوانست کاخ گلستان را میخرید.
شهر علی حاتمی
اگر در تهران ساکن هستید یا گذرتان به این شهر افتاده و آنقدر فرصت دارید که بخواهید بخشی از یک روز خود را حال و هوای تهران ماههای پیش از حمله متفقین به ایران سپری کنید و احتمالا شمعی در سقاخانهای بیفروزید و ناهاری در گراند هتل، مجللترین هتل وقت تهران صرف کنید و چندصد متری را با یک رولزرویس قرمز رنگ مدل ۱۹۳۷ رانندگی کنید، میتوانید در شهرک سینمایی غزالی بروید احداث شهرک سینمایی درسال ۱۳۵۸ در بزرگراه کرج به طرح و پیشنهاد شادروان علی حاتمی، کارگردان شهیر سینمای ایران و اجرای ولیالله خاکدان، آغاز شد.
۱۰ هکتار مساحت برای ساخت و بازسازی تهران قدیم در نظر گرفته شد و سپس عکسهایی از ساختمانها، عمارتهای دولتی، محلهها، خیابانهای تهران و لباس و نوع پوشش تهیه شد. حاتمی عکسها و اسناد را در شهرک سینمایی «چینه چیتا»ی ایتالیا، با کمک نقاشی ایتالیایی اتود زد و تابلوهای کوچکی به وجود آورد. سپس با کمک یکی از بهترین دکوراتورهای ایتالیایی به نام جانی «کورتینا» و گروه بزرگ او نقشه شهرک را در مقیاس هزار برابر کوچکتر ترسیم کرد و با ساخت ماکتی از شهرک به ایران بازگشت. آقای حاتمی پس از مدتی با بررسی زمینهای کنار بزرگراه تهران – کرج، احداث شهرک سینمایی را در اسفندماه سال ۱۳۵۸، آغاز کرد. از مکانهای سریال هزار دستان میتوان به میدان توپخانه، ساختمان شهرداری، لالهزار، اکباتان، جواهرفروشی قازاریان، ساختمان شاهآباد، چاپخانه مظفر و کافه پارس تهران قدیم اشاره کرد. نماهایی از خیابان اکباتان، لالهزار، و تهران قدیم در فاصله سالهای ۱۳۱۵ تا ۱۳۲۰ موجود است. یکی از بناهای مهم سریال هزار دستان، ساختمان سینما تابان است که نبش خیابان لالهزار واقع شده است و جزو اولین سینماهای تهران است که اولین فیلم ناطق ایرانی نیز به نام «دختر لر»، ساخته عبدالحسین سپنتا در آن اکران شد. هنوز پوستر این فیلم که توسط همکاران هنرمند آقای حاتمی در سال ۱۳۵۹ بازسازی شده در مقابل این سینما وجود دارد. از فیلمها و سریالهایی که تمام یا قسمتی از آنها در شهرک سینمایی فیلمبرداری شده است؛ گراند سینما، مادر، پرده آخر، طالب، یک حرف از هزاران، یک مرد – یک خرس، رعنا، پاییز بلند، زندگی، کارآگاه علوی، مرغ حق، کفشهای میرزانوروز، شیخ مفید، امام علی(ع)، هزار دستان، تنهاترین سردار، سربداران، هشت بهشت میتوان اشاره کرد. دکورهای شهرک سینمایی اغلب برای اینکه در زمان ساخت کمهزینهتر انجام شود، با مصالحی کم دوام و بیمقاومت ساخته شده و تیزی آفتاب و ضربه باران و برف، آسیبهای جدی به آن رسانده است اما در هر دورهای که نیاز به دکورها وجود داشته، باز هم با همان مصالح کمدوام تعمیر و بازسازی شده است.
مشتری دائمی سمساری حاج ولی
پسران حاج ولی سمسار از حاتمی میگویند
درهای چوبی دکان سمساری یا بهقول منوچهرینشینها «قدیمیفروشی» نشان از درست آمدنمان میدهند. سمساری یا قدیمیفروشی حاج ولی، همان جایی که پاتوق و گذرگاه علی حاتمی بود. در اطراف خیابان منوچهری مغازهای که علی حاتمی بیشتر وسایل صحنهاش را از آنجا تهیه میکرد. درهای چوبی این دکان بارها بهروی کارگردانهای بزرگ ایرانی باز شدهاند تا عیش دکور و صحنهشان را برای فیلمهای تاریخی کامل کنند. سقف در انبوه لوسترهایی که بوی قاجار میدهند پیدا نیست. تابلوهایی در مایههای نقاشی قهوهخانهای، گلمیخها، شیر سنگی، چراغهای لامپای قدیمی، نوروزیها، بانکههای بزرگ شیشهای خوشتراش مردانگی یا همان بادگیرهایی که جلوی خاموش شدن شمعها را میگرفت ردیف شدهاند روی میزهای قدیمی. حاج ولی نیست. شده است عکس روی دیوار مغازه سمساری با کلاه نمدی و دستهایی که روی زانوها گذاشته بهرسم ژستهای قدیمی برای عکسهای قدیمی. پسرها هستند؛ علیرضا، عباس و حسین که بارها برای علی حاتمی لوستر قاجاری برده و آورده و لوسترهایی که خودش به آنها میگوید: «جاری». لقبی که حاتمی او را با آن صدا میزد؛ «حسین جاری». اسم علی حاتمی را که میآورم نیمخیز میشوند و بعد سرپا میایستند. انگار کسی ته دلشان آنها را به ایستادن نهیب میزند. چشمهایشان روی اشیای قدیمی میچرخد و ناخودآگاه به نم مینشینند. «علی حاتمی. اگر بخواهم خلاصه کنم و خسته نشوید اینکه حاتمی نونرسون بود. یه فیلم که میساخت، همه را در سود سهیم میکرد؛ از پادوهای صحنه تا ما که بالاخره دستمان به دهنمان میرسید.»
چهجور اجناسی بیشتر میخرید، مال کدام دوره؟
بیشتر از ما لوستر میخرید. اجناسش همه متعلق به دوران قاجار بود. آنقدر لوستر برایش میبردم و میآوردم که به من میگفت «حسین جاری»؛ همین اسمی که روی لوسترهاست. از این بانکههای شیشهای بزرگ و مر دنگیهایی که جلوی خاموش شدن
شمع ها را میگرفت هم میبرد. میآمد روی همین صندلی مینشست و همه اجناس مغازه را با دقت نگاه میکرد و میخرید. مثل بعضی از کارگردانها نبود که اهل قرض گرفتن و نسیه باشد. وسایلی را که لازم داشت میخرید.
برای چه فیلمی از شما بیشتر خرید کرد؟
برای فیلم سلطان صاحبقران ۲۰، ۳۰ تا لوستر از ما خرید. چند تا سماور بزرگ هم برای یکی از فیلمهایش از ما گرفت که حالا اسمش را نمیدانم و وسایل دیگر که در خاطرم نیست.
وسایل را خودتان برایش میبردید؟
این را که گفتید یاد خاطرهای از مرحوم افتادم. قرار نبود لوسترها را برای یکی از فیلمها من نصب کنم. فیلم را در خانه مشیرالدوله ضبط میکردند. نصب لوستر خیلی وقتگیر بود. وقتی مجبور شدم خودم لوسترها را آویزان کنم آقای حاتمی دستمزدم را هم حساب کرد. نگران بود ناراضی بروم. بعد از فیلم سلطان صاحبقران هم پیغام فرستاد که بیایید لوسترها را ببرید. مایل به این کار نبودیم. نمیخواستم جنسی را که خریده بود پس بگیرم. گفت: حسین جاری، نمیخواهم که اینها را به تو بفروشم. یعنی میگی مفتی هم به دردت نمیخوره؟ آدم عجیبی بود، عجیب.
چهجور آدمی بود؟
هرچی بگم، کم گفتم. مثلش توی این کارگردانهایی که اینجا میآیند و میروند، نیست. جنسش با همه فرق میکرد. این اواخر یک روز آمده بود اینجا، موهای سرش ریخته بود. نشناختم. برگشت گفت: حسین جاری، معلومه که نباید بشناسی. من حاتمی هستم، حاتمی.
چه کارگردانهایی از شما خرید میکردند یا میکنند؟
نادر ابراهیمی برای فیلم «آتش بدون دود». آقای لطیفی اینجا برای خرید میآیند و فیلم «دختر ایرانی» را هم توی خانهای که مال ماست، ساختند.
بعد از مرگ مرحوم علی حاتمی خانوادهاش اینجا سر نمیزنند؟
چرا، چند بار خانم ایشان آمدند برای خرید، لیلا خانم هم هرچند ماه یکبار سری میزنند به مغازه ما و گاهی چیزهایی میخرند. خلاصه سمساری حاجولی هنوز هم در خاطره خانواده حاتمی جای خودش را دارد.
رد نگاه حاتمی روی آن تابلوهایی که پشت لوازم قدیمی مغازه روی دیوار جا ماندهاند هنوز هم هست؛ نگاههای عاشقانهای که از روی دلتنگی میخزید روی اجناسی که گذشته را میآوردند جلوی چشمش. او با این قدیمیها تهرانی را تصویر میکرد که دلش میخواست؛ گذشته نابی را که انگار حسرت نبودنش را میخورد.
پیتزا پنتری، پاتوق علی حاتمی
قاتوق: پیتزا با طعم فیلم
پیتزا پنتری، علی حاتمی وقتی میخواست خودش را گم کند توی شهر دلزده تهران میرفت سراغ این پیتزافروشی که قدیمیترین پیتزافروشی تهران هم هست. شاید این در چوبی با گلمیخهای درشت یادگار از دوران قاجار بود که حاتمی را میکشاند سمت پاتوق همیشگیاش. روی دیوارهایی کنار راهپلههایی سرپایی پیتزافروشی پوستر فیلمهای قدیمی نصب شدهاند. ساز دهنی امیر نادری، پوستر نمایشگاه عکس گروهی و…
راهپله ما را میبرد به زیرزمینی که در نورهای ملایم و سقف و دیوار چوبی آدمها را از سروصدا بیرون میکند پشت میزهای مربعشکل بلوطیرنگ. حمید و سعید شنگی میز شماره ۹ را نشان میدهند؛ همان میزی که معمولا انتخاب اول علی حاتمی بود. ته رستوران، دنجترین جای ممکن. پنجرههای نیمدایره، هلالها که فضا را میشکنند، شیشههای رنگی و کاسهها و کوزههای قدیمی، چراغهای چوبی پیتزا پنتری، قفسهای که انواع مجلات فیلم و کتاب در آن قرار گرفته خاطره مرحوم محمود اسدی را زنده میکرد. مردی که هنرمند نبود اما عاشق هنر و فیلم بود و برای همین هم پیتزافروشیاش شده پاتوق بسیاری از هنرمندان ایرانی. محمود حالا نیست. تنها خاطرهاش مجلهای است که مسئول صندوق ورق میزند و مقالهای را میآورد که کیومرث پوراحمد یاروغار همیشگیاش در مرگ او نگاشته است. منوی پیتزافروشی اما قصه دیگری دارد. جلوی هر نوع غذا اسم فیلمی نوشته شده و مشتریها پیتزاها را به اسم فیلمها میشناسند. پیتزا مخصوص پنتری: وسوسه. سالامی، دلیجان. سوسیس، السید، ساده، سامورایی، گوشت و پیاز، عصرجدید و فلفل سبز، پیاز، قارچ، اتللو. قارچ، زمین. گوشت و قارچ لایملایت. قارچ و سوسیس رودخانه. قارچ و میگو، ربکا. لانچمیت، کهنه و نو، پورتیو، سوزان. بیژن امکانیان، سعید راد، کیومرث پوراحمد و از ورزشیها نیز حجازی هنوز هم میآیند پنتری. میز علی حاتمی خالی نیست. دختران دانشجو نشستهاند و پیتزای مخصوص سفارش دادهاند: «میدانید که پشت همان میزی نشستهاید که علی حاتمی مینشست؟» آنها به هم نگاه میکنند. کسی از میان آنها چشم میچرخاند: «حالا اینکه میگی کی هست؟» نیاز، که انگار سینما میخواند خطای دوستش را گوشزد میکند و علی حاتمی را مردی بدون جایگزین تعریف میکند. حمید شنگی که سالهاست در این پیتزافروشی کار میکند علی حاتمی را بهخاطر میآورد: «یک روز آمد، موهای سرش هم کمپشت شده بود. آدرس خانه آقا محمود را میخواست، تا دم در خانه بردمش. به من ۱۰۰ تومان داد.
جستوجو در خیابان شیخ هادی
خانه فیلم مادر خراب شد
سوپر سر کوچه با شنیدن نام خانهای که فیلم «مادر» در آن بازی شده، لبخند میزند: «یه ۱۰ سالی دیر آمدید.»
دیر رسیدهایم، خیلی دیر. مرد، خانه بغل سوپری را نشان میدهد و میگوید: این خانه بود.
آپارتمان پنج طبقه آجر سهسانتی با درهای بزرگ و کوچک قهوهایرنگ، جای خانه «مادر» علی حاتمی را گرفته. خانهای در نبش یکی از کوچههای خیابان شیخ هادی.
مرد انگار که دلش بخواهد در مورد خانه قدیمی حرف بزند بیآنکه از او سوال شود، میگوید: «من بچه بودم.» دستهایش را تا زانو میآورد پایین: «میآمدند اینجا فیلم میساختند. شیر علیقصاب را یادم هست، مینشست روی پیشخوان مغازه انگار که ایستاده باشد.»
خانه را ۱۰ سال پیش خراب کردهاند: «همان موقع هم اهالی کوچه ناراحت بودند. بهخاطر خانه، خیابان هم معروف شده بود. هرکس آدرس میخواست میگفتم کنار همان خانهای که فیلم «مادر» ساخته شده. اصلا خانه را به اسم خانه «مادر» صدا میکردند اما سالهاست که این خانه دیگر آن خانه نیست.» مستاجران و صاحبان آپارتمان پنج طبقه خانه نیستند. زنگها بیپاسخ میمانند.
