تاریخ انتشار:1398/04/09 - 16:41 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 115518

سینماسینما، یزدان سلحشور

خوب یادم نیست که سال ۵۴ بود یا ۵۵، اما احتمالا سال ۵۴ بود که یک روز عصر، پسرخاله‌ام آمد خانه ما و اعلام کرد که امشب قرار است یک فیلم فوق‌العاده سینمای ایران را شبکه دو نشان بدهد و این فیلم شاهکار است و کلی سروصدا کرده و از این حرف‌ها! و این‌که مخاطبانش فقط آدم‌های اندیشمند هستند و نه عوام! [الان شما می‌خندید، اما آن موقع این حرف‌ها خیلی «معنی» داشت، حتی برای من که سنی نداشتم اما به‌هرحال سینما را با آثار کلاسیک هالیوود که از تلویزیون می‌دیدم، شناخته بودم.]

پدرم همیشه یک جمله داشت که ورد زبان کل فامیل بود: «جنس خوب تبلیغ نمی‌خواهد!» من هم مشکوک بودم به این تبلیغات پسرخاله‌ام که آمده بود فیلم را خانه ما ببیند، چون ظاهرا زمان نمایش فیلم مقارن بود با نمایش یک سریال پرطرفدار در شبکه یک و پسرخاله پناهنده شده بود به خانه ما که «مغول‌ها» را ببیند! زمانش رسید و شبکه دو اولش یک فیلم کوتاه نشان داد به اسم «پ مثل پلیکان» که مال کارگردان «مغول‌ها» بود. پسرخاله‌ام هی تعریف می‌کرد از این یکی هم، اما من چیزی از این تعریف‌ها نمی‌فهمیدم! اما داستانش حداقل قابل تعریف کردن بود! پیرمردی که در یک فضای کویری گیر کرده و بعدش هم سروکله یک پلیکان پیدا می‌شود. خب! نشستم و نگاه کردم.

پسرخاله‌ام می‌گفت «شاعرانه» است و من آن موقع تنها چیزی که از این کلمه می‌دانستم، نسبتش با «ما گل‌های خندانیم/ فرزندان ایرانیم» بود! گفتم این هم بخشی از ایران است که گل ندارد، اما ما همه فرزندان ایرانیم! فیلم تمام شد و «مغول‌ها» شروع شد. تصوری که از فیلم داشتم، این بود که یک فیلم تاریخی ا‌ست شبیه فیلم‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شد. [یادم نیست سریال «سمک عیار»- به کارگردانی محمدرضا اصلانی، باربد طاهری و واروژ کریم‌مسیحی- پیش از آن پخش می‌شد یا بعدش، ولی فیلم‌های آمریکایی بیشتر مدنظرم بود.] به‌هرحال دیدم نه‌تنها از شمشیر و نیزه و جنگ خبری نیست، که یک بابایی که شبیه آدم‌های امروزی ا‌ست و هی حرف می‌زند، صفحه تلویزیون را پوشانده! خیلی سعی کردم خمیازه نکشم، اما لامصب خیلی خواب‌آور بود! یادم هست رفتم به خواب خوش[عادت خوابیدن پای تلویزیون روشن، از همین فیلم «مغول‌ها» به سراغم آمد!] و یک‌دفعه بیدار شدم دیدم یک عده با لباس‌های عجیب و غریب دارند داد می‌کشند و توی صحرا می‌دوند و می‌رسند به یک در-وسط آن همه شن!- و زنگ در را می‌زنند! پرسیدم: «فیلم بعدی ا‌ست؟!» نه پسرخاله‌ام جواب داد که محو دیدن فیلم بود، نه بقیه خانواده که از خیر تماشای فیلم گذشته بودند و داشتند از رادیو «داستان شب» را گوش می‌دادند!

«دو، سه در جلوتر از خانه ما همسایه‌ای زندگی می‌کرد که مصرف کلمه مغول‌هاش بالا بود. همیشه خدا مهمان داشتند و هر وقت بعد از رفتن آن‌ها سری به خانه ما می‌زد، برای مادرم از مغول‌هایی می‌گفت که آمدند، خوردند و رفتند. منظورش فامیل‌های شوهرش بودند که برای دیدار آن‌ها یا تماشای تلویزیون به خانه‌شان سر می‌زدند. در همان سال‌ها، نداشتن تلویزیون پای مرا هم به اقامتگاه مغول‌ها باز کرد؛ اقامتگاهی که یک شب تلویزیونش تبلیغ فیلمی را پخش کرد که برای زن همسایه ما جالب بود. فیلم را فقط سینما کاپری تهران نشان می‌داد و در پیش‌پرده‌اش نشانی از بزن بزن و رقص و آواز نبود. زن و شوهر یک روز که برای دیدن اقوام به تهران رفته بودند، سری هم به «مغول‌ها» زدند؛ فیلمی که به گفته هر دو نفرشان بی‌سروته و باعث سردرد بود. دلیل این حرفشان را سال‌ها بعد، وقت تماشای فیلم‌های کارگردانش (پرویز کیمیایی) متوجه شدم.»[لاادری/یعنی گشتم و متوجه نشدم نویسنده متن چه کسی‌ است!]

