تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۵/۰۹ - ۱۸:۴۹ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 199048

سینماسینما؛ داستان کوتاه «عروسی» نوشته راحیل بوستانی*

مصیب روی صندوق چوبیِ میوه که وسط حیاط برایش گذاشته بودند، نشست. مهدی دلاک، پیرمردی لاغر، کوتاه قد وکچل، آینۀ گردش را به دست مصیب داد. جای انگشت‌ها به مرور رنگ سفید قاب پلاستیکی آینه را چرک مرد کرده بود. مهدی دلاک همان طور که لبه زنگ زدۀ قیچی را با گوشه پیراهنش پاک می‌کرد، گفت: مبارکه.

انگشت‌های پینه بسته‌اش با استادی روی موهای شبرنگ مصیب ضرب گرفته و انگار با قیچی یکی شده بود. موها را به دقت شانه و کوتاه می‌کرد. مرغ و خروس‌ها دور پاهای مصیب دانه می‌چیدند. ممد مطرب در نی انبانش می‌دمید. مرغ با حرکت پاهایش، چینه دانش را می‌جنباند و قد قد می‌کرد. دانه‌ای فرو می‌داد و به ساز ممد می‌رقصید. احمد مُعمِد خوشحال بود. با کمر خمیده دور پسرش می‌چرخید و هر از چندی به دلاک و مطرب دستخوش می‌داد. آنها  پول را  می‌گرفتند و بدون این که سرشان را بلند کنند، آن را در عمیق ترین نقطۀ جیبشان جای می‌دادند و با حرارت بیشتری، به کارشان مشغول می‌شدند. دلاک که کارش تمام شد، حوله ی رنگ و رو رفته را از  دور گردن مصیب برداشت، موهایش را تکاند و گفت: ایشالا که مبارکه. مصیب بلند شد. توی آینه صورت شش تیغه و موهای کوتاهش را برانداز کرد و لبخندی به لبش آمد. قد بلند و چهار شانه بود. بینی درشتی میان صورتش داشت، چشمانی قهوه‌ای و خالی زیر چشم چپ.

مهدی دلاک وسایل اندکش را در پارچه‌ای که انگار زمانی سرانداز زنی بوده، بقچه کرد و جوانک هم نی انبان را از باد انداخت. احمد مُعمِد از ته حیاط دست تکان داد: کجا؟ چاس می‌موندین؟

مهدی دلاک که به طرف در می‌رفت: از این سفره به ما رسیده … خدا برکت بده …

احمد مُعمِد رو به محمد کرد: پسین بیا …

محمد: رو چیشُم و رفت.

مریم، تپل و سبزه با کک مک‌هایی روی گونه‌هایش و چشمانی قهوه‌ای که ریز می‌خندید، در چهار چوب در ظاهر شد. به قاب چوبی‌ای که در دستش بود اشاره کرد: مصیب بیا اینو بزن به دیوار…

تابلو از پیچشِ نخ‌های پلاستیکی به دور سوزن‌های ته گرد، یک قلب بزرگ و دو قلب کوچکِ در هم فرو رفته را به رنگ‌های سبز و قرمز، نقش زده بود. مصیب روی چهارپایه رفت، میخی را روی دیوار کوبید و تابلو را آویزان کرد.

اتاق بزرگ بود و دیوارش را تازگی با گچ سفید، دوغاب، گرفته بودند. با این همه حفره‌ها و شیارهای بین گچ، هنوز خودنمایی می‌کرد. دو تا تشک یک نفره وسط اتاق به موازات هم پهن بود. با لحافی سفید و گل های ریز سبز، و دو متکای نو  که بالای آن نشانده بودند. پرده ی ململ سفید نازکی جلوی در آویزان بود، مصیب تابلو را به مریم نشان داد و پرسید: خوب شد؟!

مریم خندید:‌ ها کُکا…خیلی قشنگه!

از چهارپایه که پایین می‌آمد سرش خورد به تیر چوبی سقف، لانه پرستو افتاد و از میانش پیرسوک بی جفتی، پای مصیب روی بال پرنده رفت و پرهایش چند تایی کنده شد.

مریم جیغی کشید و دستش را به گلو گاهش گذاشت تا بیاید پرنده را بگیرد، پرنده پر زد و در میان آسمان آبی گم شد.

از میان لب‌های مریم دو کلمه به زور شنیده شد: شگون نداره.

عصر، صدایِ نی انبان از حیاط بلند شد و زن‌های روستا  دو تا دوتا، سه تا سه تا به خانۀ آنها می‌آمدند. محبوبه روی صندلی پلاستیکی وسط اتاق نشسته بود. با لباس سفیدِ آستین پفی و صورت بزک کرده و توری که از پشتِ سر تا روی زمین می‌رسید. بچه‌ها به ردیف دور تا دورش، حیرت زده، روی زمین با چشمان گرد و دهان باز تماشایش می‌کردند. در دست‌های عروس یک ردیف النگوهای باریک طلا برق می‌زد که تا نزدیک آرنجش می‌رسید. همه را مصیب خریده بود. مریم با شربت ویمتو، پذیرایی می‌کرد. زن‌ها کنار دیوار به پشتی‌ها تکیه داده بودند. یک لیوان شربت برای خودشان بر می‌داشتند و یکی دو تا هم برای بچه‌هایشان.

توی حیاط، مردها دایره گرفته بودند و می‌رقصیدند. احمد مُعمِد تفنگ برنو به دست روی تخت کنار پسرش مصیب نشسته بود. مردها بلندش کردند که برقصد. او با پشت خمیده به میان حلقه‌شان رفت و برنویش را به سمت آسمان گرفت و دو تیر چکاند. هِلهِله اوج گرفت و مصیب به میان آمد.

زن‌ها توی کَپَر گوشۀ حیاط، دو دیگ سیاه بر روی هیمه‌های آتش گذاشته بودند. دو لنگه در حیاط باز بود. ماشین شورلت بوق زنان رسید و مانند کشتی کهنه‌ای در میان حیاط پهلو گرفت و خاموش شد. همه دور ماشین جمع شدند. حسن، پسر بزرگ احمد مُعمِد، با زن و بچه‌هایش از شهر آمده بود. افسانه و حسن، از ماشین پیاده شدند. به پسرشان کت و شلوار و به دخترک لباس عروس پوشانده بودند. حسن را بر روی تخت نشاندند و افسانه را، به بالای مجلس زنانه بردند. بچه‌ها به طرف داربست چوبی گوشۀ حیاط راه افتادند که مرغ و خروس‌ها به ردیف رویش نشسته و چرت می‌زدند. پسر داربست را لرزاند، مرغ تکانی به خودش داد و چیزی توی هوا ول کرد که با صدای شلپی نصفش روی کت پسر و نصفش روی زمین افتاد. پسر گریه کنان برگشت و دختر به دنبال او.

در  مجلس زنانه، مادر عروس میان داری می‌کرد. او دامنِ قِر چهل تکۀ پُر چینی به تن داشت که از هشت دامن روی هم درست شده بود، می‌چرخید و با هر چرخش، دامنش باز می‌شد و کلِ اتاق را می‌گرفت. لبه‌های دامن، باد خنکی به صورت دختر و پسر شهری می‌زد و از خنده روده برشان می‌کرد.

سهمِ هر مهمان از سور عروسی، یک بشقاب  برنج و رشته با روغن کرمانشاهی بود که رویش ران یا سینه مرغ محلی گذاشته بودند. زن‌ها بشقاب های ملامین را پر می‌کردند، در سینی بزرگ مسی می‌چیدند که دست به دست میان مهمان‌ها می‌چرخید.

بعد از شام، افسانه و حسن یک پاکت، به دست مصیب دادند. بچه‌ها را صدا زدند و سوار ماشین شدند. احمد مُعمِد، کنار ماشین با صدای یواش به حسن گفت: بوا اسلو برو… تو جاده گراز دیدن.

حسن مشتی اسکناس توی جیبِ او چپاند و سوار ماشین شد.

احمد مُعمِد و مصیب به حیاط برگشتند. چند زن چادر به سر با عجله به سمت خانه‌هایشان می‌رفتند.

مصیب مریم را صدا زد و پرسید: کجا می‌روند؟

مریم: موندنی گله رو برده چرا، هنوز برنگشته… همه دلشوره گرفتند.

هر روز غروب، گوسفندها از چرا که بر می‌گشتند در میدان ده دسته دسته جمع می‌شدند. گوسفند هر خانه با سر، درِ خانه صاحبش را هل می‌داد و بع بع کنان توی حیاط می‌آمد. زن‌ها هم آن‌ها را به داخل آغل می‌بردند و در را می‌بستند.

موندنی چوپان ده بود. خاطر محبوبه را می‌خواست. هر دو یتیم بودند از بچگی با هم درس می‌خواندند. یک کتاب داشتند. عصر‌ها که محبوبه از مدرسه بر می‌گشت، موندنی کتابش را می‌گرفت و چند ساعت بعد پس می‌آورد. میان صفحات کتاب را پر از گل‌های خود روی صحرا می‌کرد. اما محبوبه را برای پسر عمویش، مصیب عقد کردند. رسم بود. احمد مُعمِد باغ‌های نخلِ کَبکابِ خوبی داشت و مصیب فقط شش ماه از سربازیش مانده بود. نقل و گفتی از موندنی و محبوبه در ده پیچیده بود که سبب شد عروسی را شش ماه زودتر بگیرند.

مردها وسط حیاط جمع شده بودند.

اسد گفت:‌ ای طوری نمی‌شه. شب شده… خطرناکه …

مش خسرو، عموی موندنی  گفت: آهِ موندنی می‌گیرتمون… بچه یتیمه… نباید دلشِ می‌شکستین…

سهراب: او اگه جوونی و بی احتیاطی بکنه پای خودشه… ولی دامِ همۀ ولات دستشه! نمی‌شه ولش کنیم به امون خدا!

صفدر: مو که تا صبح خوابم نمی‌بره … بریم دنبالش

همۀ زندگیش روی زمین کار کرده بود که بتواند چندتایی گوسفند بخرد. به هر کس  می‌رسید، قصه‌اش را تعریف می‌کرد.

مصیب: گله رو کجا می‌چرونه؟

یوسف: صبح ازش پرسیدم … زمین‌های بالای رودخانه … رفته اونجا…

بیست نفر از مردان ده فانوس به دست به راه افتادند.

از باریکه راهی که از کنار تالاب می‌گذشت و در تاریکی مطلق فرو می‌رفت، به دشت‌های پهناور رسیدند که در افق زمین را به آسمان گره می‌زد. هلال باریکِ ماه، پدیدار شد.

یوسف : بدمصب مثل یه داس خونیه …

صفدر: چی؟

یوسف: ماه دیگه …

صفدر با اخم، نگاهی به ماه کرد و هیچ نگفت. حوصله این حرف‌ها را نداشت.

از کنار باغ‌ها گذشتند. نخل‌ها بلند، ایستاده و تو در تو، چنان سیاهی به پایشان نشسته بود که گویی قیر در هوا موج می‌زد. مردان حتی سری نگرداندند که نگاهی بیندازند.

چند فرسنگ جلوتر به زمین‌های بالای رودخانه رسیدند، اما خبری ازگله و موندنی نبود. یوسف فانوسش را جلوتر برد و با دقت اطراف را دید و گفت: همیشه تا همین جاها می‌اومد.

سهراب : حالا که تا اینجا اومدیم … تا لب رودخانه می‌ریم اگه نبود بر می‌گردیم.

مردها فانوس هایشان را بالا برده بودند امّا در آن ظلمات شب، نور کم سوی فانوس بیشتر از جلوی پایشان را روشن نمی‌کرد. در آن دشت وسیع گویی جمعی کرم شب تابند که سو سو می‌زنند. پیش رفتند و به لبۀ صخره‌ای رسیدند که پانزده متری ارتفاع داشت و به رودخانه می‌رسید. صدای پارس سگ و بع بع گوسفندی از دور می‌آمد. صدای گوسفند کشدار بود، انگار درد می‌کشید.

یوسف پایش را کج گذاشت و یک قدم از صخره پایین رفت. زیر پایش خالی شد. سنگ و کلوخ‌ها کنده شدند و فرو ریختند. یوسف لیز خورد. سهراب دستش را محکم گرفت و بالا کشید. گفت: اول من می‌رم بعد تو پشت سرم بیا. سهراب طرف دیگر صخره پا گذاشت و یوسف به دنبالش رفت. بالای سرِ گوسفند رسیدند. گوسفند از بالا پرت شده و پای چپش شکسته بود و نالۀ بی جانی می‌کرد. یوسف پیراهنش را بیرون آورد که پای گوسفند را ببندد. سهراب گفت: چه می‌کنی؟ نمی مونه … حلالش کن.

و خودش رو برگرداند که نبیند. اسد قمقمه آبی دستش داد که سیرابش کند، چند لحظه سکوت بود و بعد صدای خِر خِری که قطع شد و یوسف که خون چاقو را به پیراهنش می‌کشید و پاک می‌کرد.

بالای صخره، مش خسرو و صفدر و مصیب و احمد مُعمِد، قدم هایشان را تندتر کرده بودند و زمین‌های اطراف را می‌گشتند.

احمد مُعمِد گفت: نکنه گراز زده باشه …

اسد که از پشت سرشان می‌دوید، به بقیه نرسیده گفت: اگه گراز زده باشه که حتمی جون به در نمی برن.

صفدر که خون خونش را می‌خورد، جواب داد: گراز بزنه، یکی دو گوسفندی هم حروم کنه … این که مو می‌بینم انگاری زمین دهن باز کرده همۀ گله با موندنی، بلعیده …

مش خسرو: بچّۀ یتیم بی نوا …

صفدر: عامـو بی نوا مُنم. مُـو … که دار و ندارُم از دستم رفت.

مصیب: صفدر یواش‌تر

صفدر آتشی تر داد زد:‌ ها … الآن دام مُو پیدا نشه، تو یه جفت النگوی زنت می‌فروشی بدی مُو؟‌ ها بوگو نه …

احمد مُعمِد زیر لب غرید: لا اله الا الله ..

و جلو افتاد.

یوسف و سهراب هم دنباله آنها رسیدند. اسد تا سهراب را دید گفت: تو بری چه لختی؟

سهراب: مـُو لخت به دنیا اومدُم … لخت زندگی می‌کُنم… لخت هم از دنیا می‌رُم..

صفدر بی قرارتر از قبل، جلو افتاد. هر چه جلوتر می‌رفتند، راه کِش می‌آمد و بی انتها می‌شد و به بی کران می‌پیوست. فانوس در دست مصیب، پِت پِتی کرد و خاموش شد. دیگر حتی جلوی پایش را هم نمی‌دید. سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت. با خودش خیال کرد امشب نه ستاره‌ای و نه شهابی. کور کور. تنها یک ماه باریک و لاغر که حالا بالا رفته بود و زیر ابرها دیده نمی‌شد. نسیم خنکی به موهایش وزید. چرا امشب… عروسیش را پِی ندانم کاری موندنی نیمه تمام رها کرده بود و با هر قدمی که بر می‌داشت، آینده به نظرش ناشناخته تر و ناپیدا تر از راه پیش رویش می‌آمد. غم مثل خط‌های شکسته شورزار در امتداد تنش می‌دوید و تکثیر می‌شد.

سهراب که مدتی بود لاشه گوسفند را در آغوش داشت، نگاهش به سر گوسفند افتاد که توی سیاهی چشمانش برق می‌زد. معلوم نبود از جان سهراب چه می‌خواست. سهراب ترسید. یخ کرد. صدایش لرزید: بسه … بسه دیگه … مُو نمی تونم بیام …

همه متوقف شدند. مصیب: مـُو هم چشُم آب نمی خوره دیگه پیدا بشه …

صفدر دندان قروچه بدی کرد. صدای بلندی داد. انگار یکی از دندان‌هایش شکست. گفت:‌ ها سی تو چه فرقی می‌کنه پیداش کنیم یا نه …؟

مصیب: چه می‌گی سی خوت … هِی هیچی نمی گُم..

صفدر: بگو بینُم چه می‌خوای بگی ؟

صفدر سرش را در شکم مصیب گذاشت و با دو دست محکم به زمینش کوفت. مصیب به خاک افتاد. بلند شد. هر دو با هم گلاویز شدند. سهراب لاشۀ گوسفند را زمین انداخت. یوسف ، به سمت شان دوید. احمد مُعمِد و مش خسرو آمدند و جدایشان کردند. صفدر: قرمساق الدنگ … یه قدی بلند کرده …!

مش خسرو: صلوات بفرستین …

صفدر: صلوات بفرستیم که چه؟! … اصلاً چه معلوم که‌ای کارها، کار خودشون نباشه … الکی دعوا راه انداختن که مال مردمو بخورن … احمد مُعمِد: چته صفدر؟ …   لال نمی‌شی؟ حساب بزرگ و کوچیک هم دیگه نمی‌کنی! …

از همان راهی که آمده بودند برگشتند. در تمام راه، دیگر هیچ کس حرفی نزد. مصیب به رخت های دامادی‌اش نگاه کرد که جا به جا مشتی گل به آن چسبیده بود. صفدر نور فانوس را روی زمین انداخته بود و جای دو چرخ کامیون روی زمین گل شده بود. در میان راه پشکل گوسفند ریخته بود.

صفدر: تازه اس

صدای شیون از خانه داماد بلند شد. مردها به سمت خانه دویدند. دیر رسیده بودند. عروس سوار کامیون شده بود. تور سر بلند عروس، در دستان مادرش مانده بود، جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد.

مصیب هر چه فکر کرد جز سلام و خداحافظی و نفس‌هایی که نمی‌دانست از سر اشتیاق یا ناچاری بند می‌آمدند چیزی از محبوبه نشنیده بود. خودش هم هیچ نگفته بود. مصیب دکمه‌های اورکت سبزش را بست. پوتین‌هایش را پوشید.ساک تک نفره‌اش را برداشت. تصمیمش را گرفته بود، شبانه به پست سربازی‌اش بر می‌گشت.

پسر اسد که کلاس چهارم بود، کتابی در دست داشت. او از روی کلماتی که دورشان خط کشیده شده بود، می‌خواند. کلمات ساده بودند. اما به زیر پوست به جان راه می‌بردند.

دستت را به من بده. با من بیا. راه منتظر ماست.

دوستت دارم.

عکس: بوشهر/  عکاس: رحمان برزگر

* راحیل بوستانی
متولد : ۱۳۶۰
لیسانس کارگردانی سینما از دانشگاه  سوره تهران.
کارگردانی فیلم‌های کوتاه «شکار» سال ۱۳۷۸، «سارا» ۱۳۸۰، «پنجره» ۱۳۸۴ ، «هیچ کس حرفی نزد» ۱۳۸۹، «فوبیا» ۱۳۹۰
نویسنده و کارگردان فیلم‌های کوتاه «والس سالهای خاکستری» ، «شمارش» ۱۳۹۷، «شکستنی» ۱۴۰۰

 

 

 

لینک کوتاه

 

آخرین ها