فیلم «مادر» علی حاتمی سرگذشت فرزندان «مادری» را تعریف میکرد که در روزهای پایانی عمر یکبار دیگر فرصت گردآمدن کنار هم را پیدا کردند.
اکبر عبدی میگوید: علی حاتمی سهبار در فیلم «مادر» سر صحنه به گریه افتاد. یکی در آن صحنه که اکبر عبدی با دیدن مادر جلو میرود و به بوسیدن گوشه چادرش قناعت میکند، دیگری وقتی که محمدعلی کشاورز، اکبر عبدی را زیر باد کتک میگیرد و سوم وقتی که مادر مرگ را در آغوش میگیرد، زیر نور پنجرههای خانهای که دیگر نیست. خانهای که حالا در آن بچههای دبستانی گیم بازی میکنند و فیلم «مادر» را از یاد بردهاند.
http://tehrooz.com/1388/9/24/TehranEmrooz/223/Page/17
لینک کوتاه
نظر شما
پربازدیدترین ها
- با موافقت شورای پروانه فیلمسازی؛ ۶ فیلمنامه پروانه ساخت سینمایی گرفتند
- درباره یک خبر بی نهایت وحشتناک و غم انگیز
- یادداشتی بر فلسفه دوستی بر پایه «چشمانت را ببند»/ در جستوجوی دوست
- گفتوگو با محمد مقدم درباره سینمای مستند/ فیلم مستند، جهانی است ساختگی؟
- پس از جنجال حرفهای مدیر جشنواره کمرایمیج؛ استیو مک کوئین رفت/ کیت بلانشت ماند
آخرین ها
- فروغ قجابگلی بهترین بازیگر جشنواره ریچموند شد
- «تگزاس ۳»؛ کمدی از نفس افتاده یا موفقیت تکراری؟
- روایتی از سه نمایشنامه از محمد مساوات روی صحنه میرود
- «کارون – اهواز» در مراکش
- رونمایی از پوستر انیمیشن «شنگول و منگول» در آستانه اکران
- درباره «اتاق بغلی» اثر پدرو آلمودووار/ مرز باریک دوستی و مرگ زیر جهانی از زندگی و رنگ
- استادان و کارگاههای «سینماحقیقت۱۸» را بشناسید
- بر مبنای آمار سمفا؛ روند صعودی فروش سینماها در هفته گذشته نزولی شد
- محمد شکیبانیا رئیس سیزدهمین جشن مستقل سینمای مستند شد
- گفتوگو با محمد مقدم درباره سینمای مستند/ فیلم مستند، جهانی است ساختگی؟
- با احکامی جداگانه از سوی رائد فریدزاده؛ حسینی و شفیعی معاون شدند/ ایلبیگی به موسسه سینماشهر رفت
- کارگردان «سه جلد»: اقتصاد سینمای ایران را چند سکانس رقص میگرداند
- نمایش دو مستند از ناصر تقوایی در موزه سینما
- ترجمه اختصاصی سینماسینما/ کونان اوبراین، میزبان اسکار ۹۷ام خواهد بود
- «کارمند جماعت» رونمایی میشود
- یادداشتی بر فلسفه دوستی بر پایه «چشمانت را ببند»/ در جستوجوی دوست
- دنزل واشینگتن از دنیای بازیگری خداحافظی میکند
- تاد هینز رئیس هیئت داوران جشنواره فیلم برلین شد
- پس از جنجال حرفهای مدیر جشنواره کمرایمیج؛ استیو مک کوئین رفت/ کیت بلانشت ماند
- ابوالفضل جلیلی مطرح کرد؛ حضور در کلاس بازیگری عامل موفقیت نیست
- نمایش بلندترین سکانس پلان سینمای مستند ایران در آمریکا
- کدام سینما واقعی تر است ؟
- پیدا شدن جسد یک بازیگر در خانهاش
- دیدار اصغر فرهادی با علاقهمندان فیلمهایش در استانبول
- فیلمی که اطلاعاتش مخفی نگه داشته شده؛ لوپیتا نیونگو به فیلم کریستوفر نولان پیوست
- «کتابخانه نیمهشب» روی صحنه میرود
- سه نمایش برای مستند «۹۹-۱۹» در یک هفته
- با موافقت شورای پروانه فیلمسازی؛ ۶ فیلمنامه پروانه ساخت سینمایی گرفتند
- درباره فیلم جدید رابرت زمکیس/ «اینجا»؛ یک قرن را طی می کند، اما بدون حرکت دوربین
- سوینا منتشر میکند؛ نسخه ویژه نابینایان «مورد عجیب بنجامین باتن» با صدای مهدی پاکدل