کیمیاوی این فیلم را در مواجهه با هجوم تلویزیون به فرهنگ مردم ساخته بود؛ فیلمی که حتی در چهارچوب «موج نوی سینمای ایران» هم خیلی غریب و «خسته‌کننده» و «فرنگی» به نظر می‌رسید![«فرنگی» یعنی اروپایی! وگرنه آمریکایی‌ها که خودی بودند! جان وین موقعی که عصبانی می‌شد، می‌گفت:«لا اله الا الله!»] فیلم از زمانه خود خیلی جلوتر بود. احتمالا اگر کیمیاوی فرانسه را ول نمی‌کرد و به ایران برنمی‌گشت و همین فیلم را در فرانسه می‌ساخت، خیلی هم حلوا حلوا می‌شد، اما در ایران از این خبرها نبود!

«مرد که کارگردان تلویزیون است، تصمیم دارد فیلمی درباره تاریخ سینما بسازد؛ فیلمی که به جای ادای دین به هنر هفتم، در پی کشف معنای آن است (سینما چیه؟). این معنا به‌تدریج دغدغه بازیگران غیرحرفه‌ای فیلم نیز می‌شود؛ بازیگرانی که در دنیای واقعی ترکمن و در عالم سینما مغول‌اند. مغول‌ها هر چند صحنه یک بار، زن و مرد فیلم را به حاشیه می‌رانند تا در کنار آدم‌هایی که در کویر ایران (روستاهای دوروبر طبس، تربت حیدریه و…) مشغول بیرون کشیدن اشیای عتیقه‌اند (برای سیر کردن شکم نه نگه‌داری در موزه) از پیش‌گویی و نگرانی فیلم‌سازی بگویند که نسبت به هجوم تلویزیون و گسترش حضورش در جای جای جامعه حس خوبی ندارد. تلویزیون در هایت داخل رویاها و کابوس‌های مرد به بخشی از گیوتینی تبدیل می‌شود که سر او را قطع می‌کند. این سر، هنگام جدایی از تن مرد، به حلقه فیلمی مبدل می‌شود که چرخ‌زنان روی زمین می‌غلتد. فیلم تصاویری از این دست کم ندارد؛ تصاویری که به جای پیش بردن داستان فیلم و هدایت آن به مسیری جذاب، بیان‌گر مفاهیم و حس‌هایی است که قصد هدایت ذهن بیننده را به سمت مفاهیمی همچون هجوم فرهنگی، باورهای مذهبی، فرهنگ و نقش آن در زندگی طبقات فرودست (از نظر اقتصادی)، بی‌توجهی رسانه‌ها به خواسته‌های مردم، گسترش بی‌رویه تلویزیون و سایر شبکه‌های ارتباطی و از همه مهم‌تر سینمای متفاوت دارد.» [لاادری/ یعنی گشتم و متوجه نشدم نویسنده متن چه کسی‌ است!]

نه قصه فیلم، نه شیوه روایتش، نه لحن و نه حتی حرف‌های پنهان و آشکارش، قابل درک حتی برای مخاطبان موج نو هم نبود.[روز بعدش، پسرخاله‌ام گفت: «منم ازش چیزی نفهمیدم!»] فیلمی که به روایت جاناتان روزنبام «ادای دینی به سینمای ژان لوک گدار است و از نظر ایدئولوژی و فرم حتی بر آثار خود گدار در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برتری دارد»، به منزله سینمایی خیلی روشن‌فکرانه و سوسولی شناخته شد! الان که فیلم را می‌بینیم، نه‌تنها با روایتش مشکلی نداریم، که تا حدی هم «غیرروشن‌فکرانه» و «علاقه‌مند به مخاطب عام» به نظر می‌رسد! البته یادمان باشد که بعد از گذشت ۴۵ سال از ساخته شدن فیلم، آن را می‌بینیم؛ در زمانه‌ای که خیلی از شگردها و بخشی از حال‌وهوای موج نوی سینمای فرانسه به فیلم‌هایی با فروش‌های میلیارد دلاری هالیوود رخنه کرده!

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها